جدول جو
جدول جو

معنی برفشیره - جستجوی لغت در جدول جو

برفشیره(بَ رَ / رِ)
برف و شیره. برف ممزوج به شیرۀ انگور. برف بشکر یا شیره آمیخته. برفینه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برکشیده
تصویر برکشیده
پرورده
بالاکشیده، بالابرده شده، بیرون کشیده شده، قد کشیده، آهنجیده، آهخته، آهازیده، برهیخته، فراهیخته، آهیخته، آخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفشیره
تصویر تفشیره
تفشیله، خوراکی که از گوشت، تخم مرغ، عسل، مغز گردو و بعضی چیزهای دیگر تهیه می کردند، تفشله، طفشیر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ نَ / نِ)
برف به شکر یا شیره آمیخته. برف شیره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
تأنیث بشیر یقال: امراه بشیره و ناقه بشیره، زن خوبروی و ماده شتر خوبروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، بشیرات
لغت نامه دهخدا
(بَ ری رَ)
بنت صفوان، مولاهعائشه رضی الله عنها، صحابیه است. (یادداشت دهخدا). وی را عقل و تیزهوشی بسیار بود و عبدالملک بن مروان حدیثی از او نقل کرده است. (از اعلام النساء ج 1 ص 129). صحابی در زبان عربی از ریشه «صحب» می آید و به معنای یار و همراه است. اما در سنت اسلامی، به فردی اطلاق می شود که پیامبر اسلام (ص) را ملاقات کرده، ایمان آورده و تا آخر عمر بر ایمان خود استوار مانده است. این واژه بار معنایی خاصی در منابع تاریخی دارد.
لغت نامه دهخدا
(بَ ری رَ)
یکی بریر. یک میوه از پیلو. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بریر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ری رَ / رِ)
راه و طریق. (ناظم الاطباء). و در دیگر مآخذی که در دسترس بود یافت نشد،
{{اسم}} درخشندگی. (منتهی الارب). تلألؤ. (اقرب الموارد). درخشندگی و تابش برق که از ابر می جهد. (غیاث) : لها (لصفائح الطلق) بصیص و بریق. (ابن البیطار). و از صهیل اسبان و بریق اسنان دلها و چشمهای مخالفان کور. (جهانگشای جوینی)،
{{صفت}} درخشان. (غیاث) :
زخم تیغ و سنگهای منجنیق
تیغها برکرد چون برق بریق.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ رَ / رِ)
بمعنی برفرباشد که شأن و شوکت و عظمت است. (برهان). شوکت و علو قدر و منزلت. (ناظم الاطباء). رجوع به برفر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ارغوانی، ملخ متلون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برقانه یکی آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهریست به کرمان معرب به اردشیر. همان جواشیر است. (جهانگشای جوینی ج 3 ص 149). گواشیر بردسیر. و اهل کرمان آنرا گواشیر گویند. (تاج العروس) ، جای فروختن غلام و کنیز.
- برده کردن، بنده کردن. به بندگی گرفتن.
- برده گرفتن، برده کردن. اسیر گرفتن. بنده گرفتن.
- برده گشتن، اسیر شدن. بنده شدن:
برده گشتند یکسر این ضعفا
و آن دو صیاد هریکی نخاس.
ناصرخسرو.
، اسیر. (آنندراج). بردج. (منتهی الارب). اسیر مطلقا خواه دختر و خواه پسر. (برهان).
- برده بردن، اسیر کردن. (آنندراج).
- برده کردن، اسارت. اسیر کردن.
، دایه. (غیاث اللغات). و نیز رجوع به بردگی شود
دهی است از دهستان چنارود بخش آخوره شهرستان فریدن سکنۀ آن 280 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ)
مرکب از باش بمعنی سر و بوزوق بمعنی پریشان، چریک، حشردسته ای از سربازان مخصوص سلاطین عثمانی که به خشونت معروف بودند و بخصوص در جنگهای کریمه شرکت داشتند
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ دَ / دِ)
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از درفشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درخشیده. و رجوع به درفشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ / دِ)
نعت مفعولی از برکشیدن. بلند برشده:
درختی است این برکشیده بلند
که بارش همه زهر و برگش گزند.
فردوسی.
، کلاهی دراز که زهاد بر سر گیرند و بتازی بریس نامند، و باین معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) :
دلقت بچه کار آید و تسبیح و مرقع
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار
حاجت بکلاه برکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از درفشیده
تصویر درفشیده
روشن شده برق زده، پرتو افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفیر
تصویر برفیر
یونانی تازی گشته ارغوانی
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ملون که قدما آن را نوعی صدف استخراج می کردند، رنگ سرخ که به بنفش زند ارغوانی، خرفه
فرهنگ لغت هوشیار
بالا کشیده، بیرون کشیده مستخرج بیرون آورده، برهم کشیده چین دار، ترقی یافته، نواخته پرورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکشیده
تصویر برکشیده
((~. کِ دِ))
بالا کشیده، ترقی کرده، نواخته، پرورده، ساخته و برپا شده
فرهنگ فارسی معین
چهره، محرف بشره، خوی، اخلاق
فرهنگ گویش مازندرانی