جدول جو
جدول جو

معنی برقاعده - جستجوی لغت در جدول جو

برقاعده
(بَ عِ دَ / دِ)
قاعدهً. برحساب. موافق قاعده و قانون. (ناظم الاطباء) : کار وی را بصلح یا بجنگ برقاعده راست بداریم. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی قاعده
تصویر بی قاعده
بی نظم و ترتیب، ناآراسته، بی اساس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براده
تصویر براده
ریزه های فلز که هنگام کوبیدن یا سوهان زدن آن می ریزد، سونش، ساوآهن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دِهْ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان دارای 1700 تن سکنه. آب از خمام رود و نورود. راه مالرو دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ سَ)
نشستن با کسی. (ناظم الاطباء). با کسی نشستن. مجالست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ دَ)
زن، چیزی بر هیئت جامه دان که بر وی می نشینند، غراره ای که در وی گوشت خشک و نان و جز آن نهند، ریگ تودۀ گرد، کوه چسبیده به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صِ عَ)
المقلاع. طرف فلاخن که بانگ کند. (منتهی الارب). طرفه الذی یصوت عند نفضه فی الهواء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ عَ)
معرب درگاه فارسی. (از دزی). رجوع به درگاه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ عَ)
اصل آن دورالقاعه است به معنی حصارهای منزل. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(بَ دِهْ)
دهی است از دهستان فریم بخش دودانگۀ شهرستان ساری و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
آبشخوری است مابین دهناء و یمامه. (مراصد الاطلاع) ، ترک دادن و واگذاشتن. (برهان). ترک دادن. (انجمن آرا) ، کنایه از اعراض نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اعراض کردن و بیدماغ شدن. (آنندراج). کناره کردن. (غیاث اللغات). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
بقول دشمن بدگوی برشکست از من
چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت.
مسعودسعد سلمان.
بر خصم زدند و برشکستند
کشتند و بریختند و جستند.
نظامی.
یکی فتنه دید از طرف برشکست
یکی در میان آمد و سرشکست.
سعدی.
پیام من که رساند بماه مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم.
سعدی.
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی.
سعدی.
ازو شوخی ازین درخم شکستن
ازین زاری و ازوی برشکستن.
امیرخسرو.
- برشکستن بهم، بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن:
برآنسان دو لشکر بهم برشکست
که گرد سپه بر هوا ابر بست.
فردوسی.
سرانجام لشکر همه هم گروه
بهم برشکستند چون کوه کوه.
فردوسی.
- ، درهم شکستن:
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز توران بهم برشکست.
فردوسی.
- برشکستن عنان، برتافتن آن.
- عنان برشکستن، عنان برتافتن:
مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست.
سعدی.
آنرا که تو تازیانه در سر شکنی
به زآنکه ببینی و عنان برشکنی.
سعدی.
، مغلوب گردانیدن. شکست دادن:
بمن بازده زور لشکرشکن
بمن دیو لشکرشکن برشکن.
فردوسی.
، آستین برزدن. (آنندراج) :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورۀ سیم بگرفت شست.
اسدی (آنندراج).
، رنجه شدن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
یکی برقان. یک ملخ متلون. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ عَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش مریوان شهرستان سنندج. سکنۀ آن 100 تن. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ / دِ)
مرکّب از: بی + قاعده، بی نظم و ترتیب. (آنندراج)، بی نظم و بدون ترتیب.
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ دَ / دِ)
صاعقه زده. که دچار برق زدگی شده باشد، سخن بی ربط راندن، پراکندن. پراکنده کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، در حال نگرانی روان گردیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ عِ دَ / دِ)
بترتیب و با نظم و موافق ترتیب و انتظام و موافق قاعده و قانون. (ناظم الاطباء). و رجوع به قاعده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از براده
تصویر براده
خرده های آهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاعده
تصویر قاعده
اصل، بنیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیقاعده
تصویر بیقاعده
بی نظم بی ترتیب، نادرست ناصحیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقاعده
تصویر بقاعده
بترتیب و با نظم و موافق ترتیب و انتظام و موافق قاعده و قانون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با قاعده
تصویر با قاعده
هنجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به قاعده
تصویر به قاعده
به سامان به سزا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی قاعده
تصویر بی قاعده
نا آراسته و بی اساس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقاعه
تصویر رقاعه
گولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعده
تصویر راعده
تندر بی باران، پر گوی بی مایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براعه
تصویر براعه
برتری، روشنی، رسایی، پیش افتادگی، کاردانی
فرهنگ لغت هوشیار
((بُ دِ))
خرده ریز از چوب یا فلز که به هنگام تراشیدن یا بریدن بر جای می ماند، سوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاعده
تصویر قاعده
هنجار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی قاعده
تصویر بی قاعده
بی هنجار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برپاشده
تصویر برپاشده
ایجاد شده
فرهنگ واژه فارسی سره
آشفته، بی ضابطه، بی قانون، بی نظم، بی هنجار، هردمبیل
متضاد: قاعده مند، قانونمند، باقاعده، ضابطه دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درست، طبق قاعده
متضاد: بی قاعده، مرتب، منظم
متضاد: نامرتب، نامنظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی در حوزه ی شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی
به جا، به اندازه، درست
فرهنگ گویش مازندرانی
منظّم
دیکشنری اردو به فارسی