خواندن. قرائت کردن: چون یوسف بن عمرو این نامه را برخواند بفرمود تا آن مرد را گردن زدند. (ترجمه طبری بلعمی)... چون این نامه برخوانی نگر تا آنجا درنگ نکنی و باز پس آیی. (ترجمه طبری بلعمی). از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین ز سر کنگره برخواند مرد ملکا. ابوالعباس. جز از نام ایشان بگیتی نماند کسی نامۀ رفتگان برنخواند. فردوسی. فرستاده را پیش بنشاندند بفرمود تا نامه برخواندند. فردوسی. به خرادبرزین چنین گفت شاه که این نامه برخوان به پیش سپاه. فردوسی. براه ترکی مانا که خوبتر گویی تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی. منوچهری. در سایۀ گل باید خوردن می چون گل تا بلبل قوالت برخواند اشعار. منوچهری. بونصر مشکان نامه بستد... و بآواز بلند نامه را برخواند. (تاریخ بیهقی). قدر شب اندر شب قدر است و بس این بخوان از سوره و معنی بیاب. ناصرخسرو. غافل منشین ز دیو و برخوان برصورت خویش سورهالتین. ناصرخسرو. ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان یکی جریدۀ پیشینیان به پیش آور. ناصرخسرو. اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان اگر ندیدی دفن البنات شو بنگر. خاقانی. وگر در راه اودیدی گیایی ببوییدی و برخواندی ثنایی. نظامی. ، گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا بخود پیچد. برده، یکی آن است. ج، برد. (منتهی الارب) (آنندراج)
خواندن. قرائت کردن: چون یوسف بن عمرو این نامه را برخواند بفرمود تا آن مرد را گردن زدند. (ترجمه طبری بلعمی)... چون این نامه برخوانی نگر تا آنجا درنگ نکنی و باز پس آیی. (ترجمه طبری بلعمی). از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین ز سر کنگره برخواند مرد ملکا. ابوالعباس. جز از نام ایشان بگیتی نماند کسی نامۀ رفتگان برنخواند. فردوسی. فرستاده را پیش بنشاندند بفرمود تا نامه برخواندند. فردوسی. به خرادبرزین چنین گفت شاه که این نامه برخوان به پیش سپاه. فردوسی. براه ترکی مانا که خوبتر گویی تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی. منوچهری. در سایۀ گل باید خوردن می چون گل تا بلبل قوالت برخواند اشعار. منوچهری. بونصر مشکان نامه بستد... و بآواز بلند نامه را برخواند. (تاریخ بیهقی). قدر شب اندر شب قدر است و بس این بخوان از سوره و معنی بیاب. ناصرخسرو. غافل منشین ز دیو و برخوان برصورت خویش سورهالتین. ناصرخسرو. ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان یکی جریدۀ پیشینیان به پیش آور. ناصرخسرو. اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان اگر ندیدی دفن البنات شو بنگر. خاقانی. وگر در راه اودیدی گیایی ببوییدی و برخواندی ثنایی. نظامی. ، گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا بخود پیچد. برده، یکی آن است. ج، بُرَد. (منتهی الارب) (آنندراج)
بشوریدن. بشوراندن. بهم زدن. منقلب کردن. ژولیدن. زیر و زبر کردن: و اگر این نخاع در میان نبودی (در میان عصب و دماغ) هر اندامی که حرکت کردی دماغ از هم بکشیدی و بشورانیدی و مضرت آنرا اندازه نبودی. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و رجوع به بشورانیدن و شوراندن شود
بشوریدن. بشوراندن. بهم زدن. منقلب کردن. ژولیدن. زیر و زبر کردن: و اگر این نخاع در میان نبودی (در میان عصب و دماغ) هر اندامی که حرکت کردی دماغ از هم بکشیدی و بشورانیدی و مضرت آنرا اندازه نبودی. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و رجوع به بشورانیدن و شوراندن شود
شورانیدن. جنبانیدن. حرکت دادن. متحرک کردن. (ناظم الاطباء) ، تحریک کردن. برانگیختن. به شورش واداشتن. از جای برانگیزانیدن این قوم را که با بنه اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406) ، خلط کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غثی، درشورانیدن سیل گیاه چراگاه را. (منتهی الارب)
شورانیدن. جنبانیدن. حرکت دادن. متحرک کردن. (ناظم الاطباء) ، تحریک کردن. برانگیختن. به شورش واداشتن. از جای برانگیزانیدن این قوم را که با بنه اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان را درشورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406) ، خلط کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : غَثْی، درشورانیدن سیل گیاه چراگاه را. (منتهی الارب)
شورانیدن. مضطرب کردن. پریشان کردن. (غیاث). مشوش کردن. آشفته کردن: مشوران به خودکامی ایام را قلم درکش اندیشۀ خام را. نظامی. پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی. (تذکرهالاولیاء عطار). - شوراندن خاطر، مضطرب کردن خاطر. پریشان کردن خاطر: هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست. سعدی. - شوراندن خرد یا هوش، مشوش کردن عقل یا هوش. پریشان کردن هوش یا خرد: به کین گرانمایگان شان بکش مشوران بر این کار بیهوده هش. فردوسی. ، برآغالیدن. تحریک کردن. به آشوب و انقلاب برانگیختن: بیایی و رسواکنی دوده را بشورانی این کین آسوده را. فردوسی. غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی). از هر کشوری بخوانم و به دفع ایشان برنشسته ایران و توران بر برادران بشورانم. (رشیدی). که لشکر خراسان، زنبورخانه شورانده اند و خود رفته اند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم). ، بیدار کردن. برانگیختن. - شوراندن خواب کسی، بیدار کردن وی: راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تا نباید که بشوراند خواب سحرت. سعدی
شورانیدن. مضطرب کردن. پریشان کردن. (غیاث). مشوش کردن. آشفته کردن: مشوران به خودکامی ایام را قلم درکش اندیشۀ خام را. نظامی. پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی. (تذکرهالاولیاء عطار). - شوراندن خاطر، مضطرب کردن خاطر. پریشان کردن خاطر: هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست. سعدی. - شوراندن خرد یا هوش، مشوش کردن عقل یا هوش. پریشان کردن هوش یا خرد: به کین گرانمایگان شان بکش مشوران بر این کار بیهوده هش. فردوسی. ، برآغالیدن. تحریک کردن. به آشوب و انقلاب برانگیختن: بیایی و رسواکنی دوده را بشورانی این کین آسوده را. فردوسی. غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی). از هر کشوری بخوانم و به دفع ایشان برنشسته ایران و توران بر برادران بشورانم. (رشیدی). که لشکر خراسان، زنبورخانه شورانده اند و خود رفته اند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم). ، بیدار کردن. برانگیختن. - شوراندن خواب کسی، بیدار کردن وی: راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تا نباید که بشوراند خواب سحرت. سعدی
پرورش دادن. پروردن. پرورانیدن. تربیت کردن. پرورش کردن. ترشیح. تنبیت: چنین پروراند همی روزگار فزون آمد از رنگ گل رنج خار. فردوسی. کنون دور ماندم ز پروردگار چنین پروراند مرا روزگار. فردوسی. جهانا چه بدمهر و بدگوهری که خود پرورانی وخود بشکری. فردوسی. من دوستانم را بکشم و دشمنان را بپرورانم. (قصص الانبیاء ص 829) ، تغذیه، انشاء. (منتهی الارب) ، زخرفه. آراستن ظاهر کلام: هر روز می پروراندو شیرین میکند و ببینی که از اینجا چه شکافد. (تاریخ بیهقی ص 455)
پرورش دادن. پروردن. پرورانیدن. تربیت کردن. پرورش کردن. ترشیح. تنبیت: چنین پروراند همی روزگار فزون آمد از رنگ گل رنج خار. فردوسی. کنون دور ماندم ز پروردگار چنین پروراند مرا روزگار. فردوسی. جهانا چه بدمهر و بدگوهری که خود پرورانی وخود بشکری. فردوسی. من دوستانم را بکشم و دشمنان را بپرورانم. (قصص الانبیاء ص 829) ، تغذیه، انشاء. (منتهی الارب) ، زخرفه. آراستن ظاهر کلام: هر روز می پروراندو شیرین میکند و ببینی که از اینجا چه شکافد. (تاریخ بیهقی ص 455)