جدول جو
جدول جو

معنی برغمه - جستجوی لغت در جدول جو

برغمه(بِ غَ مَ)
نام شهری است در آسیهالصغری. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برمه
تصویر برمه
اسکنه، وسیلۀ فلزی دسته داری که نجاران برای سوراخ کردن چوب و یا ایجاد شیار به کار می برند، ماهه، پرمه، پرماه، پرما، برماه، بهرمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برجمه
تصویر برجمه
استخوان های ریز دست و پا، مفاصل انگشتان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوغمه
تصویر بوغمه
برآمدگی در عضو بدن، غده که در گردن یا زیر گلو پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزغمه
تصویر بزغمه
جلبک، گروهی از گیاهان بدون ریشه، ساقه، شاخه و برگ که به شکل نوار سبز و دراز در آب، جاهای مرطوب و روی تنۀ بعضی درخت ها پیدا می شود و در بعضی دریاها نیز به شکل نوارهای پهن و دراز دیده می شود که بر روی آب شناور است، در اقیانوس ها بیشتر از همه جا رشد می کند و گاهی سطح وسیعی از دریا را فرامی گیرد، از آن در تهیۀ بعضی مواد شیمیایی و خوراکی استفاده می شود، رنگ آن سبز و گاهی هم به رنگ قهوه ای یا سرخ است، چغزواره، الگ، آلگ، گاوآب، جل وزغ، غوک جامه، چغزپاره، جامۀ غوک، بزغسمه، جغزواره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغمه
تصویر بغمه
قلاده، گردن بند زنان
فرهنگ فارسی عمید
(مَ غَ مَ)
سختی و ناپسندی. (از منتهی الارب). کره و اکراه. (از اقرب الموارد). رغم. و رجوع به رغم شود، بازیی است مر عربان را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ مَ)
درشتی سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُثُ مَ)
لغتی است در برثنه بمعنی شوکت و قوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به برثنه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ مَ)
غل آهنین که بگردن محکومین می بستند و آنرا به تیر می بستند و در معرض انظار میگذاشتند. (از دزی ج 1 ص 101) ، مجازاً بمعنی تیز آمده است. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
ضرغمت الابطال، شیری کردند دلاوران و شیر شدند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ صَ لَ)
مصدر میمی است به معنای رغم. (ناظم الاطباء). رجوع به رغم شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
پیوسته نگریستن و مژه برهم نازدن. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، ستارۀ مشتری. (برهان). صاحب آنندراج گوید بدین معنی ’پرو’ است مخفف پروین، و نه ستارۀ مشتری. رجوع به پرو شود
لغت نامه دهخدا
(بُ مَ)
دیگ و دیگ سنگین. (منتهی الارب). دیگ از سنگ. (از اقرب الموارد). ج، برام (ب / ب ) ، برم (ب / ب ر) . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
مثقب درودگری باشد که بدان چوب و تخته سوراخ کنند. (برهان) (آنندراج). نوعی از آلت درودگران که بدان سوراخ کنند و آنرا ماهه و مته نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). برماه. برماهه. برمای. پرما. مته. مثقب:
جودانت کنم به نوک برمه
در کونت کنم دودندۀ سیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ)
واحد برم. ثمر درختان بلند باخار. شکوفه و بر درخت پیلو و عضاه. (منتهی الارب). اراک. (اقرب الموارد). ج، برم، برام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ جُ مَ)
پیوند میانه از سه پیوند انگشتان یا پیوند انگشتان یا پشت استخوان انگشتان یا سر پشت پیوند انگشتان که هرگاه مشت را بند کنند کشیده و مرتفع ماند. ج، براجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تیز و پیوسته نگریستن به سوی کسی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج). برشام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به برشام شود، لب سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ / مِ)
مخفف برهمن است که اصیل و نجیب و حکیم و پیر و مرشد هنود باشد. (برهان). رجوع به برهمن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
برآماسیدن از خشم. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). فروهشته لب شدن از خشم. خشم گرفتن (اوبهی) ، بچۀ گاو دشتی. (مهذب الاسماء). برغز. برغوز. برغاز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
شکوفه آوردن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ عُ مَ)
رجوع برعم شود، شرابی که در جشن مذکور خورند تا بتوانند در تمام ماه رمضان از نوشیدن آن پرهیز کنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ ثَ)
رنگی مانند رنگ سپرز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنگی مانند سپرز و آن رنگی آمیخته از سیاهی و سرخی و سبزی تیره است. (یادداشت مؤلف) ، آب که برای سرد شدن برف در آن افکنده باشند. (یادداشت مؤلف). آب سرد. (ناظم الاطباء) :
برف آب همی دهی تو ما را
ما از تو فقع همی گشاییم.
سنایی.
به یک برف آب هجرت همچنان شد
که از خونم فقعها می گشاید.
انوری.
ز گرمائی چو آتش تاب گیریم
جگر در ترّی برف آب گیریم.
نظامی.
به برف آب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس.
سعدی.
قدحی برف آب در دست گرفته و شکر در آن ریخته. (گلستان سعدی). مترقب که کسی حر تموز از من به برف آبی فرونشاند. (گلستان سعدی).
- برف آب دادن از حسرت، دلسرد کردن. ناامید ساختن. (برهان) (انجمن آرا). حسرت دادن و دلسرد کردن. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
تنش چون کوه برفین تاب میداد
ز حسرت شاه را برف آب میداد.
نظامی (انجمن آرا).
، کنایه از آب دهان است که در وقت خوردن شخص چیزی را بسبب میل و خواهش طبیعت در دهن دیگری میگردد و گاه باشد که از دهن بیرون آیدو بی اختیار بریزد. (برهان) (هفت قلزم). جمع شدن لعاب در دهان شخص در صورتی که در حضور وی چیزی که مایل و راغب باشد بخورند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
ساکن برغیل شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به برغیل شود، گذشتن. (یادداشت مؤلف) :
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
، زوال. و رجوع به رفتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ مَ)
مرکز دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزوار، در ده هزارگزی خاور جغتای و سه هزارگزی جنوب راه آهن. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیمار شدن به بیماری برسام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غِ مَ)
صحبت با صدای نرم و ملایم. (ناظم الاطباء). در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد
لغت نامه دهخدا
جسمی سبررنگ مانند لجن که در کنار آبهای راکد بهم میرسد و وزغ در آن پنهان گردد جل وزغ جامه غوک اسپیروژیر
فرهنگ لغت هوشیار
شکوفه روفاندار (درخت مسواک) دیگ دیگ سنگی افزاری است درودگر انرا که بوسیله آن چوب و تخته را سوراخ کنند مثقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرغمه
تصویر ضرغمه
شیری کردن، شیرک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برعمه
تصویر برعمه
غنچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهمه
تصویر برهمه
پیوسته نگریستن ومژه برهم نزدن
فرهنگ لغت هوشیار
گریه
فرهنگ گویش مازندرانی