جدول جو
جدول جو

معنی برس - جستجوی لغت در جدول جو

برس
میوه سرو کوهی درختی خودرو و بلند با برگ های مرکب که پوست آن مصرف دارویی دارد
تصویری از برس
تصویر برس
فرهنگ فارسی عمید
برس
چوبی که در بینی شتر می کنند و ریسمان را به آن می بندند، مهار، مهار شتر، برای مثال چون گسستی مهار و ببریدی / زود بینی به بینی اندر برس (انوری - مجمع الفرس - برس)
تصویری از برس
تصویر برس
فرهنگ فارسی عمید
برس
وسیله ای معمولاً پلاستیکی یا چوبی با صفحۀ تخت دسته دار و میله های باریک که برای مرتب کردن موها به کار می رود، وسیله ای به همین شکل با تارهای متراکم که برای پاک کردن لباس ها به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
برس
(اِ)
تشدد برغریم. (منتهی الارب). سختگیری برغریم. (آنندراج). تشدد کردن بر غریم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
برس
(بَ)
بره. چوبک مهار. (منتهی الارب در ماده انف در ترجمه بره). چوبی باشد که در بینی شتر کنند و ریسمان مهار را بدان بندند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) : جمل آنف، اشتری که بینیش درد کند از برس. (مهذب الاسماء). الخش، برس در بینی شتر کردن. (تاج المصادر بیهقی) :
چون گسستی مهار و ببریدی
زود بینی به بینی اندر برس.
انوری.

مهارت راهنما. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به برس شود. مهارت و حذاقت دلیل و راهنما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
برس
(بُ)
میوه و بار سرو کوهی. (برهان) (آنندراج). میوۀ سرو کوهی. (ناظم الاطباء). رجوع به ارس و رجوع به سرو کوهی شود، برسر. بعلاوه. باضافه. علاوه بر. اضافه بر. فاضل. (یادداشت مؤلف). زاید (یادداشت مؤلف) و بیشتر. (یادداشت مؤلف). فضله. فضول. (یادداشت مؤلف) :
یکی جامه وین باد روزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسری است.
رودکی.
چنان کامدی همچنان بگذری
خور و پوشش افزون ترا برسری.
ابوشکور.
پلنگی که خوانی همی بربری
از او چار صد پوست بد برسری.
فردوسی.
گر سکندر برگذار لشکر یأجوج بر
کرد سدی آهنین آن بود دستان آوری
هر گروهی را که بالاشان بدستی بیش نیست
تیغ هندی بس بود سدش نباید برسری.
عنصری.
سه چندان دهم من بفرمانبری
دگر خلعت و هدیه ها برسری.
اسدی (گرشاسب نامه).
چنان کامدی همچنان بگذری
خور و پوشش افزون ترا برسری.
اسدی.
چون سوی صراف شوی با پشیز
رانده شوی و خجلی برسری.
ناصرخسرو.
مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه برسری است.
ناصرخسرو.
بخشش و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأییدی الهی برسری.
معزی (از آنندراج).
تو را بجزاء آن برسری از تکالیف پیغمبری امامتت دهم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). معنی آیه آن بود که مال مردمان بباطل مخوری آنگه برسری آنچه توانی بدهن حاکم باز نهی. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
عنصری از خدمت محمود دائم فخر کرد
زانکه دادش درهم و دینار و خلعت برسری.
ازرقی.
ورنه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل
هم کلاه از سرت بربایند هم سر برسری.
سنایی.
ای سزاواری که هستی برسری ابن السری
جز سری بن السری نبود سزاوار سری.
سوزنی.
وارثان انبیا اینک چنین باشد گواست
علم و تقوی بی نهایت پس تواضع برسری.
انوری.
تا که ز لعل لبت کدیه کنم بوسه ای
نقد روان میدهم گوهر دل برسری.
شمس طبسی.
و کس به ابیورد فرستاد تا ملک اختیار الدین را بگرفتند و با او خود برسری قصد سرداشت تا بمال خود چه رسد. (جهانگشای جوینی).
عصمت شعار آل تو ایمان و تقوی مال تو
کشف حقیقت حال تو سیرطریقت بر سری.
اوحدی.
چون دسترس نماند مرا لشکری شدم
دنیا بدست ماند و دین رفت بر سری.
(خالد بن ربیع یا مکی طولانی).
وی زتن خصم تو شمشیر تو
هوش و خرد برده و جان برسری.
ملکی.
، بر سرین، مقابل بر پایین:
آنکس که او رسید بیاسای بأس تو
در خاک تیره خشت لحد کردبر سری.
پوربهای جامی
لغت نامه دهخدا
برس
(بُ)
ده از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 1834 تن. آب از قنات، محصول غلات، بنشن، کشمش، بادام و گردو. شغل اهالی زراعت وگله داری و کرباس بافی است. راه مالرو دارد و از رقیچه میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
برس
(بُ)
پنبه یا پنبه مانندی است یا پنبۀ گیاهی بردی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به برس (ب ) شود
لغت نامه دهخدا
برس
(رُ)
ماهوت پاک کن. جامه خاره. (یادداشت مؤلف). غرواشه. (یادداشت مؤلف). پشنجه.
لغت نامه دهخدا
برس
مهار شتر مسواک مسواک
تصویری از برس
تصویر برس
فرهنگ لغت هوشیار
برس
((بُ رُ))
ابزاری برای مرتب کردن موی سر، ماهوت پاکن، مسواک، قلم موی درشت
تصویری از برس
تصویر برس
فرهنگ فارسی معین
برس
((بَ))
چوبی که در بینی شتر کنند
تصویری از برس
تصویر برس
فرهنگ فارسی معین
برس
مسواک
تصویری از برس
تصویر برس
فرهنگ واژه فارسی سره
برس
تعبیر خواب برس 1ـ دیدن برس در خواب، نشانه بدبخت شدن در اثر نابسامانی کارهاست. 2ـ دیدن برس کهنه و خراب، علامت بیماری است. 3ـ دیدن برس لباس در خواب، نشانه وظیفه سنگینی است که در آینده بر دوش شما خواهد افتاد. 4ـ اگر خواب ببینید لباسهای خود را برس می زنید، نشانه آن است که بزودی در مقابل کار دشواری که انجام می دهید، پولی دریافت خواهید کرد. 5ـ دیدن برسهای گوناگون در خواب، نشانه انجام دادن خطاست.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
برس
بیماری برص، لک های روی پوست، بفرست، روانه کن، نزدیک شو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برسم
تصویر برسم
شاخه های بریده شدۀ درخت انار، مورد، سرو و مانند آنکه موبدان زردشتی هنگام اجرای برخی مراسم مذهبی به دست می گیرند، برای مثال سر و تن بشوییم و برسم به دست / چنان چون بود مرد یزدان پرست (فردوسی - ۴/۳۱۱) . از جمله شرایط برسم به دست گرفتن پاکیزگی تن و لباس است
فرهنگ فارسی عمید
(بُ سُ)
دهی است در سواد و از آن ده است احمد ضریر سقری (شاید مقری) بن حسن محدث و محمد ضریربن بقاء محدث
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
باضافه. بعلاوه. اضافه بر آن. علاوه برآن. فضله. زیادتی:
برآمد چهل سال و برسر دو ماه
که تا بر نهادم ز شاهی کلاه.
فردوسی.
چو سی سال بگذشت برسر دو ماه
پراکنده شد فر و اورند شاه.
فردوسی.
هرچه باید در آدمی زهنر
داشت آن جمله نیکویی برسر.
نظامی.
دخترش خواست باخزانه و تاج
بر سر هر دو هفت ساله خراج.
نظامی.
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری برسر خرید.
عطار.
بیغما ترک چشم مستت از ما
دل و دین میبردجان نیز برسر.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
از تو آزرده دلی دارم و صد غم برسر
جان به لب سرزنش مردم عالم بر سر.
لسانی (از آنندراج).
و رجوع به برسری شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
نام یکی از ممالیک سلطان طغرل بیگ ابی طالب محمد است و او از امرا و اعیان دولت سلجوقیه است. (تاریخ گزیده ص 452 چ اروپا). رجوع به اخبار الدوله السلجوقیه ص 71 شود و طبقات سلاطین اسلام لین پول شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
از کلمه برسمن اوستایی و مشتق از برز بمعنی بالش و نمو. (از یادداشت بخط مؤلف). شاخه های بریدۀ درخت است که هریک را در پهلوی تاک و در فارسی تای گویند و باید که از رستنی باشد نه از فلز و از درختی پاکیزه و متأخران گویند از انار باید باشد و مراد از رسم برسم گرفتن که در ایران قدیم بسیار است و دعا خواندن، اظهارسپاس کردن است نعمتهای خداوند را از نباتات که مایۀ تغذیه است. شاخه های باریک به درازای یک وجب که از درخت انار ببرند و رسم بریدنش چنین است که اول برسم چین را که کاردی است و دستۀ او هم آهن است پادپادی کنند، یعنی شست و شو دهند، پس زمزمه نمایند، و زمزمه دعایی را گویند که پارسیان بهی کیش یزدانی در وقت شستن تن و خوردن خوردنی و در جمیع عبادات بر زبان رانند، آنگاه برسم را ببرند همچنین پس از بریدن برسم دان را پادپادی کنند. و اندکی از برسم که چیده اند بلندتر باشد و برسم را درون آن نهند هرگاه که خواهند نسکی از نسکهای زند بخوانند یا عبادت کنند یا تن شویند یا چیزی خورند چند دانه از به رسم بجهت آن کار معین است که از برسمدان بدر آورند و بدست گیرند بجهت خواندن نسک وندیداد سی و پنج عدد در دست گیرند و چون یک بار آن نسک خواندند آن برسمها باطل شوند و برای خواندن نسک یشت بیست و چهار به رسم بدست گیرند و هنگام خوردنی و خوردن پنج برسم بدست گیرند و از شرائط به رسم بدست گرفتن، پاکیزگی تن و لباس است. (آنندراج) (انجمن آرا). چیزی است که مغان در وقت پرستش آتش و جز آن بدست گرفته پرستند. (شرفنامۀ منیری) :
بدو گفت شاه آنچه داری بیار
خورش نیز با برسم آید بکار.
فردوسی.
سر وتن بشوییم برسم بدست
چنان چون بود شاه یزدان پرست.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
ز دستور پاکیزه برسم بجست
دو رخ را بآب دو دیده بشست.
فردوسی.
یکی ژند و وست آر با برسمت
بگو پاسخ از هرچه وا پرسمت.
فردوسی.
و رجوع به الجماهر ص 67 و فرهنگ ایران باستان ص 271 و یشتها ج 1 ص 32، 160 و 556 و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی شود.
- باژ و برسم، باژ، دعاهای مختصر که زرتشتیان آهسته بر زبان رانند و برسم دسته های بریدۀ درخت که به هنگام غذا خوردن به دست گیرند و مجموع، علامت اظهار ستایش بود از نعمتهای خداوند. رجوع به باژ و باژ گرفتن شود.
- برسم بدست یا بمشت، کسی که برسم به دست دارد:
نهادند خوان پیش یزدان پرست
گرفتند پس باژ و برسم بدست
پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود
بزمزم همی گفت و موبد شنود.
فردوسی.
پرستندۀ آذر و زردهشت
همی رفت با باژ و برسم بمشت
چواز دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
فرود آمد از اسب برسم بدست
بزمزم همی گفت و لب را ببست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
کف با انگشتان. الکف مع الاصابع. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
حلقۀ چوبین یا از مو باشد که در بینی شتر کنند و ریسمان مهار را بدان بندند. برس است در برهان و می نماید که دگرگون شدۀ این کلمه باشد. رجوع به برس شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ سُ)
پنبه. (آنندراج). در المنجد برس و برس بمعنی پنبه آمده است در برهان نیز برس به این معنی است و می نماید که ضبط آنندراج دگرگون شدۀ برس باشد، خجک ناخن. (منتهی الارب) (آنندراج). برشه. نوی. (یادداشت مؤلف) ، نقطه های خرد سیاه که بیشتر بر روی پدید آید و گاه باشد که بسرخی و بسیاهی کم رنگ زند. (بحر الجواهر). کنجدک. ک’مک. (از یادداشت بخط مؤلف). پاره سیاهی مستدیر مایل به سرخی و بیشتر به روی، بیماری است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برسوی. جهت فوقانی. طرف بالا. جانب علو. علو. فوق. مقابل فروسو. (یادداشت مؤلف) :
گنبدی نهمار بر برده بلند
نش ستون از زیر و نز برسوش بند.
رودکی.
نیک ماند ز برسو آن امرود
به سنان مبارز پر کین
وآن فروسوش همچو ناف بتی
که بود سال و ماه مشک آگین.
محسن قزوینی.
از فروسو گنج و از برسو بهشت
سوزنی سیمین میان هر دو حد.
ابوشعیب هروی.
قرعاء، بر سوی راه: قارعه الطریق، برسوی راه. نزک، برسوی ران. (منتهی الارب). در منتهی الارب کلمات ور، وره، ورک را به برسوی راه ترجمه کرده است. در برهان این کلمه دیده نمیشود. ناظم الاطباء آرد: برسو، نوک و قله و سر. برسوی گوش، نوک گوش. برسوی ران، استخوانی در ران حیوانات بارکش که بجانب خارج برجستگی دارد. رجوع به ناظم الاطباء شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ رَ / رِ سَ)
کلمه ترجی است. کاش بیاید که بگذرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ماندگی و کوفت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ سِ)
دهی است از دهستان دوهزار شهرستان شهسوار. سکنۀ آن 320 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
در آیین زردشتی شاخه های بریده درختی که هر یک از آنها را در زبان پهلوی (تاک) و (تای) گویند. در اوستای موجود سخنی نیست که دال براین باشد شاخه های مزبور را از چه درختی باید تهیه کرد. فقط در یسنای 25 بند 3 اشاره شده که برسم باید از جنس یعنی رستنیها و گیاهان باشد ولی در کتب متاء خران آمده است که برسم باید از درخت انار چیده شود. رسم برسم گرفتن در ایران بسیار قدیم است و منظور از برسم بدست گرفتن و دعا خواندن همان سپاس بجای آوردن نسبت به تنعم از نباتات است که مایه تغذیه انسان و چهار پا و وسیله جمال طبیعت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسی
تصویر برسی
ماندگی وکوفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسر
تصویر برسر
بالای سر
فرهنگ لغت هوشیار
((بَ سَ))
شاخه بریده ای (انار یا گز) که مؤبدان زرتشتی به هنگام نیایش در دست می گرفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برسم
تصویر برسم
فطیر
فرهنگ واژه فارسی سره
فوقانی عالی،
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رسیده، رسیدی؟، فرستاده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از توابع دهستان دوهزار شهرستان تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی