- برفشاندن
- حرکت دادن دست تا هر چه در دست باشد بیفتد، برافشاندن
معنی برفشاندن - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
ساطع کردن
سوار کردن
سوار کردن، بر تخت نشاندن، کسی را بر جایی نشاندن
قرائت کرردن، خواندن
خراش دادن
روشن کردن، تابان و پر نور کردن
نصب کردن چیزی در جایی مثل نصب کردن یا جا دادن دانۀ یاقوت یا فیروزه بر روی انگشتر، نشاندن، جا دادن
پاشیدن، افشاندن، پخش کردن
پایین نشاندن، ته نشین کردن، کم کردن حرارت چیزی، خاموش کردن، کم کردن حدت چیزی، آرام کردن تسکین دادن
به قی واداشتن
خراش دادن
منتشر کردن، انتشار، ساطع کردن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، فشاندن، اوشاندن، افتالیدن
افشاندن، ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، اوشاندن، افتالیدن