جدول جو
جدول جو

معنی برسند - جستجوی لغت در جدول جو

برسند
برسان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرسند
تصویر خرسند
شادمان، خوشحال، قانع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برساد
تصویر برساد
در آیین زردشتی دعای پایان دادن نماز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بربند
تصویر بربند
تسمه ای که با آن زین را به سینۀ اسب می بستند
بره بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برفند
تصویر برفند
ترفند، مکر، حیله، فریب، شکیل، اشکیل، روغان، احتیال، غدر، گربه شانی، دلام، شید، تنبل، حقّه، دستان، گول، چاره، دغلی، تزویر، قلّاشی، نارو، خدعه، کلک، خاتوله، ریو، نیرنگ، ستاوه، دویل، ترب، کید، تزویر، دروغ، بیهوده، برای مثال با هنر او همه هنرها یافه / با سخن او همه سخن ها ترفند (فرخی - لغت نامه - ترفند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگند
تصویر برگند
رشوه، آنچه از پول و مانند آن به کسی می دهند تا کاری برخلاف وظیفۀ خود انجام دهد یا حق کسی را ضایع و باطل کند یا حکمی برخلاف حق و عدالت بدهد، رشوت، پاره، بلکفد، بلکفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسند
تصویر بسند
بسنده، برای مثال تو را شهر توران بسند است خود / به خیره همی دست یازی به بد (فردوسی۱ - ۲۳۳)
فرهنگ فارسی عمید
(خُ سَ)
همیشه خوش. خشنود. (برهان قاطع). شادان. راضی. (غیاث اللغات). شادمان. شادکام. (یادداشت بخط مؤلف) :
کیست بگیتی ضمیر مایۀ ادبار
آنکه به اقبال او نباشد خرسند.
رودکی.
تن خویش بر برگ خرسند کن
بدانش دلت را یکی پند کن.
فردوسی.
گرچه کشّی تو مرا صابر و خرسندم
که مرا زنده کند زود خداوندم.
منوچهری.
تو خرسندی بکار آور دراین بند
که بی انده بود همواره خرسند.
(ویس و رامین).
امیر محمد... نیز لختی خرسندتر گشت. (تاریخ بیهقی). انوشیروان با همه دلبستگی خرسند شد. (فارسنامۀ ابن بلخی) :
بیک دل وقت را خرسند میباش
اگرچه لاغر افتاده شکاری.
خاقانی.
بدم گفتی و خرسندم عفاک اللّه نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک اللّه کرم کردی.
سعدی.
نگردد خاطر از ناراست خرسند
وگر خود گویی آنرا راست ماند.
جامی.
، قانع. (ربنجنی). راضی. (غیاث اللغات). شاکر (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). قنوع. (یادداشت بخط مؤلف). کسی را گویند که رضا بقضا داده باشد و به هرچه او را پیش آید شاکر و راضی بود. (برهان قاطع) :
بنور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید ازهر.
عنصری.
چو خرسند گشتی بداد خدای
توانگر شدی یکدل وپاکرای.
فردوسی.
تو مخروش وز داده خرسند باش
بگیتی درخت برومند باش.
فردوسی.
توانگر شد آنکس که خرسند گشت
از او آز و تیمار در بند گشت.
فردوسی.
بدان کت دادایزد باش خرسند.
(ویس و رامین).
بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند.
قطران.
حکیمان گفته اند کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیاردوست باشید. (از قابوسنامه).
نه نکبتی نه بلائی نه محنتی است مرا
که روزگارم نوش است و زندگانی قند
ولیک آنکه خداوند را چو یافت کریم
از او بنعمت بسیار کی شود خرسند؟
کیکاوس بن قابوس بن وشمگیر.
که را بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه.
(گرشاسب نامه).
بمرگ سپهبد جهان پهلوان
که یزدانش داراد روش روان
بدان ای سپهدار خسروپرست
که غم مر مرا از تو افزون تر است
ولیکن چو خرسند نبوم چه سود
که با مرگ چاره نخواهدش بود.
اسدی (گرشاسب نامه).
مجوی آز و از دل خردمند باش
به بخش خداوند خرسند باش.
اسدی (گرشاسبنامه).
توانگرتر آن کس که خرسندتر
چو والاست آنکو هنرمندتر.
اسدی (گرشاسب نامه).
خرسند مشو بنام بیمعنی
نام تهی است زی خرد عنقا.
ناصرخسرو.
زآن همه وعده نیکو به چه خرسند شوی
ای خردمند بر این نعمت پوشیدۀ غاب.
ناصرخسرو.
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا.
ناصرخسرو.
فمن قنع بها شبع منها... آنکس به وی خرسند باشد از وی سیر گردد. (نوروزنامه).
هرکه پرهیزگار و خرسند است
تا دو گیتی است او خداوند است.
سنائی.
مرد عالی همم نخواهد بند
سگ بود سگ بلقمه ای خرسند.
سنائی.
سوی فرزندنامه ای بفرست
کز تو بر نامۀ تو خرسندم.
سوزنی.
این بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند و نه خرسند شکسته.
سوزنی.
عشقی که نه آلوده به هجران نه وصال است
گنجی است ندانم دل خرسند که دارد.
شرف الدین شفروه (از آنندراج).
جوبجو راز دلش دانستی
که بیک نان جوین شد خرسند.
خاقانی.
خرسند شو به ملکت خرسندی از وجود
خاسر شناس خسرو و طاغی شمر طغان.
خاقانی.
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن.
خاقانی.
هان ای دل خاقانی خرسند همی باش
بر هرچه قضا راند خداوند قدر شد.
خاقانی.
گرد آمده بودیم چو پروین یک چند
ایمن شده از بلا و از بیم و گزند
مانا که نبودیم ز وصلت خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپراکند.
(از سندبادنامه).
کمند زلف خود در گردنم بند
بصید لاغر امشب باش خرسند.
نظامی.
گر دل خرسند نظامی تراست
ملک قناعت بتمامی تراست.
نظامی.
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در او بند.
نظامی.
چون دید سلیم کآن هنرمند
از نان بگیاه گشته خرسند...
نظامی.
گدائی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیست.
سعدی (بوستان).
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی بقسم خداوند نیست.
سعدی (بوستان).
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی.
حافظ.
آنکه خرسند است اگر نیز گرسنه و برهنه است توانگر است و آنکه زیادت جوست اگر عالم هم از آن اوست درویش است. (از وصایای منسوب به هوشنگ در تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
نام ناحیتی بوده است از روم بر مشرق خلیج: اما آن یازده ناحیت (از روم) که بر مشرق خلیج است نام وی این است:برقسیس، السبیق،... قبادق، خرسند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ رَ / رِ سَ)
کلمه ترجی است. کاش بیاید که بگذرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
کف با انگشتان. الکف مع الاصابع. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
حلقۀ چوبین یا از مو باشد که در بینی شتر کنند و ریسمان مهار را بدان بندند. برس است در برهان و می نماید که دگرگون شدۀ این کلمه باشد. رجوع به برس شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ سُ)
پنبه. (آنندراج). در المنجد برس و برس بمعنی پنبه آمده است در برهان نیز برس به این معنی است و می نماید که ضبط آنندراج دگرگون شدۀ برس باشد، خجک ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج). برشه. نوی. (یادداشت مؤلف) ، نقطه های خرد سیاه که بیشتر بر روی پدید آید و گاه باشد که بسرخی و بسیاهی کم رنگ زند. (بحر الجواهر). کنجدک. ک’مک. (از یادداشت بخط مؤلف). پاره سیاهی مستدیر مایل به سرخی و بیشتر به روی، بیماری است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / بِ رَ)
فروغ شمشیر و جوهر آن، معرب پرنگ. (از منتهی الارب). جوهر و آب شمشیر، و آن لغتی است در ’فرند’ و گویند معرب است. (از المعرب جوالیقی).
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
مخفف برنده. قطعکننده. (از آنندراج). بران:
ره تنگ عشق است پست و بلند
ولی چون دم اره باشد برند.
طاهر وحید (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ / بَ رَ)
تیغ و شمشیر تیز و آبدار و جوهردار. (برهان). پرند. و رجوع به پرند شود، غلق در خانه، کلید، که عربان مفتاح خوانند. (برهان) (آنندراج). کلید و دربند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
سینه بند طفلان. (برهان). پیش بند کودکان. گلوبند. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
طوق. حابول نخل. و هو الکر الذی یصعد به الی النخله. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ وَ)
دهی است از دهستان گوران شهرستان شاه آباد. سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از زه آب دره سگر و محصول آن غلات، حبوب، لبنیات، صیفی، توتون و میوه است. این ده در دو محل بفاصله یک کیلومتر واقع و مشهور به علیا و سفلی است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَفَ)
ترفند. مکر و حیله و فریب. (آنندراج). حیله و فریب و خیانت و غدر. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
مرد ضخیم و تنومند، حقه زدن. سر کسی را کلاه گذاشتن. (فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به ترکیب برگ زدن ذیل برگ شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
نام یکی از دهستان های پنجگانه گرمی شهرستان اردبیل است و دارای 34آبادی کوچک و بزرگ میباشد. مرکز آن قلعه برزند است و قراء مهم آن عبارتند از شاهسار، بیگلو، مرالوی جعفرقلیخان. اسمعلی کندی، شرفه، قاسم کندی، دامداباجا. سکنۀ آن 3820 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
شهری است خرم و آبادان (بآذربادگان) و با آبهای روان و کشت و برز بسیار و از وی جامۀ قطیفه خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شهرکی است (از ماوراءالنهر) با مردم بسیار و بر راه بخارا و سمرقند جایی استوار و مردمانی جنگی. (حدود العالم). باسند شهر کوچکی بود و دارای باغستانی پهناور در دومنزلی چغانیان و در کوهستانهای مشرف بر رودخانه قرار داشت. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی لسترانج ص 469). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
کافی. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (سروری) (رشیدی). کافی وکافی شدن. (غیاث). کافی و بس. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 158 و 195 و بسنده شود:
ترا شهر توران بسند است خود
چرا خیره می دست یازی به بد.
فردوسی.
غار جهان گرچه تنگ و تار شده است
عقل بسند است یار غار مرا.
ناصرخسرو.
همینت بسند است اگر بشنوی
که گر خار کاری سمن ندروی.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
بسند است آنکه زلف اندر بناگوشت علم گیرد
مفرما غمزۀ خونریز را کز خط حشم گیرد.
امیرخسرو (از سروری).
، سوراخ کرده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (اوبهی) (سروری) (فرهنگ نظام) (از مؤید الفضلاء).
- نابسوده، دست نزده، لمس نکرده:
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده بتارک اندر تاخت.
رودکی.
چشمم به وی افتاد برنهادم
دل بر گهر سرخ نابسوده.
خسروانی (از لغت فرس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برند
تصویر برند
مخفف برنده، قطع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسند
تصویر بسند
بقدر کفایت کافی، کامل تمام، شایسته سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسند
تصویر خرسند
خشنود، شادان، راضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بربند
تصویر بربند
سینه بند کودکان، گلوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسند
تصویر خرسند
((خُ سَ))
خشنود، قانع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرسند
تصویر خرسند
راضی، قانع
فرهنگ واژه فارسی سره
بسنده، بقدر کفایت، کافی، مکفی، تمام، کامل، سزاوار، شایسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بشاش، خشنود، خوش، شاد، راضی، شاکر، شادمان، محظوظ، مشعوف
متضاد: ناخرسند، قانع
متضاد: ناخشنود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی
رساندن، فرستاندن روانه ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی