بردن، برنده شدن در بازی، کنایه از سود، نفع، آنچه در قمار از کسی می برند، مسافتی که گلوله پس از خارج شدن از لولۀ توپ یا تفنگ طی می کند، بن ماضی بردن نوعی پارچۀ کتانی راه راه برد یمانی: بهترین نوع برد که در یمن بافته می شد
بردن، برنده شدن در بازی، کنایه از سود، نفع، آنچه در قمار از کسی می برند، مسافتی که گلوله پس از خارج شدن از لولۀ توپ یا تفنگ طی می کند، بن ماضیِ بردن نوعی پارچۀ کتانی راه راه بُرد یمانی: بهترین نوع بُرد که در یمن بافته می شد
دورشو. دور باش. از راه کنار بکش. (فرهنگ جهانگیری و مجمعالفرس). از راه دور گرد. (صحاح الفرس). از راه دورشو. (فرهنگ اسدی) (شرفنامۀ منیری). ازراه کناره کن. (یادداشت مؤلف). طرق. طرقوا. (یادداشت مؤلف). پرت ! (یادداشت مؤلف). امر است بدور شدن از راه یعنی از راه دور شو. (برهان). امر است بدور شدن از راه و مخفف برگرد است و آنرا بتکرار بردبرد و بردابرد نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) : بی ره (ازره) نروم تام نگویند براه آی بر ره نروم تام نگویند ز ره برد. آغاجی (از صحاح الفرس). که باشد که بیند بر اینگونه مرد نگوید ببهرام کز راه برد. فردوسی. چو خورشید بر باختر گشت زرد شب تیره گفتش که از راه برد. فردوسی. سپهبدبرآشفت و گفت از نبرد مرا چرخ گردون نگوید که برد. فردوسی. چو دیدی کسی شاه را در نبرد به آواز گفتی که ای شاه برد. فردوسی. بدانسان همی شد که هزمان ز گرد پیش با قضا گفت کز راه برد. اسدی. زمانه بگردد ز من در نبرد از آن پیش کش گویم از راه برد. (اسدی ص 58). مرد را خفته دید و گفت ای مرد گاه روز است برد از این ره برد. سنایی. تا سنایی کیست کآید بر درت مجد کو تا گویدش از راه برد. سنایی. گفته رایش در شب معراج جاه آفتاب و ماه را کز راه برد. انوری. مسرع حکم تو صدبار فزون چرخ را گفته بود کز ره برد. انوری. که باشد جان خاقانی که دارد تاب برد تو که بردابرد حسن تو دو عالم بر نمی تابد. خاقانی. چون شدی از خویش و از فرزند فرد لاجرم جبریل را گفتی که برد. عطار (مصیبت نامه). ای خورندۀ خون خلق از راه برد تا نه آرد خون ایشانت نبرد. مولوی. - بردابرد، دور شو. رجوع به این ترکیب درردیف خود شود. - بردبرد، دور شو: همت سبک مدار که با همت شگرف چاوش زپادشاه برآمد که بردبرد. مولوی.
دورشو. دور باش. از راه کنار بکش. (فرهنگ جهانگیری و مجمعالفرس). از راه دور گرد. (صحاح الفرس). از راه دورشو. (فرهنگ اسدی) (شرفنامۀ منیری). ازراه کناره کن. (یادداشت مؤلف). طرق. طرقوا. (یادداشت مؤلف). پرت ! (یادداشت مؤلف). امر است بدور شدن از راه یعنی از راه دور شو. (برهان). امر است بدور شدن از راه و مخفف برگرد است و آنرا بتکرار بردبرد و بردابرد نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) : بی ره (ازره) نروم تام نگویند براه آی بر ره نروم تام نگویند ز ره برد. آغاجی (از صحاح الفرس). که باشد که بیند بر اینگونه مرد نگوید ببهرام کز راه برد. فردوسی. چو خورشید بر باختر گشت زرد شب تیره گفتش که از راه برد. فردوسی. سپهبدبرآشفت و گفت از نبرد مرا چرخ گردون نگوید که برد. فردوسی. چو دیدی کسی شاه را در نبرد به آواز گفتی که ای شاه برد. فردوسی. بدانسان همی شد که هزمان ز گرد پیش با قضا گفت کز راه برد. اسدی. زمانه بگردد ز من در نبرد از آن پیش کش گویم از راه برد. (اسدی ص 58). مرد را خفته دید و گفت ای مرد گاه روز است برد از این ره برد. سنایی. تا سنایی کیست کآید بر درت مجد کو تا گویدش از راه برد. سنایی. گفته رایش در شب معراج جاه آفتاب و ماه را کز راه برد. انوری. مسرع حکم تو صدبار فزون چرخ را گفته بود کز ره برد. انوری. که باشد جان خاقانی که دارد تاب برد تو که بردابرد حسن تو دو عالم بر نمی تابد. خاقانی. چون شدی از خویش و از فرزند فرد لاجرم جبریل را گفتی که برد. عطار (مصیبت نامه). ای خورندۀ خون خلق از راه برد تا نه آرد خون ایشانت نبرد. مولوی. - بردابرد، دور شو. رجوع به این ترکیب درردیف خود شود. - بردبرد، دور شو: همت سبک مدار که با همت شگرف چاوش زپادشاه برآمد که بردبرد. مولوی.
سنگ. (برهان) (آنندراج). حجر. (برهان) ، برافرازنده. افراشته کننده: سپاس خدای را که بردارندۀ این ایوان است. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، از میان برنده. زایل کننده. نابودکننده: و عسل میوه و حاصل منج است و مزیل و بردارندۀ مکر و حیلت است. (تاریخ قم ص 251) ، حمل کننده. حامل
سنگ. (برهان) (آنندراج). حجر. (برهان) ، برافرازنده. افراشته کننده: سپاس خدای را که بردارندۀ این ایوان است. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، از میان برنده. زایل کننده. نابودکننده: و عسل میوه و حاصل منج است و مزیل و بردارندۀ مکر و حیلت است. (تاریخ قم ص 251) ، حمل کننده. حامل
دهی از دهستان پشتکوه بخش سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری و سکنۀ آن 430 تن است. (فرهنگجغرافیایی ایران ج 3) ، دست بلند کردن بسوی آسمان برای دعا کردن: مردمان بجمله دستها برداشتند تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). و در بیت المقدس آمدی و با درویشان افطار کردی و دست برداشتی و گفتی. (قصص ص 160). برداشت بسوی آسمان دست انگشت گشاد و دیده بربست. نظامی. خفتۀ عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد. (گلستان سعدی). - دعا برداشتن، دعا کردن. حمد و ثنا بجا آوردن. آفرین گفتن: دعا برداشت اول مرد هشیار که شه را زندگانی باد بسیار. نظامی. - فریاد برداشتن، فریاد کردن.بانگ برآوردن: کفن پوشید و تیغ تیز برداشت جهان فریاد رستاخیز برداشت. نظامی. خطیبی کریه الصوت مرخویشتن را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی. (گلستان سعدی). - نعره برداشتن، نعره زدن. فریاد برآوردن: سواران همه نعره برداشتند بدان خرمی راه بگذاشتند. فردوسی. سپه یکسره نعره برداشتند سنانها بابر اندر افراشتند. فردوسی. بوق و دهل و کوس فرو کوفتند و نعره برداشتند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی)، بالا زدن. بلند کردن. رفع کردن.برافکندن. (یادداشت مؤلف). برچیدن. در نوردیدن به سوی بالا چنانکه دامن خیمه یا دامن جامه را: پرستندگان پرده برداشتند به اسبش زدرگاه بگذاشتند. فردوسی. چو برداشت پرده ز در هیربد سیاوش همی بود لرزان ز بد. فردوسی. هر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ستاره با جعفر بنشستی و هر ساعتی دامان ستاره برداشتی و خواهر را بدیدی. (تاریخ بیهقی). پرده از روی لطف گو بردار کاشقیا را امید مغفرت است. سعدی. باری پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت. (گلستان سعدی). - برداشتن بر چیزی، قرار دادن فراز چیزی. بالای چیزی نهادن: کپیان آتش همی پنداشتند پشتۀ هیزم بدو برداشتند. رودکی. - برداشتن چشم از خواب، بیدارشدن: چو نرگس چشم بخت از خواب برداشت حسدگو دشمنان را دیده بردوز. سعدی. ، ساختن و ایجاد کردن. (آنندراج). بنیاد کردن: زهی سپهر ضمیری که چرخ آینه فام ز گرد راه تو سیمای اختران برداشت. ثنایی (آنندراج). ، برافراشتن، چون تیغ برداشتن و سر برداشتن. (آنندراج). افراختن. (یادداشت مؤلف). افراشتن. (یادداشت مؤلف). علم کردن. (یادداشت مؤلف). - دم برداشتن، دم افراختن. (یادداشت مؤلف) : شول و اشاله، دم برداشتن. (منتهی الارب). ، رفعت دادن. مرتبت دادن. بلند کردن. بالا بردن. ترقی دادن. ترفیع: اگر بناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را وبرداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سعایت فرموده باشم اگر لیاقت دارند برداشتن را. (تاریخ بیهقی). هرکه را برداریم بلند شود و هر کرا فرود آریم پست گردد. (سندبادنامه). چون تواضع برای خدا باشد نه برای دنیا خدایش بردارد. (بهاءالدین ولد). اگر تاج بخشی سرافرازدم تو بردار تا کس نیندازدم. سعدی. - همسری برداشتن، خود را در مقام همسری قرار دادن: همسری با اولیا برداشتند اولیا را همچو خود پنداشتند. مولوی. ، نصب کردن. انتخاب کردن. برگزیدن. (یادداشت مؤلف). اختیار. (آنندراج). برگرفتن: او را به پادشاهی برداشتند، برگرفتند، اتخاذ کردند. او را بفرزندی برداشتم، برگرفتم:ابومسلم بنوامیه را برانداخت و عباسیان را بخلافت برداشت. (یادداشت مؤلف)، رفع (در اعمال حساب) ، برداشتن عدد. رجوع به التفهیم ص 45 شود، حاصل کردن و بدست آوردن. (آنندراج). بهره بردن: چرا اسب در خوید بگذاشتی بر رنج نابرده برداشتی. فردوسی. و بر آن تخمها که ایشان کاشتند برداریم. (تاریخ بیهقی). ضعیفان را زیادت کن ز اکرام که از اکرام برداری بسی کام. ناصرخسرو. و غنیمتهای بی اندازه برداشت [تبع] و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی). و لشکر... را بشکست و غنیمتی عظیم از آن ولایت برداشت. (فارسنامۀ ابن بلخی). زین گهر و گنج که نتوان شمرد سام چه برداشت فریدون چه برد. نظامی. باز گستاخان ادب بگذاشتند چون گدایان زله ها برداشتند. مولوی. گل بتاراج رفت و خار بماند گنج برداشتند و مار بماند. سعدی. - برداشتن حاصل، درو و گرد کردن آن. بدست کردن حاصل. کشت وبخانه بردن آن. (یادداشت مؤلف). - بهره برداشتن، بهره گرفتن. بهره مند شدن: واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر... تا هر طبقه بمقدار دانش از آن بهره بردارد. (تاریخ بیهقی). - مراد برداشتن، حاصل کردن. بدست آوردن: مگو سعدی مراد خویش برداشت اگر تو سنگدل من مهربانم. سعدی. ، حمل کردن. بردن. بردن و کشیدن. حمل. (ترجمان القرآن) : من گاو زمینم که جهان بردارم یا چرخ چهارمم که خورشید کشم. معزی. - امثال: دو صد من استخوان باید که صد من بار بردارد. - برداشتن بار، حمل کردن آن. - ، بارور شدن. حمل برداشتن. حامله شدن: این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح وان دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار. منوچهری. رجوع به بار برداشتن شود. - برداشتن شیاف، احتمال. حمول ساختن. چنانکه شیاف فرزجه را شاخه برداشتن. شیاف کردن. شاف کردن. شیاف و مانند آنرا باندرون فرو کردن. فرو بردن در دبر یا فرج شیاف و چیزهایی مانند آنرا. (یادداشت مؤلف). استعمال کردن: و صبر به سرکه بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یا خرقه ای بدان آغشته کنند و حمول سازند یعنی بمجرای نشستن بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - برداشتن میت، او را بتابوت نهادن و بگورستان برای دفن بردن. (یادداشت مؤلف). ، برچیدن چنانکه سفره را. (یادداشت مؤلف) : ز تو شام و سحر خوردیم و برداشت بنزدآنکه او را چاشتی رو. سوزنی (از یادداشت بخط مؤلف). - برداشتن ختم، برچیدن آن. ، گرفتن و با خود حمل کردن. (از یادداشت مؤلف). با دست برگرفتن. (یادداشت مؤلف) : یاد نیاری بهر بهاری جدت تو بره برداشتی شدی بسماروغ. منجیک. ترافع، بهم چیزی برداشتن. (المصادر زوزنی) : هر خرمایی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارند البته و آن درویشان را بود. (حدود العالم). یکی ز راه همی زر برندارد و سیم یکی ز دشت به نیمه همی چند غوشای. طیان (از فرهنگ اسدی). آنچه از خزانه برداشته اندبفرمان وی. (تاریخ بیهقی). با دوات و قلم و شعر چکار است ترا خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ. ابوحنیفۀ اسکافی. آواز برآمد که از این انگور بخور و بردار که تو را بکار آید. (قصص الانبیاء). پس نعلین برداشت و آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد. (نوروزنامه). دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند. (نوروزنامه). کفن پوشید و تیغ تیز برداشت جهان فریاد رستاخیز برداشت. نظامی. ، تحویل گرفتن: او گفت من گنجی نخریده ام بیا گنج خود را بردار فروشنده گفت من سرا فروخته ام مرا حقی نیست. (قصص الانبیاء)، گرفتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف) : آن کرنج و شکرش برداشت پاک واندر آن دستار آن زن بست خاک. رودکی. همچنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بردارد ازوی گرچه هر روز اندکی برداردش عاقبت روزی بپایان آردش. رودکی. توشۀ جان خود ازو بردار پیش کایدت مرگ پای اگیش. رودکی. ، تناول. - برداشتن شراب، می گساری: برداشتند برگل و سوسن شرابها از عشق نیکوان پریچهره عاشقان. منوچهری. ، برگرفتن.دور کردن. جداکردن: که از تخت زرینش برداشتند برو یاره و تاج نگذاشتند. فردوسی. یکی هفته باترگ و شمشیر کین از اسبان نبرداشتند ایچ زین. فردوسی. - برداشتن بند، رها کردن از بند. گشودن از بند: اگر بند برداری از پای من چنان دان که برخوردی از رای من. فردوسی. - برداشتن جان، زهوق روح کردن. جان برگرفتن. جدا کردن جان از بدن: و تو را [عزازیل] برجان ایشان مسلط گردانم تا جان ایشان را برداری. (قصص الانبیاء ص 9). فرمان آمد از جلیل جبار که ای جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل بروید و جان آدم بردارید. (قصص الانبیاء ص 9). دست دراز کرد [ملک الموت] و جان وی را برداشت. (قصص الانبیاء). - برداشتن دل، برگرفتن دل. کندن دل. قطع امید کردن: دل از دنیا بردار و بخانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و بپژاوند. رودکی. همه خانه از بیم بگذاشتند دل از بوم آباد برداشتند. فردوسی. امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی) .و دل از خراسان و نشابور می برخواست داشت [بوعلی سیمجور] . (تاریخ بیهقی). از شغلهائی که بدیشان مفوض بود استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای مابرداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334). نباید بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاری است مشکل. سعدی. بروز معرکه ایمن مشو زخصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل زجان برداشت. سعدی. - برداشتن دنبال، دنبال گرفتن. رد برداشتن. بر پی رفتن: دل سرگشته را دنبال برداشت بپای خود شد آن تمثال برداشت. نظامی. - برداشتن سر، برگرفتن سر و کنایه از کشتن و از میان بردن. جدا کردن سر. (یادداشت مؤلف). قطع کردن سر: ز توران کجا یافت برداشت سر برانداخت آن مرز راسربسر. فردوسی. که با شاه مارا دهد آشتی بخواب اندرون سرش برداشتی. فردوسی. و شمشیرها کشیدند و سر وی برداشتند. (تاریخ بخارا) ... اصفهبد اسب بر او تاخته فرود آمد و سرش برداشت. (تاریخ طبرستان). تارست بی رخ تو شبستان اهل دل بردار شمع را سر و بنشین بجای شمع. باقر کاشی (آنندراج). - برداشتن طمع، طمع بریدن: طمع برداشته از خود بیکبار فرامش کرده نیک و بد بیکبار. نظامی. - برداشتن کلاه کسی را، او را گول زدن و مال و منالی از او بقیمتی نازل خریدن. چیزی با ارزش را از چنگ کسی بنرخی اندک درآوردن. - برداشتن مهر، شکستن مهرنامه و جزآن. مهر برگرفتن: پیش آید و بردارد مهر از در زندان. منوچهری. - ، مجازاً بمعنی ازالۀ بکارت کردن. ، دروا کردن. (آنندراج)، زیر و زبر کردن. جابجا کردن. نقل کردن: اما بهیچ حال روی برندارد که با وی از حدیث رفتن فرونهد و بردارد. (تاریخ بیهقی). ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش از اینکه گفتی برداری و فرو نهی ناچار بایستادم. (تاریخ بیهقی ص 262)، آگاه ساختن. روایت کردن. آگهی دادن. حکایت کردن. خبر دادن. رفع: روزی بشمس الملوک قابوس وشمگیر برداشتندکه مردی بدرگاه آمده و اسبی برهنه آورده. (نوروزنامه). برداشت بدو که خوردم این است ره توشه و ره نوردم این است. نظامی. - برداشتن حاجت بکسی، حاجت بردن نزد وی که برآورد. - برداشتن خبر یا سخن یاحدیث یا حال و غیره، نقل کردن آن. گفتن آن. آگهی دادن از آن. دادن خبر بدو. حکایت بردن. روایت کردن برای او: و سوگند خورد که از آن حدیثها که بتو برداشتند و از آن درمها که بهرام زده بود آگاه نبودم. (ترجمه طبری بلعمی). صاحب خبران روز و ماه خبر به وی برداشتند. (ترجمه طبری بلعمی). مخاعه باز همین حدیث برداشت. (ترجمه طبری بلعمی). ز کارآگهان موبدی نیکخواه چنان بد که برداشت روزی بشاه. فردوسی. چو برداشتی آن سخن رهنمون شهنشاه کردیش روزی فزون. فردوسی. بکسری چو برداشتند آگهی بیاراست ایوان شاهنشهی. فردوسی. وضعفا نیز بایزد عز ذکره حال خود را برداشتند. (تاریخ بیهقی). این خبر بمأمون برداشتند سخت خوشش آمد. (تاریخ بیهقی). ستمدیده هر کامدی دادخواه بدو نیک برداشتندی بشاه. اسدی (گرشاسب نامه). صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 68). - برداشتن داوری بداور، رفع آن. ارتفاع آن. عرض آن. گزارش آن. - برداشتن دعوی بقاضی، رفع کردن قصه بدو. شکوه کردن به وی. عرض حال کردن به او. (یادداشت مؤلف). - برداشتن سخن بگوینده، اسناد. استناد. از او روایت کردن. اسناد. منسوب کردن حدیث بکسی و منسوب داشتن سخنی بگویندۀ وی. (از منتهی الارب). - برداشتن شکایت یا شکوه یا قصه، رفع و عرض شکوائیه و دادخواست: پس سخن آغازیدند و شکایت پدرش یزدجردبرداشتند. (فارسنامۀ ابن بلخی). عمر بن الخطاب رضی اﷲ عنه در موسم حاج ندا فرمودی که ای مسلمانان من عمال بشما میفرستم تا ظلم شما از یکدیگر دفع کنند. اگر ایشان ظلم کنند شما نیز بمن بردارید تا دفع آن بکنم. (راحهالصدور راوندی). سرانجامش آزاد نگذاشتند به شاه جهان قصه برداشتند. نظامی (اقبالنامه ص 73). - برداشتن نیاز، عرض نیاز. حاجت خواستن: زچینی سواران گردن فراز ببهرام برداشتندی نیاز. فردوسی. زنهار برمدار نیازت بمهتری کز همت و ز کبر چو شیر و پلنگ نیست. دهقان علی شطرنجی. ، منشعب شدن. (یادداشت مؤلف) : و بود که از یک رود طبیعی رودهای بسیار بردارد و بکار شود و... (حدود العالم)، منشعب و جدا کردن: و هر نهری بزرگ که از فرات برداشته اند همه منوچهر حفر کرده است. (فارسنامۀ ابن بلخی)، برای جایی براه افتادن سوار. با احمال و اثقال خود رهسپار شدن. عزم رحیل کردن. راهی شدن از جایی برای رسیدن بجای دیگر: از قزوین برداشتیم برای قاقازان. (از یادداشت مؤلف). ترحل، از جای برداشتن. (زوزنی). نص ء، براه افتادن. (منتهی الارب) : الارتحال، از منزلی برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) : مسلمانان عجب داشتند که لشکر [لشکر مشرکین] برداشتند [یعنی پس از روز احد] . (ترجمه طبری بلعمی). چون نامۀ عمر بمسلمه رسید... منادی فرمود و از آنجا برداشت و بیامد و بحد شام با سی هزار مرد بدمشق آمد بفرمان عمر. (ترجمه طبری بلعمی). نخفتی بمنزل چو برداشتی دو روزه بیک روز بگذاشتی. فردوسی. چو برداشت زآنجا جهاندار شاه جوانان برفتند با او براه. فردوسی. وزان جایگه نیز برداشتند تن اژدها خوار بگذاشتند. فردوسی. خبر دهنده خبر داد رای را که ملک سوی تو آمد راه گریختن بردار. فرخی. و سلطان پاسی از شب گذشته برداشته بود ازستاج (ستاخ) و روی ببلف داده که سرای پرده آنجا زده بودند. (تاریخ بیهقی 251). و سلطان از آنجا برداشت بسعادت و فرخی با نشاط و شراب و شکار میرفت. (تاریخ بیهقی 246). چون از جنگل ایاز برداشتند و نزدیک کور والشت رسیدند. (تاریخ بیهقی). چون امیر شهاب از دامغان برداشت و بدهی رسید در یک فرسنگی دامغان. (تاریخ بیهقی). سپهبد شتابید نزدیک ماه زمانی برآسود و برداشت راه. اسدی. سپاه ازلب رود برداشتند چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند. اسدی. همه شاه را خوار بگذاشتند گریزان زپس راه برداشتند. اسدی (گرشاسب نامه). ورا کرد بدرود و زو گشت باز سپهدار برداشت راه دراز. اسدی (گرشاسب نامه). دو هفته خوش و شاد بگذاشتند از آنجا خوش و شاد برداشتند. اسدی (گرشاسب نامه). هزاران هزار از یلان سپاه بدرگاه برداشت بیگاه و گاه. اسدی (گرشاسب نامه). ز کنعان بامید گیهان خدای ره شام برداشت آن نیک رای. شمسی (یوسف و زلیخا). و سه روز آنجا مقام کرد و از آنجا لشکر برداشت و چنان نمود که به نمازگاه خواهد فرود آمد. (تاریخ بخارای نرشخی). نرسم من بهمرهان وفا زانکه شب رفت و کاروان برداشت. مجیر بیلقانی. عراقیان بیک لحظه تجمل و اسباب بگذاشتند و راه بغداد برداشتند. (راحهالصدور راوندی) وز آنجا راه صحرا تیز برداشت چو دریا اشک صحرا ریزبرداشت. نظامی. همرهان را به نیمه ره بگذاشت راه دریای بیخودی برداشت. نظامی. راه برداشت میدوید چو دود سهم زد زان هوای زهرآلود. نظامی. به آئین غلامان راه برداشت پی شبدیز شاهنشاه برداشت. نظامی. فرض شد این قافله برداشتن زین بنه بگذشتن و بگذاشتن. نظامی. و پسر خویش ابوالقاسم... را فرمود که بمدد او برود تا گرگان و همیشه ابوالقاسم با او بد بود و او را دشمن داشتی اما چون فرمان پدر بود جز امتثال چاره ای نداشت او را در پیش داشت و هر موضع که حسن برداشتی او فرمودآمدی و از هر منزل پیش پدر نبشتی این مرد با تو دشمنی در دل دارد. (تاریخ طبرستان). آن نیست جهان جان که پنداشته اند وان نیست ره وصل که برداشته اند. افضل الدین کرمانی. - برداشتن پی، گام برداشتن. دنبال کردن. برفتن: شنیدم که او پیش کاووس کی سخن باز نگرفت و برداشت پی. فردوسی. بدانسو کجا هست کاووس کی کنون راه بنمای و بردار پی. فردوسی. - برداشتن لشکر، کشیدن لشکر.سپاه کشیدن: و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرای را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم باز برد. (تاریخ بیهقی). که امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب... و قهر کردن دشمن و برداشتن لشکر و نگاه داشتن رعیت. (چهارمقاله). - برداشتن ملازه،بجای بازآوردن ملازه. (یادداشت بخط مؤلف) : صفت ضمادی که ملازۀ کودکان و بزرگان بدان بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این داروها بدین سرکه بسرشند و بر یافوخ نهند ملازه بردارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ملازه را بصندل و گلنار و گل و کافور بشراب خرتو (؟) بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ملازۀ کودکان بمازو و سرکه بردارند مازو را بسرکه بسایند و بر سر او طلا کنند بر آن موضع که بتازی یافوخ گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، همراه گرفتن. (آنندراج) : از همت سرمستان بردار حزین خضری تنها نتوان رفتن صحرای محبت را. حزین (از آنندراج). ، نگاه داشتن.با خود داشتن: و کلاه موی پیوسته برداشتن سود دارد (در داءالثعلب) سرخوی و ماده را تحلیل کند و هر روزی یا هر سه روزی موی سربباید ستردن. (ذخیره ٔخوارزمشاهی)، سوار کردن بکشتی و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : مرا یک درم بود برداشتند بکشتی و درویش بگذاشتند. سعدی. ، همه جا را گرفتن. متصرف شدن. احاطه کردن. پر کردن: زیر زمین ها را موش برداشته. لباسهای او را شپش برداشته. مورچه دنیا را برداشته. (یادداشت مؤلف). اگر بمثل باران نبارد یا طوفان جهان بردارد باعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند. (گلستان سعدی)، شروع شدن. آغاز شدن: و اندرین بیابان یک ریگ است از کران دریا بردارد از حدود بحرین. (حدود العالم). - برداشتن خنده، سردادن خنده. خنده آغازیدن. خندیدن: جدا هر کسش چیره [خیره] پنداشتند ز گفتار او خنده برداشتند. اسدی (گرشاسب نامه). - برداشتن رقص، به رقص آغاز کردن: رقص برداشت بی مقطع ساز آن چنان شد که کس ندیدش باز. نظامی. - برداشتن گریه، گریه آغاز کردن. گریه سرکردن: و دیگران گریه برداشتند وگریه بر من نیز افتاد. (کتاب المعارف). ، زدن. ستردن. کندن. (یادداشت بخط مؤلف) : بفرمود تا حجام را بیاوردند وی را گفت تو بوقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی. (نوروزنامه). روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد. (نوروزنامه). مردم در هفته شوخگن شود و موی بالیده... چون بگرمابه درآید موی بردارد و شوخ پاک کند. (اسرارالتوحید). چون وقت آن آمد که شیخ موی بردارد. (اسرارالتوحید). - برداشتن زیر ابرو یا زیر ابرو برداشتن، کندن موهای قسمت فرودین ابروان. (از یادداشت بخط مؤلف). ، برانداختن. معدوم کردن. نیست کردن. بریدن. (آنندراج). کشتن. هلاک کردن چنانکه دشمن را: بر آنگونه بر داشتمشان ز رزم که نه رزم بینند از این پس نه بزم. فردوسی. بگفتار گرسیوز رهنمای برآرای وبردار دشمن زجای. فردوسی. بردار تو از روی زمین قیصر و خان را یک شاه بسنده بود این مایه جهان را. منوچهری. من این سگ زندیق را بدست آوردم و اتباع او را بشناختم و میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرو نشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی). و یاری دهندتا این خصمان را برداریم. (فارسنامۀ ابن بلخی). و سران ایشان هلاک کرده و برداشته. (فارسنامۀ ابن بلخی). سی سال در جنگ ملوک طوایف بود [اردشیر] تا همگنان را برداشت و جهان او را صافی شد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و بسیاری کارها رفت تا پادشاهی مستخلص کرد و دشمنان برداشت. (مجمل التواریخ). گربۀ مسکین اگر پرداشتی تخم گنجشگ از زمین برداشتی. سعدی. کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن ترا خدای برداشت. (گلستان سعدی)، ویران کردن: بعد از آن چنان صواب دید که ویران کنند فرمود تا آن سرای را برداشتند و بحصار بردند و آن موضع خراب بماند. (تاریخ بخارای نرشخی)، بریدن، سلب کردن. (آنندراج). رفع کردن. برگرفتن. مرتفع کردن. نسخ کردن. دور کردن. زایل کردن: گر ایدونکه یابم بجان زینهار من این رنج بردارم از شهریار. فردوسی. بردار درشتی زدل خصم بنرمی. عسجدی. گفت فاستجبنا له فکشفنا ما به من ضر، یعنی اجابت کردم و محنت از وی برداشتم. (قصص ص 139). گفت خدایت سلام میرساند و میگوید بشفاعت تو نود و نه جزو از امت تو برداشتم. (قصص ص 246). و عبادت ایزدی عز ذکره از مردم برداشت [مزدک] . (فارسنامۀ ابن بلخی). و در دل کنی که چون پیروز آیی این بدعت برداری. (فارسنامۀ ابن بلخی). و خراج از مردم برداشت و سیرت نیکو سپرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). آب که بر وی گذرد و از وی بیرون آید ماندگی را کم کند و خشکی معده بردارد. (نوروزنامه). ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو ظلمت شب را چو عکس تیغ خورشید منیر. سوزنی. از زمین سایۀ حلم وی اگر بردارند تا قیامت زمی از زلزله تسکین نکند. سوزنی. و جور و بدع برداشت و رسوم ظلم باطل گردانید. (تاریخ طبرستان). بخ بخ ای بخت و خه خه ای دلدار هم وفا دار و هم جفا بردار. نظامی. ز مظلومان عالم جور برداشت همه آئین جور از دور برداشت. نظامی. ز هر دروازه ای برداشت باجی نجست از هیچ دهقانی خراجی. نظامی. چنان گشت مستغنی از ساو وباج که برداشت از کشور خود خراج. نظامی. ، تصرف کردن. استفاده کردن: برنج و سعی یکی نعمتی بچنگ آرد دگرکس آید و بی رنج و سعی بردارد. سعدی. ، پذیرفتن. قبول کردن. (آنندراج). پذیرا شدن: این مار افسون بردار نیست. این ژنده وصله بردار نیست. (یادداشت بخط مؤلف). این خبر تأخیربردار نیست. عبدالملک را گفت تو بیمار شدی و بشام دیر توانی شدن و امیرالمؤمنین را سپاه باید و تأخیر برندارد از اینجا نامه کن بشام تا سپاه بیاید. (ترجمه طبری بلعمی). این رقعت بدست وی باید داد... که مهم است و تأخیر برندارد. (تاریخ بیهقی). و سنت پیشینگان فرو گذاشت و بدعت این دبیر برداشت. (نامۀ تنسر). جز محبت هرچه دیدم سود در محشر نداشت دین و دانش عرض کردم کس بچیزی برنداشت. نظیری (آنندراج). واعظا کار تو بیهوده سرایی است مدام این چه کار است که برداشته ای کار کم است ؟ فیاض (آنندراج). قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت چهرۀ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت. صائب (آنندراج). هر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته ست من همین دل را ز اسباب جهان برداشتم. صائب (آنندراج). - پند برداشتن، پند گرفتن. اندرز گرفتن: از آن شنعت این پند برداشتم دگر دیده نادیده انگاشتم. سعدی. ، پذیرفتن چیزی را ببهایی و نرخی معلوم: شما این قالی را بهزار تومان بردارید و باقی طلب را نقد بگیرید. (یادداشت بخط مؤلف)، قابل و درخور بودن. (یادداشت بخط مؤلف) : دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر یک روز همه پست شود رنجش بگذار. رودکی. ، تحمل کردن. پذیرفتن. سزیدن. احتمال. (ترجمان القرآن) : که فرغول برندارد آن روز که برتخته بر سیاه شود نام. رودکی. چنان کرد یزدان تن آدمی که بردارد او سختی و خرمی. ابوشکور. از ایران بسی رنج برداشتی بر و بوم و پیوند بگذاشتی. فردوسی. بسی رنج برداشتی زین سخن نمانم که رنج تو گردد کهن. فردوسی. کنون خود تو این رنج برداشتی بدشت آمدی خانه بگذاشتی. فردوسی. چو برداشتی طمع از آنچت هواست سخن گر ز کس برنداری رواست. اسدی. چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان اگر جفاش نماید جفاش بردارد. ناصرخسرو. برندارد سخای کفش را بحر پر درّ و کان پر گوهر. مسعود. مرد شجاع چنان باید که... بآخر جنگ چون اژدها باشد بخشم گرفتن و رنج برداشتن. (نوروزنامه). شبیخون قهر تو که برندارد که از سهم و بیم تو خارا شود خون. سوزنی. ، جائز و روا داشتن. (آنندراج) : تا کی از جور تو دل بار جفا بردارد آنقدر جور بماکن که خدا بردارد. فصلی جربادقانی (آنندراج). ، گرفتن. تقلید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : و مر صورت کمان را از صورت بخشهای فلک برداشته اند چه خداوندان علم بخشهای دائره فلک را قسی خوانده اند. (نوروزنامه)، دوام کردن. کشیدن. ممتد شدن. ادامه یافتن: در اول عهد او قحطی پدید آمد و مدت هفت سال برداشت و در آن هفت سال خراج بمردم رها کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی) .به شراب بنشست و بیش دم نزدم و آنروز و آن شب بگذشت که شراب خوردن او [محمود غزنوی] سه روز برداشتی دیگر روز به خدمت رفتم. (آثار الوزراء عقیلی). در تداول گناباد خراسان گویند این لباس یک سال برداشت ندارد یعنی دوام ندارد: ناخوشی او یکسال برداشت، یعنی دوام کرد، کندن. گود برداشتن برای نشاندن درخت. گود کندن برای درخت کاشتن. گود برداشتن برای ساختن زیرزمین. حفر کردن. حفر. (یادداشت بخط مؤلف) : و فرمان شد که هرکس بجای خویش نقب بردارند و هر قومی بموضع خویش راه جویند. (جهانگشای جوینی)، پیدا کردن. (یادداشت بخط مؤلف). واجد شدن. ترک برداشتن. مو برداشتن چینی و شیشه و مانند آن. شکاف برداشتن، بریدن قسمتی و مخصوصاً قسمت زیرین عضوی و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : یکیت روی ببینم چنانکه خرسی را بگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی. (فرهنگ اسدی)
دهی از دهستان پشتکوه بخش سورتیجی بخش چهاردانگه شهرستان ساری و سکنۀ آن 430 تن است. (فرهنگجغرافیایی ایران ج 3) ، دست بلند کردن بسوی آسمان برای دعا کردن: مردمان بجمله دستها برداشتند تا رعایای ما گردند. (تاریخ بیهقی). و در بیت المقدس آمدی و با درویشان افطار کردی و دست برداشتی و گفتی. (قصص ص 160). برداشت بسوی آسمان دست انگشت گشاد و دیده بربست. نظامی. خفتۀ عاصی که دست بردارد به از عابد که در سر دارد. (گلستان سعدی). - دعا برداشتن، دعا کردن. حمد و ثنا بجا آوردن. آفرین گفتن: دعا برداشت اول مرد هشیار که شه را زندگانی باد بسیار. نظامی. - فریاد برداشتن، فریاد کردن.بانگ برآوردن: کفن پوشید و تیغ تیز برداشت جهان فریاد رستاخیز برداشت. نظامی. خطیبی کریه الصوت مرخویشتن را خوش آواز پنداشتی و فریاد بیهده برداشتی. (گلستان سعدی). - نعره برداشتن، نعره زدن. فریاد برآوردن: سواران همه نعره برداشتند بدان خرمی راه بگذاشتند. فردوسی. سپه یکسره نعره برداشتند سنانها بابر اندر افراشتند. فردوسی. بوق و دهل و کوس فرو کوفتند و نعره برداشتند. (اسکندرنامۀ نسخۀ نفیسی)، بالا زدن. بلند کردن. رفع کردن.برافکندن. (یادداشت مؤلف). برچیدن. در نوردیدن به سوی بالا چنانکه دامن خیمه یا دامن جامه را: پرستندگان پرده برداشتند به اسبش زدرگاه بگذاشتند. فردوسی. چو برداشت پرده ز در هیربد سیاوش همی بود لرزان ز بد. فردوسی. هر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ستاره با جعفر بنشستی و هر ساعتی دامان ستاره برداشتی و خواهر را بدیدی. (تاریخ بیهقی). پرده از روی لطف گو بردار کاشقیا را امید مغفرت است. سعدی. باری پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت. (گلستان سعدی). - برداشتن بر چیزی، قرار دادن فراز چیزی. بالای چیزی نهادن: کپیان آتش همی پنداشتند پشتۀ هیزم بدو برداشتند. رودکی. - برداشتن چشم از خواب، بیدارشدن: چو نرگس چشم بخت از خواب برداشت حسدگو دشمنان را دیده بردوز. سعدی. ، ساختن و ایجاد کردن. (آنندراج). بنیاد کردن: زهی سپهر ضمیری که چرخ آینه فام ز گرد راه تو سیمای اختران برداشت. ثنایی (آنندراج). ، برافراشتن، چون تیغ برداشتن و سر برداشتن. (آنندراج). افراختن. (یادداشت مؤلف). افراشتن. (یادداشت مؤلف). علم کردن. (یادداشت مؤلف). - دم برداشتن، دم افراختن. (یادداشت مؤلف) : شول و اشاله، دم برداشتن. (منتهی الارب). ، رفعت دادن. مرتبت دادن. بلند کردن. بالا بردن. ترقی دادن. ترفیع: اگر بناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را وبرداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سعایت فرموده باشم اگر لیاقت دارند برداشتن را. (تاریخ بیهقی). هرکه را برداریم بلند شود و هر کرا فرود آریم پست گردد. (سندبادنامه). چون تواضع برای خدا باشد نه برای دنیا خدایش بردارد. (بهاءالدین ولد). اگر تاج بخشی سرافرازدم تو بردار تا کس نیندازدم. سعدی. - همسری برداشتن، خود را در مقام همسری قرار دادن: همسری با اولیا برداشتند اولیا را همچو خود پنداشتند. مولوی. ، نصب کردن. انتخاب کردن. برگزیدن. (یادداشت مؤلف). اختیار. (آنندراج). برگرفتن: او را به پادشاهی برداشتند، برگرفتند، اتخاذ کردند. او را بفرزندی برداشتم، برگرفتم:ابومسلم بنوامیه را برانداخت و عباسیان را بخلافت برداشت. (یادداشت مؤلف)، رفع (در اعمال حساب) ، برداشتن عدد. رجوع به التفهیم ص 45 شود، حاصل کردن و بدست آوردن. (آنندراج). بهره بردن: چرا اسب در خوید بگذاشتی بر رنج نابرده برداشتی. فردوسی. و بر آن تخمها که ایشان کاشتند برداریم. (تاریخ بیهقی). ضعیفان را زیادت کن ز اکرام که از اکرام برداری بسی کام. ناصرخسرو. و غنیمتهای بی اندازه برداشت [تبع] و همه ملوک جهان از وی بشکوهیدند. (فارسنامۀ ابن بلخی). و لشکر... را بشکست و غنیمتی عظیم از آن ولایت برداشت. (فارسنامۀ ابن بلخی). زین گهر و گنج که نتوان شمرد سام چه برداشت فریدون چه برد. نظامی. باز گستاخان ادب بگذاشتند چون گدایان زله ها برداشتند. مولوی. گل بتاراج رفت و خار بماند گنج برداشتند و مار بماند. سعدی. - برداشتن حاصل، درو و گرد کردن آن. بدست کردن حاصل. کشت وبخانه بردن آن. (یادداشت مؤلف). - بهره برداشتن، بهره گرفتن. بهره مند شدن: واجب دیدم انشا کردن فصلی دیگر... تا هر طبقه بمقدار دانش از آن بهره بردارد. (تاریخ بیهقی). - مراد برداشتن، حاصل کردن. بدست آوردن: مگو سعدی مراد خویش برداشت اگر تو سنگدل من مهربانم. سعدی. ، حمل کردن. بردن. بردن و کشیدن. حمل. (ترجمان القرآن) : من گاو زمینم که جهان بردارم یا چرخ چهارمم که خورشید کشم. معزی. - امثال: دو صد من استخوان باید که صد من بار بردارد. - برداشتن بار، حمل کردن آن. - ، بارور شدن. حمل برداشتن. حامله شدن: این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح وان دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار. منوچهری. رجوع به بار برداشتن شود. - برداشتن شیاف، احتمال. حمول ساختن. چنانکه شیاف فرزجه را شاخه برداشتن. شیاف کردن. شاف کردن. شیاف و مانند آنرا باندرون فرو کردن. فرو بردن در دبر یا فرج شیاف و چیزهایی مانند آنرا. (یادداشت مؤلف). استعمال کردن: و صبر به سرکه بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). یا خرقه ای بدان آغشته کنند و حمول سازند یعنی بمجرای نشستن بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - برداشتن میت، او را بتابوت نهادن و بگورستان برای دفن بردن. (یادداشت مؤلف). ، برچیدن چنانکه سفره را. (یادداشت مؤلف) : ز تو شام و سحر خوردیم و برداشت بنزدآنکه او را چاشتی رو. سوزنی (از یادداشت بخط مؤلف). - برداشتن ختم، برچیدن آن. ، گرفتن و با خود حمل کردن. (از یادداشت مؤلف). با دست برگرفتن. (یادداشت مؤلف) : یاد نیاری بهر بهاری جدت تو بره برداشتی شدی بسماروغ. منجیک. ترافع، بهم چیزی برداشتن. (المصادر زوزنی) : هر خرمایی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارند البته و آن درویشان را بود. (حدود العالم). یکی ز راه همی زر برندارد و سیم یکی ز دشت به نیمه همی چند غوشای. طیان (از فرهنگ اسدی). آنچه از خزانه برداشته اندبفرمان وی. (تاریخ بیهقی). با دوات و قلم و شعر چکار است ترا خیز و بردار تش و دستره و بیل و پشنگ. ابوحنیفۀ اسکافی. آواز برآمد که از این انگور بخور و بردار که تو را بکار آید. (قصص الانبیاء). پس نعلین برداشت و آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد. (نوروزنامه). دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند. (نوروزنامه). کفن پوشید و تیغ تیز برداشت جهان فریاد رستاخیز برداشت. نظامی. ، تحویل گرفتن: او گفت من گنجی نخریده ام بیا گنج خود را بردار فروشنده گفت من سرا فروخته ام مرا حقی نیست. (قصص الانبیاء)، گرفتن. برگرفتن. (یادداشت مؤلف) : آن کرنج و شکرش برداشت پاک واندر آن دستار آن زن بست خاک. رودکی. همچنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بردارد ازوی گرچه هر روز اندکی برداردش عاقبت روزی بپایان آردش. رودکی. توشۀ جان خود ازو بردار پیش کایدت مرگ پای اگیش. رودکی. ، تناول. - برداشتن شراب، می گساری: برداشتند برگل و سوسن شرابها از عشق نیکوان پریچهره عاشقان. منوچهری. ، برگرفتن.دور کردن. جداکردن: که از تخت زرینش برداشتند برو یاره و تاج نگذاشتند. فردوسی. یکی هفته باترگ و شمشیر کین از اسبان نبرداشتند ایچ زین. فردوسی. - برداشتن بند، رها کردن از بند. گشودن از بند: اگر بند برداری از پای من چنان دان که برخوردی از رای من. فردوسی. - برداشتن جان، زهوق روح کردن. جان برگرفتن. جدا کردن جان از بدن: و تو را [عزازیل] برجان ایشان مسلط گردانم تا جان ایشان را برداری. (قصص الانبیاء ص 9). فرمان آمد از جلیل جبار که ای جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل بروید و جان آدم بردارید. (قصص الانبیاء ص 9). دست دراز کرد [ملک الموت] و جان وی را برداشت. (قصص الانبیاء). - برداشتن دل، برگرفتن دل. کندن دل. قطع امید کردن: دل از دنیا بردار و بخانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و بپژاوند. رودکی. همه خانه از بیم بگذاشتند دل از بوم آباد برداشتند. فردوسی. امیر دل از وی برداشت. (تاریخ بیهقی) .و دل از خراسان و نشابور می برخواست داشت [بوعلی سیمجور] . (تاریخ بیهقی). از شغلهائی که بدیشان مفوض بود استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای مابرداشتند. (تاریخ بیهقی ص 334). نباید بستن اندر چیز کس دل که دل برداشتن کاری است مشکل. سعدی. بروز معرکه ایمن مشو زخصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل زجان برداشت. سعدی. - برداشتن دنبال، دنبال گرفتن. رد برداشتن. بر پی رفتن: دل سرگشته را دنبال برداشت بپای خود شد آن تمثال برداشت. نظامی. - برداشتن سر، برگرفتن سر و کنایه از کشتن و از میان بردن. جدا کردن سر. (یادداشت مؤلف). قطع کردن سر: ز توران کجا یافت برداشت سر برانداخت آن مرز راسربسر. فردوسی. که با شاه مارا دهد آشتی بخواب اندرون سرش برداشتی. فردوسی. و شمشیرها کشیدند و سر وی برداشتند. (تاریخ بخارا) ... اصفهبد اسب بر او تاخته فرود آمد و سرش برداشت. (تاریخ طبرستان). تارست بی رخ تو شبستان اهل دل بردار شمع را سر و بنشین بجای شمع. باقر کاشی (آنندراج). - برداشتن طمع، طمع بریدن: طمع برداشته از خود بیکبار فرامش کرده نیک و بد بیکبار. نظامی. - برداشتن کلاه کسی را، او را گول زدن و مال و منالی از او بقیمتی نازل خریدن. چیزی با ارزش را از چنگ کسی بنرخی اندک درآوردن. - برداشتن مهر، شکستن مهرنامه و جزآن. مهر برگرفتن: پیش آید و بردارد مهر از در زندان. منوچهری. - ، مجازاً بمعنی ازالۀ بکارت کردن. ، دروا کردن. (آنندراج)، زیر و زبر کردن. جابجا کردن. نقل کردن: اما بهیچ حال روی برندارد که با وی از حدیث رفتن فرونهد و بردارد. (تاریخ بیهقی). ما که فرزندان وییم همداستان نباشیم که تو سخن پدر ما بیش از اینکه گفتی برداری و فرو نهی ناچار بایستادم. (تاریخ بیهقی ص 262)، آگاه ساختن. روایت کردن. آگهی دادن. حکایت کردن. خبر دادن. رفع: روزی بشمس الملوک قابوس وشمگیر برداشتندکه مردی بدرگاه آمده و اسبی برهنه آورده. (نوروزنامه). برداشت بدو که خوردم این است ره توشه و ره نوردم این است. نظامی. - برداشتن حاجت بکسی، حاجت بردن نزد وی که برآورد. - برداشتن خبر یا سخن یاحدیث یا حال و غیره، نقل کردن آن. گفتن آن. آگهی دادن از آن. دادن خبر بدو. حکایت بردن. روایت کردن برای او: و سوگند خورد که از آن حدیثها که بتو برداشتند و از آن درمها که بهرام زده بود آگاه نبودم. (ترجمه طبری بلعمی). صاحب خبران روز و ماه خبر به وی برداشتند. (ترجمه طبری بلعمی). مخاعه باز همین حدیث برداشت. (ترجمه طبری بلعمی). ز کارآگهان موبدی نیکخواه چنان بد که برداشت روزی بشاه. فردوسی. چو برداشتی آن سخن رهنمون شهنشاه کردیش روزی فزون. فردوسی. بکسری چو برداشتند آگهی بیاراست ایوان شاهنشهی. فردوسی. وضعفا نیز بایزد عز ذکره حال خود را برداشتند. (تاریخ بیهقی). این خبر بمأمون برداشتند سخت خوشش آمد. (تاریخ بیهقی). ستمدیده هر کامدی دادخواه بدو نیک برداشتندی بشاه. اسدی (گرشاسب نامه). صاحب خبران این حال به بدر غلام معتضد برداشتند. (مجمل التواریخ و القصص ص 68). - برداشتن داوری بداور، رفع آن. ارتفاع آن. عرض آن. گزارش آن. - برداشتن دعوی بقاضی، رفع کردن قصه بدو. شکوه کردن به وی. عرض حال کردن به او. (یادداشت مؤلف). - برداشتن سخن بگوینده، اسناد. استناد. از او روایت کردن. اسناد. منسوب کردن حدیث بکسی و منسوب داشتن سخنی بگویندۀ وی. (از منتهی الارب). - برداشتن شکایت یا شکوه یا قصه، رفع و عرض شکوائیه و دادخواست: پس سخن آغازیدند و شکایت پدرش یزدجردبرداشتند. (فارسنامۀ ابن بلخی). عمر بن الخطاب رضی اﷲ عنه در موسم حاج ندا فرمودی که ای مسلمانان من عمال بشما میفرستم تا ظلم شما از یکدیگر دفع کنند. اگر ایشان ظلم کنند شما نیز بمن بردارید تا دفع آن بکنم. (راحهالصدور راوندی). سرانجامش آزاد نگذاشتند به شاه جهان قصه برداشتند. نظامی (اقبالنامه ص 73). - برداشتن نیاز، عرض نیاز. حاجت خواستن: زچینی سواران گردن فراز ببهرام برداشتندی نیاز. فردوسی. زنهار برمدار نیازت بمهتری کز همت و ز کبر چو شیر و پلنگ نیست. دهقان علی شطرنجی. ، منشعب شدن. (یادداشت مؤلف) : و بود که از یک رود طبیعی رودهای بسیار بردارد و بکار شود و... (حدود العالم)، منشعب و جدا کردن: و هر نهری بزرگ که از فرات برداشته اند همه منوچهر حفر کرده است. (فارسنامۀ ابن بلخی)، برای جایی براه افتادن سوار. با احمال و اثقال خود رهسپار شدن. عزم رحیل کردن. راهی شدن از جایی برای رسیدن بجای دیگر: از قزوین برداشتیم برای قاقازان. (از یادداشت مؤلف). ترحل، از جای برداشتن. (زوزنی). نص ء، براه افتادن. (منتهی الارب) : الارتحال، از منزلی برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) : مسلمانان عجب داشتند که لشکر [لشکر مشرکین] برداشتند [یعنی پس از روز احد] . (ترجمه طبری بلعمی). چون نامۀ عمر بمسلمه رسید... منادی فرمود و از آنجا برداشت و بیامد و بحد شام با سی هزار مرد بدمشق آمد بفرمان عمر. (ترجمه طبری بلعمی). نخفتی بمنزل چو برداشتی دو روزه بیک روز بگذاشتی. فردوسی. چو برداشت زآنجا جهاندار شاه جوانان برفتند با او براه. فردوسی. وزان جایگه نیز برداشتند تن اژدها خوار بگذاشتند. فردوسی. خبر دهنده خبر داد رای را که ملک سوی تو آمد راه گریختن بردار. فرخی. و سلطان پاسی از شب گذشته برداشته بود ازستاج (ستاخ) و روی ببلف داده که سرای پرده آنجا زده بودند. (تاریخ بیهقی 251). و سلطان از آنجا برداشت بسعادت و فرخی با نشاط و شراب و شکار میرفت. (تاریخ بیهقی 246). چون از جنگل ایاز برداشتند و نزدیک کور والشت رسیدند. (تاریخ بیهقی). چون امیر شهاب از دامغان برداشت و بدهی رسید در یک فرسنگی دامغان. (تاریخ بیهقی). سپهبد شتابید نزدیک ماه زمانی برآسود و برداشت راه. اسدی. سپاه ازلب رود برداشتند چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند. اسدی. همه شاه را خوار بگذاشتند گریزان زپس راه برداشتند. اسدی (گرشاسب نامه). ورا کرد بدرود و زو گشت باز سپهدار برداشت راه دراز. اسدی (گرشاسب نامه). دو هفته خوش و شاد بگذاشتند از آنجا خوش و شاد برداشتند. اسدی (گرشاسب نامه). هزاران هزار از یلان سپاه بدرگاه برداشت بیگاه و گاه. اسدی (گرشاسب نامه). ز کنعان بامید گیهان خدای ره شام برداشت آن نیک رای. شمسی (یوسف و زلیخا). و سه روز آنجا مقام کرد و از آنجا لشکر برداشت و چنان نمود که به نمازگاه خواهد فرود آمد. (تاریخ بخارای نرشخی). نرسم من بهمرهان وفا زانکه شب رفت و کاروان برداشت. مجیر بیلقانی. عراقیان بیک لحظه تجمل و اسباب بگذاشتند و راه بغداد برداشتند. (راحهالصدور راوندی) وز آنجا راه صحرا تیز برداشت چو دریا اشک صحرا ریزبرداشت. نظامی. همرهان را به نیمه ره بگذاشت راه دریای بیخودی برداشت. نظامی. راه برداشت میدوید چو دود سهم زد زان هوای زهرآلود. نظامی. به آئین غلامان راه برداشت پی شبدیز شاهنشاه برداشت. نظامی. فرض شد این قافله برداشتن زین بنه بگذشتن و بگذاشتن. نظامی. و پسر خویش ابوالقاسم... را فرمود که بمدد او برود تا گرگان و همیشه ابوالقاسم با او بد بود و او را دشمن داشتی اما چون فرمان پدر بود جز امتثال چاره ای نداشت او را در پیش داشت و هر موضع که حسن برداشتی او فرمودآمدی و از هر منزل پیش پدر نبشتی این مرد با تو دشمنی در دل دارد. (تاریخ طبرستان). آن نیست جهان جان که پنداشته اند وان نیست ره وصل که برداشته اند. افضل الدین کرمانی. - برداشتن پی، گام برداشتن. دنبال کردن. برفتن: شنیدم که او پیش کاووس کی سخن باز نگرفت و برداشت پی. فردوسی. بدانسو کجا هست کاووس کی کنون راه بنمای و بردار پی. فردوسی. - برداشتن لشکر، کشیدن لشکر.سپاه کشیدن: و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرای را برداشت و لطائف الحیل بکار آورد تا بسلامت بخوارزم باز برد. (تاریخ بیهقی). که امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب... و قهر کردن دشمن و برداشتن لشکر و نگاه داشتن رعیت. (چهارمقاله). - برداشتن ملازه،بجای بازآوردن ملازه. (یادداشت بخط مؤلف) : صفت ضمادی که ملازۀ کودکان و بزرگان بدان بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). این داروها بدین سرکه بسرشند و بر یافوخ نهند ملازه بردارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ملازه را بصندل و گلنار و گل و کافور بشراب خرتو (؟) بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ملازۀ کودکان بمازو و سرکه بردارند مازو را بسرکه بسایند و بر سر او طلا کنند بر آن موضع که بتازی یافوخ گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ، همراه گرفتن. (آنندراج) : از همت سرمستان بردار حزین خضری تنها نتوان رفتن صحرای محبت را. حزین (از آنندراج). ، نگاه داشتن.با خود داشتن: و کلاه موی پیوسته برداشتن سود دارد (در داءالثعلب) سرخوی و ماده را تحلیل کند و هر روزی یا هر سه روزی موی سربباید ستردن. (ذخیره ٔخوارزمشاهی)، سوار کردن بکشتی و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : مرا یک درم بود برداشتند بکشتی و درویش بگذاشتند. سعدی. ، همه جا را گرفتن. متصرف شدن. احاطه کردن. پر کردن: زیر زمین ها را موش برداشته. لباسهای او را شپش برداشته. مورچه دنیا را برداشته. (یادداشت مؤلف). اگر بمثل باران نبارد یا طوفان جهان بردارد باعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند. (گلستان سعدی)، شروع شدن. آغاز شدن: و اندرین بیابان یک ریگ است از کران دریا بردارد از حدود بحرین. (حدود العالم). - برداشتن خنده، سردادن خنده. خنده آغازیدن. خندیدن: جدا هر کسش چیره [خیره] پنداشتند ز گفتار او خنده برداشتند. اسدی (گرشاسب نامه). - برداشتن رقص، به رقص آغاز کردن: رقص برداشت بی مقطع ساز آن چنان شد که کس ندیدش باز. نظامی. - برداشتن گریه، گریه آغاز کردن. گریه سرکردن: و دیگران گریه برداشتند وگریه بر من نیز افتاد. (کتاب المعارف). ، زدن. ستردن. کندن. (یادداشت بخط مؤلف) : بفرمود تا حجام را بیاوردند وی را گفت تو بوقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی. (نوروزنامه). روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد. (نوروزنامه). مردم در هفته شوخگن شود و موی بالیده... چون بگرمابه درآید موی بردارد و شوخ پاک کند. (اسرارالتوحید). چون وقت آن آمد که شیخ موی بردارد. (اسرارالتوحید). - برداشتن زیر ابرو یا زیر ابرو برداشتن، کندن موهای قسمت فرودین ابروان. (از یادداشت بخط مؤلف). ، برانداختن. معدوم کردن. نیست کردن. بریدن. (آنندراج). کشتن. هلاک کردن چنانکه دشمن را: بر آنگونه بر داشتمشان ز رزم که نه رزم بینند از این پس نه بزم. فردوسی. بگفتار گرسیوز رهنمای برآرای وبردار دشمن زجای. فردوسی. بردار تو از روی زمین قیصر و خان را یک شاه بسنده بود این مایه جهان را. منوچهری. من این سگ زندیق را بدست آوردم و اتباع او را بشناختم و میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرو نشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی). و یاری دهندتا این خصمان را برداریم. (فارسنامۀ ابن بلخی). و سران ایشان هلاک کرده و برداشته. (فارسنامۀ ابن بلخی). سی سال در جنگ ملوک طوایف بود [اردشیر] تا همگنان را برداشت و جهان او را صافی شد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و بسیاری کارها رفت تا پادشاهی مستخلص کرد و دشمنان برداشت. (مجمل التواریخ). گربۀ مسکین اگر پرداشتی تخم گنجشگ از زمین برداشتی. سعدی. کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن ترا خدای برداشت. (گلستان سعدی)، ویران کردن: بعد از آن چنان صواب دید که ویران کنند فرمود تا آن سرای را برداشتند و بحصار بردند و آن موضع خراب بماند. (تاریخ بخارای نرشخی)، بریدن، سلب کردن. (آنندراج). رفع کردن. برگرفتن. مرتفع کردن. نسخ کردن. دور کردن. زایل کردن: گر ایدونکه یابم بجان زینهار من این رنج بردارم از شهریار. فردوسی. بردار درشتی زدل خصم بنرمی. عسجدی. گفت فاستجبنا له فکشفنا ما به من ضر، یعنی اجابت کردم و محنت از وی برداشتم. (قصص ص 139). گفت خدایت سلام میرساند و میگوید بشفاعت تو نود و نه جزو از امت تو برداشتم. (قصص ص 246). و عبادت ایزدی عز ذکره از مردم برداشت [مزدک] . (فارسنامۀ ابن بلخی). و در دل کنی که چون پیروز آیی این بدعت برداری. (فارسنامۀ ابن بلخی). و خراج از مردم برداشت و سیرت نیکو سپرد. (فارسنامۀ ابن بلخی). آب که بر وی گذرد و از وی بیرون آید ماندگی را کم کند و خشکی معده بردارد. (نوروزنامه). ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو ظلمت شب را چو عکس تیغ خورشید منیر. سوزنی. از زمین سایۀ حلم وی اگر بردارند تا قیامت زمی از زلزله تسکین نکند. سوزنی. و جور و بدع برداشت و رسوم ظلم باطل گردانید. (تاریخ طبرستان). بخ بخ ای بخت و خه خه ای دلدار هم وفا دار و هم جفا بردار. نظامی. ز مظلومان عالم جور برداشت همه آئین جور از دور برداشت. نظامی. ز هر دروازه ای برداشت باجی نجست از هیچ دهقانی خراجی. نظامی. چنان گشت مستغنی از ساو وباج که برداشت از کشور خود خراج. نظامی. ، تصرف کردن. استفاده کردن: برنج و سعی یکی نعمتی بچنگ آرد دگرکس آید و بی رنج و سعی بردارد. سعدی. ، پذیرفتن. قبول کردن. (آنندراج). پذیرا شدن: این مار افسون بردار نیست. این ژنده وصله بردار نیست. (یادداشت بخط مؤلف). این خبر تأخیربردار نیست. عبدالملک را گفت تو بیمار شدی و بشام دیر توانی شدن و امیرالمؤمنین را سپاه باید و تأخیر برندارد از اینجا نامه کن بشام تا سپاه بیاید. (ترجمه طبری بلعمی). این رقعت بدست وی باید داد... که مهم است و تأخیر برندارد. (تاریخ بیهقی). و سنت پیشینگان فرو گذاشت و بدعت این دبیر برداشت. (نامۀ تنسر). جز محبت هرچه دیدم سود در محشر نداشت دین و دانش عرض کردم کس بچیزی برنداشت. نظیری (آنندراج). واعظا کار تو بیهوده سرایی است مدام این چه کار است که برداشته ای کار کم است ؟ فیاض (آنندراج). قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت چهرۀ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت. صائب (آنندراج). هر کسی چیزی ز اسباب جهان برداشته ست من همین دل را ز اسباب جهان برداشتم. صائب (آنندراج). - پند برداشتن، پند گرفتن. اندرز گرفتن: از آن شنعت این پند برداشتم دگر دیده نادیده انگاشتم. سعدی. ، پذیرفتن چیزی را ببهایی و نرخی معلوم: شما این قالی را بهزار تومان بردارید و باقی طلب را نقد بگیرید. (یادداشت بخط مؤلف)، قابل و درخور بودن. (یادداشت بخط مؤلف) : دیوار کهن گشته نه بردارد پادیر یک روز همه پست شود رنجش بگذار. رودکی. ، تحمل کردن. پذیرفتن. سزیدن. احتمال. (ترجمان القرآن) : که فرغول برندارد آن روز که برتخته بر سیاه شود نام. رودکی. چنان کرد یزدان تن آدمی که بردارد او سختی و خرمی. ابوشکور. از ایران بسی رنج برداشتی بر و بوم و پیوند بگذاشتی. فردوسی. بسی رنج برداشتی زین سخن نمانم که رنج تو گردد کهن. فردوسی. کنون خود تو این رنج برداشتی بدشت آمدی خانه بگذاشتی. فردوسی. چو برداشتی طمع از آنچت هواست سخن گر ز کس برنداری رواست. اسدی. چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان اگر جفاش نماید جفاش بردارد. ناصرخسرو. برندارد سخای کفش را بحر پر دُرّ و کان پر گوهر. مسعود. مرد شجاع چنان باید که... بآخر جنگ چون اژدها باشد بخشم گرفتن و رنج برداشتن. (نوروزنامه). شبیخون قهر تو کُه برندارد که از سهم و بیم تو خارا شود خون. سوزنی. ، جائز و روا داشتن. (آنندراج) : تا کی از جور تو دل بار جفا بردارد آنقدر جور بماکن که خدا بردارد. فصلی جربادقانی (آنندراج). ، گرفتن. تقلید کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : و مر صورت کمان را از صورت بخشهای فلک برداشته اند چه خداوندان علم بخشهای دائره فلک را قسی خوانده اند. (نوروزنامه)، دوام کردن. کشیدن. ممتد شدن. ادامه یافتن: در اول عهد او قحطی پدید آمد و مدت هفت سال برداشت و در آن هفت سال خراج بمردم رها کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی) .به شراب بنشست و بیش دم نزدم و آنروز و آن شب بگذشت که شراب خوردن او [محمود غزنوی] سه روز برداشتی دیگر روز به خدمت رفتم. (آثار الوزراء عقیلی). در تداول گناباد خراسان گویند این لباس یک سال برداشت ندارد یعنی دوام ندارد: ناخوشی او یکسال برداشت، یعنی دوام کرد، کندن. گود برداشتن برای نشاندن درخت. گود کندن برای درخت کاشتن. گود برداشتن برای ساختن زیرزمین. حفر کردن. حفر. (یادداشت بخط مؤلف) : و فرمان شد که هرکس بجای خویش نقب بردارند و هر قومی بموضع خویش راه جویند. (جهانگشای جوینی)، پیدا کردن. (یادداشت بخط مؤلف). واجد شدن. ترک برداشتن. مو برداشتن چینی و شیشه و مانند آن. شکاف برداشتن، بریدن قسمتی و مخصوصاً قسمت زیرین عضوی و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف) : یکیت روی ببینم چنانکه خرسی را بگاه ناخنه برداشتن لویشه کنی. (فرهنگ اسدی)
سحاب برد، ابر تگرگ بار. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آنچه دکاندار یا یکی از دوشریک از نقود حاضر بهر خود برگیرد: شما برداشت کرده اید هزارتومان من پانصد تومان. (یادداشت مؤلف). عمل برداشتن قسمتی از چیزی یا سرمایه ای پیش از آنکه هنگام تقسیم آن چیز یا سرمایه برسد مثلاً: فلان شریک از درآمد تجارتخانه تاکنون پانصد ریال برداشت کرده است، خرج. (یادداشت مؤلف) ، حاصل. محصول. (یادداشت مؤلف). بهره ای که از کشت بدست آید. محصول مزرعه و دیگر املاک و اموال. (یادداشت مؤلف). تحصیل. ماحصل: برداشت ما از ده ده خروار است، عمل برداشتن حاصل. درو کردن. (یادداشت مؤلف). درودن و به انبار بردن محصول: برزیگری (زراعت) کاشت است و داشت است و برداشت یعنی برزگرخوب باید نیک زرع کند و نیک حفظ و حراست کند سبزه را تا گاه سخت شدن دانه و نیک تواند حصاد و درو کند. (یادداشت مؤلف) ، درو. (یادداشت مؤلف) ، ارتفاع. (یادداشت مؤلف). ارتفاعات، دخل. بهره برداری. بهره. درآمد، رفع. مقابل وضع (نهاد). (یادداشت مؤلف) : و چون بر سفره نشینند خاموش نباشند و ابتدا بنام خدا کنند و چیزی نکنند از نهاد وبرداشت که اصحاب را از آن کراهتی باشد. (هجویری). نهادی که برداشت از خون کند فرو داشتی بی جگر چون کند. نظامی. ، ترفیع. تجلیل. مقابل تنزیل و تذلیل (فروداشت) ، کوچ. عزیمت. حرکت از جائی. مقابل فرود آمدن: بر سبزه زار چرخ بزد خیمه خیل روز چون کاروان شام به برداشت کردساز. اخسیکتی. ، (اصطلاح موسیقی) نوعی از سازی است. (آنندراج). مقابل فروداشت. (یادداشت مؤلف) ، ابتدای آواز یا ساز. بلند کردن آواز تا منتهای مقصود و فروداشت و پست کردن آن تا حد مقصود: از پی هر شامگهی چاشتی ست آخر برداشت فروداشتی ست. نظامی. رجوع به نوبت مرتب شود، آغاز. آغاز سخن. ابتدای کلام. شروع گفتار. (یادداشت مؤلف) ، تحمل، صبر. شکیبائی. (آنندراج) ، سواری. (غیاث اللغات)
سحاب برد، ابر تگرگ بار. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آنچه دکاندار یا یکی از دوشریک از نقود حاضر بهر خود برگیرد: شما برداشت کرده اید هزارتومان من پانصد تومان. (یادداشت مؤلف). عمل برداشتن قسمتی از چیزی یا سرمایه ای پیش از آنکه هنگام تقسیم آن چیز یا سرمایه برسد مثلاً: فلان شریک از درآمد تجارتخانه تاکنون پانصد ریال برداشت کرده است، خرج. (یادداشت مؤلف) ، حاصل. محصول. (یادداشت مؤلف). بهره ای که از کشت بدست آید. محصول مزرعه و دیگر املاک و اموال. (یادداشت مؤلف). تحصیل. ماحصل: برداشت ما از ده ده خروار است، عمل برداشتن حاصل. درو کردن. (یادداشت مؤلف). درودن و به انبار بردن محصول: برزیگری (زراعت) کاشت است و داشت است و برداشت یعنی برزگرخوب باید نیک زرع کند و نیک حفظ و حراست کند سبزه را تا گاه سخت شدن دانه و نیک تواند حصاد و درو کند. (یادداشت مؤلف) ، درو. (یادداشت مؤلف) ، ارتفاع. (یادداشت مؤلف). ارتفاعات، دخل. بهره برداری. بهره. درآمد، رفع. مقابل وضع (نهاد). (یادداشت مؤلف) : و چون بر سفره نشینند خاموش نباشند و ابتدا بنام خدا کنند و چیزی نکنند از نهاد وبرداشت که اصحاب را از آن کراهتی باشد. (هجویری). نهادی که برداشت از خون کند فرو داشتی بی جگر چون کند. نظامی. ، ترفیع. تجلیل. مقابل تنزیل و تذلیل (فروداشت) ، کوچ. عزیمت. حرکت از جائی. مقابل فرود آمدن: بر سبزه زار چرخ بزد خیمه خیل روز چون کاروان شام به برداشت کردساز. اخسیکتی. ، (اصطلاح موسیقی) نوعی از سازی است. (آنندراج). مقابل فروداشت. (یادداشت مؤلف) ، ابتدای آواز یا ساز. بلند کردن آواز تا منتهای مقصود و فروداشت و پست کردن آن تا حد مقصود: از پی هر شامگهی چاشتی ست آخر برداشت فروداشتی ست. نظامی. رجوع به نوبت مرتب شود، آغاز. آغاز سخن. ابتدای کلام. شروع گفتار. (یادداشت مؤلف) ، تحمل، صبر. شکیبائی. (آنندراج) ، سواری. (غیاث اللغات)
تگرگ. (مهذب الاسماء). تگرگ و یخچه. (منتهی الارب) (آنندراج). ژاله و تگرگ. (غیاث اللغات). صاحب لغت نامۀ مقامات حریری برد را ژاله ترجمه کرده است. (از یادداشت مؤلف). حب الغمام. حب المزن. حب. (یادداشت مؤلف). واحد آن برده. (مهذب الاسماء).
تگرگ. (مهذب الاسماء). تگرگ و یخچه. (منتهی الارب) (آنندراج). ژاله و تگرگ. (غیاث اللغات). صاحب لغت نامۀ مقامات حریری برد را ژاله ترجمه کرده است. (از یادداشت مؤلف). حب الغمام. حب المزن. حب. (یادداشت مؤلف). واحد آن برده. (مهذب الاسماء).
نوعی از جامه. (مهذب الاسماء) (آنندراج). جامه ای بوده است قیمتی و گرانبها. (یادداشت مؤلف). پارچه ای که در یمن بافته میشده است یا خاص یمن بوده. قماش که از پشم شتر سازند. (ملخص اللغات حسن خطیب). قماشی است مخصوص یمن که آنرا برد یمانی گویند. (برهان). ج، ابرد. برود. (منتهی الارب) (آنندراج). ابراد. (مهذب الاسماء) : از اردویل (اردبیل) جامه های برد و جامه های رنگین خیزد. (حدود العالم). و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبید خیزد. (حدود العالم). ازین شد روی من همگونۀ برد تو کندی جوی و آبش دیگری برد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). پنبۀ بسیار خیزد (جهرم) و بردو کرباس آرند از آنجا. (فارسنامۀ ابن بلخی) .خویشتن را خلق مکن بر خلق برد تو بهتر از کهن دیباست. مسعود. تا جسم و دلت هست بهم هر دو مرکب نایدت زد و برد قبائی و کلائی. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی 612). بردهای ابریشمین و پشمین میزرهای باریک. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و از جملۀ آن غنائم سیصد تخت برد بخزانۀ سلطانشاه رسید. (جهانگشای جوینی) (دیوان چ مدرس رضوی 612). که نگردد صاف اقبال تو درد هم نگردد اطلس بخت تو برد. مولوی. تا یقین است آنکه پیغمبر به کعب بن زهیر جایزه مدحت ببخشیده ست برد خویشتن. نظام قاری. نرمدست و قطنی و خارا و حبر برد وابیاری و مخفی آشکار. نظام قاری (دیوان ص 37). از درج برد و مخفی وابیاری و بمی سرخط همی ستانم وتکرار میکنم. نظام قاری (دیوان ص 36). بخطهای ابیاری و برد و مخفی نوشتند القاب و مدح مناقب. نظام قاری (دیوان ص 38). - برد یمانی، برد منسوب به یمن: ز برد یمانی و تیغ یمن دگر هرچه بد معدنش در عدن. فردوسی. چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش. ناصرخسرو. شب بسر ماه یمانی درآر سر چو مه از برد یمانی برآر. نظامی. آبگینۀ حلبی بیمن و برد یمانی بفارس. سعدی (گلستان). - برد یمن، برد یمانی. برد که از یمن آرند: ده اشتر ز برد یمن بار کرد دگر پنج را بار دینار کرد. فردوسی. - برد یمنی، برد یمانی: سرور جملۀ اثواب ز روی معنی هست برد یمنی لبس رسول مختار. نظام قاری.
نوعی از جامه. (مهذب الاسماء) (آنندراج). جامه ای بوده است قیمتی و گرانبها. (یادداشت مؤلف). پارچه ای که در یمن بافته میشده است یا خاص یمن بوده. قماش که از پشم شتر سازند. (ملخص اللغات حسن خطیب). قماشی است مخصوص یمن که آنرا برد یمانی گویند. (برهان). ج، ابرد. برود. (منتهی الارب) (آنندراج). ابراد. (مهذب الاسماء) : از اردویل (اردبیل) جامه های برد و جامه های رنگین خیزد. (حدود العالم). و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبید خیزد. (حدود العالم). ازین شد روی من همگونۀ برد تو کندی جوی و آبش دیگری برد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). پنبۀ بسیار خیزد (جهرم) و بردو کرباس آرند از آنجا. (فارسنامۀ ابن بلخی) .خویشتن را خلق مکن بر خلق برد تو بهتر از کهن دیباست. مسعود. تا جسم و دلت هست بهم هر دو مرکب نایدت زد و برد قبائی و کلائی. سنایی (دیوان چ مدرس رضوی 612). بردهای ابریشمین و پشمین میزرهای باریک. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و از جملۀ آن غنائم سیصد تخت برد بخزانۀ سلطانشاه رسید. (جهانگشای جوینی) (دیوان چ مدرس رضوی 612). که نگردد صاف اقبال تو درد هم نگردد اطلس بخت تو برد. مولوی. تا یقین است آنکه پیغمبر به کعب بن زهیر جایزه مدحت ببخشیده ست برد خویشتن. نظام قاری. نرمدست و قطنی و خارا و حبر برد وابیاری و مخفی آشکار. نظام قاری (دیوان ص 37). از درج برد و مخفی وابیاری و بمی سرخط همی ستانم وتکرار میکنم. نظام قاری (دیوان ص 36). بخطهای ابیاری و برد و مخفی نوشتند القاب و مدح مناقب. نظام قاری (دیوان ص 38). - برد یمانی، برد منسوب به یمن: ز برد یمانی و تیغ یمن دگر هرچه بد معدنش در عدن. فردوسی. چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش. ناصرخسرو. شب بسر ماه یمانی درآر سر چو مه از برد یمانی برآر. نظامی. آبگینۀ حلبی بیمن و برد یمانی بفارس. سعدی (گلستان). - برد یمن، برد یمانی. برد که از یمن آرند: ده اشتر ز برد یمن بار کرد دگر پنج را بار دینار کرد. فردوسی. - برد یمنی، برد یمانی: سرور جملۀ اثواب ز روی معنی هست برد یمنی لبس رسول مختار. نظام قاری.
جمع واژۀ برده. (منتهی الارب). جمع واژۀ برد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گفتن. (یادداشت مؤلف) ، از دخل یا صندوق مشترک یا انحصاری مبلغی بنام خود تصرف کردن. (یادداشت مؤلف) ، حاصل و نفعی بردن. محصول زراعت را درو کردن و از آن منتفع شدن. بدست کردن محصول مزرعه. بحاصل کردن کار و برداشت. (یادداشت مؤلف). جمع کردن حاصل کشت. بدست کردن نتیجۀ کاری چنانکه زراعت و جز آن. برداشت کردن حاصل مزرعه. جمع کردن حاصل ده یا مزرعه. (یادداشت مؤلف). بحاصل کردن از زراعت و حاصل کشاورزی، بهره بردن: از آسمان هرچه بارد زمین برداشت کند. (مجموعۀ امثال فارسی) ، ترفیع. بلند کردن. مقام دادن. بالا بردن. ارتقاء دادن: و برداشت کنم آن کسان را... که لیاقت دارند برداشتن مرا. (تاریخ بیهقی). اگر بناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سیاست فرموده باشم. (تاریخ بیهقی). - برداشت کردن از کسی، موأخذه نکردن از وی. (یادداشت مؤلف). از تقصیر او درگذشتن. ، بدگویی کردن. شکایت کردن از کسی: و خطبه بر سپاهسالار کردند امیر نصر بن سبکتکین... خواجه عمید بومنصور خوافی به سیستان آمد از جهت امیرنصر و عمل و شهر فروگرفت... و او مردی با سیاست بود و مردم بسیار کشت به سیستان اما همه مفسدان را کشت اهل خیر و صلاح را نیک بود... چون روزگار بومنصور اندر گشت و بسیار او را برداشت کردند. (تاریخ سیستان)
جَمعِ واژۀ بُرْدَه. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ بُرْد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گفتن. (یادداشت مؤلف) ، از دخل یا صندوق مشترک یا انحصاری مبلغی بنام خود تصرف کردن. (یادداشت مؤلف) ، حاصل و نفعی بردن. محصول زراعت را درو کردن و از آن منتفع شدن. بدست کردن محصول مزرعه. بحاصل کردن کار و برداشت. (یادداشت مؤلف). جمع کردن حاصل کشت. بدست کردن نتیجۀ کاری چنانکه زراعت و جز آن. برداشت کردن حاصل مزرعه. جمع کردن حاصل ده یا مزرعه. (یادداشت مؤلف). بحاصل کردن از زراعت و حاصل کشاورزی، بهره بردن: از آسمان هرچه بارد زمین برداشت کند. (مجموعۀ امثال فارسی) ، ترفیع. بلند کردن. مقام دادن. بالا بردن. ارتقاء دادن: و برداشت کنم آن کسان را... که لیاقت دارند برداشتن مرا. (تاریخ بیهقی). اگر بناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سیاست فرموده باشم. (تاریخ بیهقی). - برداشت کردن از کسی، موأخذه نکردن از وی. (یادداشت مؤلف). از تقصیر او درگذشتن. ، بدگویی کردن. شکایت کردن از کسی: و خطبه بر سپاهسالار کردند امیر نصر بن سبکتکین... خواجه عمید بومنصور خوافی به سیستان آمد از جهت امیرنصر و عمل و شهر فروگرفت... و او مردی با سیاست بود و مردم بسیار کشت به سیستان اما همه مفسدان را کشت اهل خیر و صلاح را نیک بود... چون روزگار بومنصور اندر گشت و بسیار او را برداشت کردند. (تاریخ سیستان)
جمع واژۀ برید. (منتهی الارب). - علم البرد والمسافات، علم بریدها و مسافت ها. برید عبارت از چهار فرسنگ است و این علمی است که بوسیلۀ آن مقدار فاصله شهرها بفرسنگ و میل دانسته میشود و اینکه این مسافت در چه مقدار از زمان طی می گردد ابوالخیر آنرا از شاخه های علم هیأت میشمرد و از این لحاظشایسته تر آنست که آنرا علم مسالک الممالک نام نهند با آنکه آن از مباحث جغرافیاست. (کشف الظنون) جمع واژۀ برید. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ برید. (منتهی الارب). - علم البرد والمسافات، علم بریدها و مسافت ها. برید عبارت از چهار فرسنگ است و این علمی است که بوسیلۀ آن مقدار فاصله شهرها بفرسنگ و میل دانسته میشود و اینکه این مسافت در چه مقدار از زمان طی می گردد ابوالخیر آنرا از شاخه های علم هیأت میشمرد و از این لحاظشایسته تر آنست که آنرا علم مسالک الممالک نام نهند با آنکه آن از مباحث جغرافیاست. (کشف الظنون) جَمعِ واژۀ برید. (منتهی الارب)
مصدر مرخم بردن: ببردند چیزی که بایست برد بنزدیک آن مرد بیدار و گرد. فردوسی. بخواری همی بردشان خواستند بتاراج و کشتن بیاراستند. فردوسی. - جان برد، بردن جان. نجات جان: به جانبرد خود هرکسی گشته شاد کس از کشتۀخود نیاورد یاد. نظامی. - خورد و برد، خوردن و بردن. تغذیه و تعیش. خورد و زیست. رجوع به خورد و برد شود: از خورد و برد ورفتن بیهوده هر سوئی اینند سال برد تنت چون ستور پیر. ناصرخسرو. - دستبرد، تسلط وغلبه و قدرت و تصرف: بفالی کز اختر توان برشمرد تو داری در این داوری دستبرد. نظامی. عنان تکاور بدولت سپرد نمود آن قوی دست را دستبرد. نظامی. چو همت سلاح است در دستبرد بگو تا کنیم آنچه داریم خرد. نظامی. نمودم بدین داستان دستبرد. نظامی. چو بازارگان در دیارت بمرد بمالش خیانت بود دستبرد. سعدی. ، مرفوع. مرفوعه. رفیع. بلند شده. مرتفع. بلند. افراخته: دیگر پرسید که بگوئید که آن چیست بزرگتر و برداشته تر از آسمان. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی) ، عدد رفع شده در اصطلاح ریاضی. (التفهیم) ، برگزیده: و پوشیده نیست که ملوک برداشته و برگرفتۀ یزدان اند. (جهانگشای جوینی) ، محمول. حمل شده. بار شده. - برداشته خاطر، رنجیده و آزرده دل. (آنندراج). - برداشته داشتن، سرپا گرفتن: تذریب، برداشته داشتن زن بچه را تا قضای حاجت کند
مصدر مرخم بردن: ببردند چیزی که بایست برد بنزدیک آن مرد بیدار و گرد. فردوسی. بخواری همی بردشان خواستند بتاراج و کشتن بیاراستند. فردوسی. - جان برد، بردن جان. نجات جان: به جانبرد خود هرکسی گشته شاد کس از کشتۀخود نیاورد یاد. نظامی. - خورد و برد، خوردن و بردن. تغذیه و تعیش. خورد و زیست. رجوع به خورد و برد شود: از خورد و برد ورفتن بیهوده هر سوئی اینند سال برد تنت چون ستور پیر. ناصرخسرو. - دستبرد، تسلط وغلبه و قدرت و تصرف: بفالی کز اختر توان برشمرد تو داری در این داوری دستبرد. نظامی. عنان تکاور بدولت سپرد نمود آن قوی دست را دستبرد. نظامی. چو همت سلاح است در دستبرد بگو تا کنیم آنچه داریم خرد. نظامی. نمودم بدین داستان دستبرد. نظامی. چو بازارگان در دیارت بمرد بمالش خیانت بود دستبرد. سعدی. ، مرفوع. مرفوعه. رفیع. بلند شده. مرتفع. بلند. افراخته: دیگر پرسید که بگوئید که آن چیست بزرگتر و برداشته تر از آسمان. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی) ، عدد رفع شده در اصطلاح ریاضی. (التفهیم) ، برگزیده: و پوشیده نیست که ملوک برداشته و برگرفتۀ یزدان اند. (جهانگشای جوینی) ، محمول. حمل شده. بار شده. - برداشته خاطر، رنجیده و آزرده دل. (آنندراج). - برداشته داشتن، سرپا گرفتن: تذریب، برداشته داشتن زن بچه را تا قضای حاجت کند
بهترین جامه ها برد است. اگر به خواب دید که برد از پنبه است و به گونه سبز و سفیداست یا جامه نو از برد پوشیده بود، دلیل که فراخی نعمت یابد و به قدر آن که جامه نیک است آن را خیر و منفعت رسد و اگر بیند جامه تنگ داشت و به گونه سیاه و کبود بود، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین برد فروش مردی است که دین را به دنیا اختیار کرده باشد، خاصه چون برد از پنبه بود. اگر بیند در وی ابریشم است، دلیل که هم طالب دین است و هم طالب دنیا.
بهترین جامه ها بُرد است. اگر به خواب دید که برد از پنبه است و به گونه سبز و سفیداست یا جامه نو از برد پوشیده بود، دلیل که فراخی نعمت یابد و به قدر آن که جامه نیک است آن را خیر و منفعت رسد و اگر بیند جامه تنگ داشت و به گونه سیاه و کبود بود، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین برد فروش مردی است که دین را به دنیا اختیار کرده باشد، خاصه چون برد از پنبه بود. اگر بیند در وی ابریشم است، دلیل که هم طالب دین است و هم طالب دنیا.
پاپیروس، گیاهی از خانوادۀ جگن با ساقۀ بی برگ که در مصر باستان از ریشه اش به عنوان سوخت و مغزش به عنوان خوراک و ساقه اش برای تهیۀ طناب و پارچه استفاده می کردند، ورقه های شبیه مقوا که از این درخت تهیه و به جای کاغذ تا قرن هشتم میلادی برای نوشتن استفاده می شد، کلک
پاپیروس، گیاهی از خانوادۀ جگن با ساقۀ بی برگ که در مصر باستان از ریشه اش به عنوان سوخت و مغزش به عنوان خوراک و ساقه اش برای تهیۀ طناب و پارچه استفاده می کردند، ورقه های شبیه مقوا که از این درخت تهیه و به جای کاغذ تا قرن هشتم میلادی برای نوشتن استفاده می شد، کِلک
پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد اخ اخوی داداش بردر یا برادر پدر. عم عمو. یا برادر حقیقی. برادر از یک پدر و یک مادر. یا برادر دینی. هم کیش هم مذهب. یا برادر رضاعی. پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد پسر دایه شخص. یا برادر شوهر. مردی که اخوی شوهر زنی باشد خوسره. یا برادر مادر. دایی خال خالو
پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد اخ اخوی داداش بردر یا برادر پدر. عم عمو. یا برادر حقیقی. برادر از یک پدر و یک مادر. یا برادر دینی. هم کیش هم مذهب. یا برادر رضاعی. پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد پسر دایه شخص. یا برادر شوهر. مردی که اخوی شوهر زنی باشد خوسره. یا برادر مادر. دایی خال خالو
پیزر (درگویش اسپهانی) تک جگن نیل از گیاهان ذوخ گیاهی از تیره جگن ها جزو رده تک لپه ییها که ارتفاعش از 2 تا 4 متر میرسد و جزو گیاهان نی مانند و بسیار زیباست. در انتهای ساقه هایش انشعابات چتر مانند جالبی بوجود آمده است. اصل این گیاه محتوی مواد ذخیره ییست که بمصرف تغذیه زارعان و دهقانان میرسد. از الیاف ساقه های قابل انعطاف این گیاه یک نوع کاغذ می سازند پاپیروس بابیروس ابردی درخت کاغذ مصری جگن نیل پاپروس حقی حفاء. نوعی خرمای خوب سنگ اشکنک
پیزر (درگویش اسپهانی) تک جگن نیل از گیاهان ذوخ گیاهی از تیره جگن ها جزو رده تک لپه ییها که ارتفاعش از 2 تا 4 متر میرسد و جزو گیاهان نی مانند و بسیار زیباست. در انتهای ساقه هایش انشعابات چتر مانند جالبی بوجود آمده است. اصل این گیاه محتوی مواد ذخیره ییست که بمصرف تغذیه زارعان و دهقانان میرسد. از الیاف ساقه های قابل انعطاف این گیاه یک نوع کاغذ می سازند پاپیروس بابیروس ابردی درخت کاغذ مصری جگن نیل پاپروس حقی حفاء. نوعی خرمای خوب سنگ اشکنک