زن، چیزی بر هیئت جامه دان که بر وی می نشینند، غراره ای که در وی گوشت خشک و نان و جز آن نهند، ریگ تودۀ گرد، کوه چسبیده به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
زن، چیزی بر هیئت جامه دان که بر وی می نشینند، غراره ای که در وی گوشت خشک و نان و جز آن نهند، ریگ تودۀ گرد، کوه چسبیده به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
آبشخوری است مابین دهناء و یمامه. (مراصد الاطلاع) ، ترک دادن و واگذاشتن. (برهان). ترک دادن. (انجمن آرا) ، کنایه از اعراض نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اعراض کردن و بیدماغ شدن. (آنندراج). کناره کردن. (غیاث اللغات). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : بقول دشمن بدگوی برشکست از من چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت. مسعودسعد سلمان. بر خصم زدند و برشکستند کشتند و بریختند و جستند. نظامی. یکی فتنه دید از طرف برشکست یکی در میان آمد و سرشکست. سعدی. پیام من که رساند بماه مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است. سعدی. برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که از او برشکنم. سعدی. خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی. سعدی. ازو شوخی ازین درخم شکستن ازین زاری و ازوی برشکستن. امیرخسرو. - برشکستن بهم، بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن: برآنسان دو لشکر بهم برشکست که گرد سپه بر هوا ابر بست. فردوسی. سرانجام لشکر همه هم گروه بهم برشکستند چون کوه کوه. فردوسی. - ، درهم شکستن: که دست نیای تو پیران ببست دو لشکر ز توران بهم برشکست. فردوسی. - برشکستن عنان، برتافتن آن. - عنان برشکستن، عنان برتافتن: مپندار گر وی عنان بر شکست که من باز دارم ز فتراک دست. سعدی. آنرا که تو تازیانه در سر شکنی به زآنکه ببینی و عنان برشکنی. سعدی. ، مغلوب گردانیدن. شکست دادن: بمن بازده زور لشکرشکن بمن دیو لشکرشکن برشکن. فردوسی. ، آستین برزدن. (آنندراج) : به پیلسته دیبای چین برشکست به ماسورۀ سیم بگرفت شست. اسدی (آنندراج). ، رنجه شدن. (غیاث اللغات)
آبشخوری است مابین دهناء و یمامه. (مراصد الاطلاع) ، ترک دادن و واگذاشتن. (برهان). ترک دادن. (انجمن آرا) ، کنایه از اعراض نمودن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اعراض کردن و بیدماغ شدن. (آنندراج). کناره کردن. (غیاث اللغات). اعراض کردن و روی تافتن. برگشتن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) : بقول دشمن بدگوی برشکست از من چه شد چه کرده ام از بهر چه چرا برگشت. مسعودسعد سلمان. بر خصم زدند و برشکستند کشتند و بریختند و جستند. نظامی. یکی فتنه دید از طرف برشکست یکی در میان آمد و سرشکست. سعدی. پیام من که رساند بماه مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است. سعدی. برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت من نه آنم که توانم که از او برشکنم. سعدی. خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برشکستی و ما را بهیچ نخریدی. سعدی. ازو شوخی ازین درخم شکستن ازین زاری و ازوی برشکستن. امیرخسرو. - برشکستن بهم، بیکدیگر حمله کردن. درهم آویختن: برآنسان دو لشکر بهم برشکست که گرد سپه بر هوا ابر بست. فردوسی. سرانجام لشکر همه هم گروه بهم برشکستند چون کوه کوه. فردوسی. - ، درهم شکستن: که دست نیای تو پیران ببست دو لشکر ز توران بهم برشکست. فردوسی. - برشکستن عنان، برتافتن آن. - عنان برشکستن، عنان برتافتن: مپندار گر وی عنان بر شکست که من باز دارم ز فتراک دست. سعدی. آنرا که تو تازیانه در سر شکنی به زآنکه ببینی و عنان برشکنی. سعدی. ، مغلوب گردانیدن. شکست دادن: بمن بازده زور لشکرشکن بمن دیو لشکرشکن برشکن. فردوسی. ، آستین برزدن. (آنندراج) : به پیلسته دیبای چین برشکست به ماسورۀ سیم بگرفت شست. اسدی (آنندراج). ، رنجه شدن. (غیاث اللغات)