جدول جو
جدول جو

معنی برزین - جستجوی لغت در جدول جو

برزین
(دخترانه)
بلند، تنومند، باشکوه، نام پسر گرشاسب، نام یکی از سرداران کیکاوس شاه ماد، نام کوهی در کردستان بین مهاباد و سردشت (نگارش کردی: بهرزین)
تصویری از برزین
تصویر برزین
فرهنگ نامهای ایرانی
برزین
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، تش، ورزم، انیسه، وراغ، نار، مخ، آذر، اخگر برای مثال ز برزین دهقان و افسون زند / برآورده دودی به چرخ بلند (نظامی5 - ۸۵۷)
تصویری از برزین
تصویر برزین
فرهنگ فارسی عمید
برزین
(بَ)
آتش. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج). نار. (برهان). انگشت افروخته. آذر:
ز برزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی بچرخ بلند.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
برزین
(بِ رِ)
ایلیانیکولایویچ. مستشرق روسی (1818- 1896 میلادی) وی در قازان استاد زبانهای عربی و فارسی بود و در 1842 میلادی سفری به ایران کرد. از آثارش طبع قسمتی از جامعالتواریخ رشیدی و دستورزبان فارسی به روسی است. قسمت جامعالتواریخ طبع وی متعلق بتاریخ قبایل مغول و تاریخ اجداد چنگیزخان و تاریخ خود چنگیزخان است. رجوع به دایرهالمعارف فارسی و جهانگشای جوینی ج 1 صص 25- 27 شود
لغت نامه دهخدا
برزین
(بِ)
مشربه ای که از پوست طلع خرما کنند. (اقرب الموارد). کوزه ای از پوست طلع. (منتهی الارب). آبخوره از پوست شکوفۀ خرما. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
برزین
(بَ / بُ)
نام آتشکده ای که لهراسب آن را به بلخ بنا نهاد:
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من زان زین آتشکدۀ برزین شد.
ابوشکور.
یکی آذری ساخت برزین بنام
که بد با بزرگی و با فر و کام.
فردوسی.
بزرگان از آن کار غمگین شدند
بر آذر پاک برزین شدند.
فردوسی.
بگفت این و نشست آنگاه بر زین
روان شد سوی آتشگاه برزین.
زراتشت بهرام
لغت نامه دهخدا
برزین
(بَ / بُ)
آذربرزین مهر. یکی از سه آتشکدۀ مهم عهد ساسانیان است و درریوند خراسان و خاص کشاورزان بوده است:
نبیرۀ جهانجوی گرگین منم
همان آتش تیز برزین منم.
فردوسی.
بخاصه این دل بدبخت را بین
که آتشگاه خردادست و برزین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
غم در جگر زد آتش برزین مرا و من
از آب دیده دجله به برزن برآورم.
خاقانی.
رجوع به آذر برزین مهر شود
لغت نامه دهخدا
برزین
(بَ)
در شاهنامه این نام گاه مستقلاً و گاه به دنبال کلمات دیگر چون آذربرزین و خرادبرزین و رامبرزین و غیره آمده است. رجوع به این کلمات مرکب در جای خود و رجوع به فهرست لغات شاهنامۀ ولف شود
لغت نامه دهخدا
برزین
نار، آتش
تصویری از برزین
تصویر برزین
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرزین
تصویر فرزین
(پسرانه)
عالم، وزیر دربار، وزیر در بازی شطرنج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برفین
تصویر برفین
(دخترانه)
سفید و زیبا مانند برف
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارزین
تصویر ارزین
(پسرانه)
نام فرماندار پارس هنگام یورش اسکندر به ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برزان
تصویر برزان
(پسرانه)
نگارش کردی: بهرزان، بارزان، نگا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرزین
تصویر پرزین
(دخترانه)
پرچینی از گلهای ریز به دور باغات
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نبرزین
تصویر نبرزین
(پسرانه)
نام فرماندار گرگان در زمان داریوش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تبرزین
تصویر تبرزین
نوعی تبر که بعضی درویشان به دست می گیرند، سلاحی به شکل تبر با دستۀ آهنی که هنگام سواری در کنار زین اسب آویزان می کردند، تبرزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرزین
تصویر فرزین
در ورزش شطرنج مهرۀ وزیر، برای مثال شاه مخوانش که کج روی ست چو فرزین / هرکه در این عرصه نیست مات محمد (جامی - ۶۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبرزین
تصویر طبرزین
تبرزین، نوعی تبر که بعضی درویشان به دست می گیرند، سلاحی به شکل تبر با دستۀ آهنی که هنگام سواری در کنار زین اسب آویزان می کردند، تبرزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزیدن
تصویر برزیدن
کاری را پیاپی کردن، مواظبت و مداومت در کاری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(طَ بَ)
معرب تبرزین. نوعی سلاح است بشکل طبر. رجوع به طبردار، طبرداریه و المعرب جوالیقی ص 228 شود. تبری دارای دو لبه که غالباً آنرا به قربوس زین آویزان میکردند و هو فأس السرج. ج، طبرزینات. این کلمه را بصورت طربزین هم نقل کرده اند. رجوع به دزی ج 2 ص 21 و تبرزین شود
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ)
مرکّب از: تبر، آلت شکستن هیزم + زین، سلاح. تبر سلاح. تبری را گویند که سپاهیان بر پهلوی زین بندند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از برهان)، نوعی از تبر باشد که سپاهیان در زین اسب نگاه دارند. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء)، تبری است فراخ سر بر زینش بندندو بدان کارزار کنند. (شرفنامۀ منیری)، رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. تبری بوده از آلات جنگ که چون جنگیان آن را به زین اسب خود می بستند تبرزین نامیده شد. (فرهنگ نظام)، کتاب امثال سلیمان 25: 18 که در ارمیا 51: 20 گوپال خوانده شده و در کتاب حزقیال 9: 2 تبر گفته شده است. اسلحۀ قتاله ای است و در بعضی از این آیات قصد از گرز و گوپال سنگینی میباشد که در جنگ در کار است. (قاموس کتاب مقدس ص 245) :
از گواز و تش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی و رکاب و کمری.
کسایی.
به تیغ و تبرزین بزد گردنش
بخاک اندر افکند بیجان تنش.
فردوسی.
چو لشکر سراسر برآشوفتند
بگرز و تبرزین همی کوفتند.
فردوسی.
ز بس چاک چاک تبرزین وخود
روانها همی داد تن را درود.
فردوسی.
گویی مکنش لعنت دیوانه ام که خیره
شکّر نهم تبرزد در موضع تبرزین.
ناصرخسرو.
شهد و طبرزدم ز ره معنی
گرچه بنام تیغ و تبرزینم.
ناصرخسرو.
نمدزینم نگردد خشک از این خون
تبرزینم تبرزین چون بود چون ؟
نظامی.
زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی.
(بوستان)،
گروهی گشته محکم بسته بر زین
گروهی خستۀ تیغ و تبرزین.
نزاری قهستانی (از فرهنگ جهانگیری)،
و انوشیروان تبرزینی در دست داشت و بعضی گویند ناچخی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90)،
تبرزین بخون یلان گشته غرق
چو تاج خروسان جنگی بفرق.
عبداﷲ هاتفی (از فرهنگ جهانگیری)،
، مانند آن تبر را حالا هم درویشها دارند بهمان اسم. (فرهنگ نظام)، و آن را درویشان در دست گیرند. (حاشیۀ برهان چ معین)، و رجوع به طبرزین شود، نمک کوهی باشد و آن را بسبب مشابهت به نبات تبرزد، تبرزین گویند. (فرهنگ جهانگیری)، نمک سفید بلوری را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء)، و نمکی است کوهی که تبرزه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی)، بمعنی نمک تبرزد نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج)، نمک سنگی شفاف که نام دیگرش در تکلم نمک ترکی است. (فرهنگ نظام) :
مشک تبتی به پشک مفروش
مستان بدل شکر تبرزین.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری)،
و در این تأمل است، چه تبرزین کهن و آهن کهن نیز در ولایات، به شکر و حلوا معاوضه کنند چنانکه شاعر گوید:
دل بدان لعل شکرآسا ده
آهن کهنه را به حلوا ده.
(فرهنگ رشیدی)،
رشیدی احتمال میدهد که تبرزین در شعر مذکور بهمان معنی اول است و معنی شعر ناصرخسرو این است که ای حلوافروش شکر خود را مده که تبرزین بستانی چون در ایران رسم است که حلوافروشان آهن پاره در عوض حلوا میگیرند، لیکن از فاضلی مثل رشیدی این گونه احتمالات نیشغولی بعید است. چه حلوا دادن و تبرزین گرفتن باعث فایدۀ حلوافروش است باید به او گفت بستان نه مستان. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
مواظبت کردن برکاریمداومت کردن برامری کاری را پیاپی انجام دادن ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبرزین
تصویر طبرزین
پارسی تازی گشته تبرزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترزین
تصویر ترزین
آرامیده گردانیدن، با وقار و محجوب نمودن و قابل احترام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرزین
تصویر خرزین
نوعی پالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برحین
تصویر برحین
سختیها وگزندها وبلاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزدن
تصویر برزدن
کسی را خوار وذلیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبرز، سر آمدان جمع مبرز در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزیق
تصویر برزیق
جماعت، گروه مردم سواران
فرهنگ لغت هوشیار
مایعی است که از تقطیر نفت بدست میاید و دارای بوی مخصوص نیز میباشد و جهت سوخت موتورها و ماشینها و کارهای دیگر استعمال می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروین
تصویر بروین
فرانسوی باران تند و ریز ریز بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریزن
تصویر بریزن
غربال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبرزین
تصویر تبرزین
آلت و سلاح شکستن هیزم
فرهنگ لغت هوشیار
((تَ بَ))
نوعی سلاح به شکل تبر که در گذشه در پهلوی زین می بستند یا درویشان در دست می گرفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزنی
تصویر برزنی
محلی
فرهنگ واژه فارسی سره