جدول جو
جدول جو

معنی برد

برد((بُ))
عمل بردن (در بازی)، مقابل باخت، سود، نفع
تصویری از برد
تصویر برد
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با برد

برد

برد
بردن، برنده شدن در بازی، کنایه از سود، نفع، آنچه در قمار از کسی می برند، مسافتی که گلوله پس از خارج شدن از لولۀ توپ یا تفنگ طی می کند، بن ماضیِ بردن
نوعی پارچۀ کتانی راه راه
بُرد یمانی: بهترین نوع بُرد که در یمن بافته می شد
برد
فرهنگ فارسی عمید

برد

برد
از راه به طرفی شدن، دور گردیدن از سر راه، برگردیدن، بردیدن
سرما
برد
فرهنگ فارسی عمید

برد

برد
مصدر مرخم بردن:
ببردند چیزی که بایست برد
بنزدیک آن مرد بیدار و گرد.
فردوسی.
بخواری همی بردشان خواستند
بتاراج و کشتن بیاراستند.
فردوسی.
- جان برد، بردن جان. نجات جان:
به جانبرد خود هرکسی گشته شاد
کس از کشتۀخود نیاورد یاد.
نظامی.
- خورد و برد، خوردن و بردن. تغذیه و تعیش. خورد و زیست. رجوع به خورد و برد شود:
از خورد و برد ورفتن بیهوده هر سوئی
اینند سال برد تنت چون ستور پیر.
ناصرخسرو.
- دستبرد، تسلط وغلبه و قدرت و تصرف:
بفالی کز اختر توان برشمرد
تو داری در این داوری دستبرد.
نظامی.
عنان تکاور بدولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
نظامی.
چو همت سلاح است در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد.
نظامی.
نمودم بدین داستان دستبرد.
نظامی.
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.
سعدی.
، مرفوع. مرفوعه. رفیع. بلند شده. مرتفع. بلند. افراخته: دیگر پرسید که بگوئید که آن چیست بزرگتر و برداشته تر از آسمان. (ترجمه تفسیر طبری بلعمی) ، عدد رفع شده در اصطلاح ریاضی. (التفهیم) ، برگزیده: و پوشیده نیست که ملوک برداشته و برگرفتۀ یزدان اند. (جهانگشای جوینی) ، محمول. حمل شده. بار شده.
- برداشته خاطر، رنجیده و آزرده دل. (آنندراج).
- برداشته داشتن، سرپا گرفتن: تذریب، برداشته داشتن زن بچه را تا قضای حاجت کند
لغت نامه دهخدا

برد

برد
جَمعِ واژۀ برید. (منتهی الارب).
- علم البرد والمسافات، علم بریدها و مسافت ها. برید عبارت از چهار فرسنگ است و این علمی است که بوسیلۀ آن مقدار فاصله شهرها بفرسنگ و میل دانسته میشود و اینکه این مسافت در چه مقدار از زمان طی می گردد ابوالخیر آنرا از شاخه های علم هیأت میشمرد و از این لحاظشایسته تر آنست که آنرا علم مسالک الممالک نام نهند با آنکه آن از مباحث جغرافیاست. (کشف الظنون)
جَمعِ واژۀ برید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

برد

برد
جَمعِ واژۀ بُرْدَه. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ بُرْد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گفتن. (یادداشت مؤلف) ، از دخل یا صندوق مشترک یا انحصاری مبلغی بنام خود تصرف کردن. (یادداشت مؤلف) ، حاصل و نفعی بردن. محصول زراعت را درو کردن و از آن منتفع شدن. بدست کردن محصول مزرعه. بحاصل کردن کار و برداشت. (یادداشت مؤلف). جمع کردن حاصل کشت. بدست کردن نتیجۀ کاری چنانکه زراعت و جز آن. برداشت کردن حاصل مزرعه. جمع کردن حاصل ده یا مزرعه. (یادداشت مؤلف). بحاصل کردن از زراعت و حاصل کشاورزی، بهره بردن: از آسمان هرچه بارد زمین برداشت کند. (مجموعۀ امثال فارسی) ، ترفیع. بلند کردن. مقام دادن. بالا بردن. ارتقاء دادن: و برداشت کنم آن کسان را... که لیاقت دارند برداشتن مرا. (تاریخ بیهقی). اگر بناحق گرفته باشم باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم آن کسان را که در باب ایشان سیاست فرموده باشم. (تاریخ بیهقی).
- برداشت کردن از کسی، موأخذه نکردن از وی. (یادداشت مؤلف). از تقصیر او درگذشتن.
، بدگویی کردن. شکایت کردن از کسی: و خطبه بر سپاهسالار کردند امیر نصر بن سبکتکین... خواجه عمید بومنصور خوافی به سیستان آمد از جهت امیرنصر و عمل و شهر فروگرفت... و او مردی با سیاست بود و مردم بسیار کشت به سیستان اما همه مفسدان را کشت اهل خیر و صلاح را نیک بود... چون روزگار بومنصور اندر گشت و بسیار او را برداشت کردند. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا

برد

برد
نوعی از جامه. (مهذب الاسماء) (آنندراج). جامه ای بوده است قیمتی و گرانبها. (یادداشت مؤلف). پارچه ای که در یمن بافته میشده است یا خاص یمن بوده. قماش که از پشم شتر سازند. (ملخص اللغات حسن خطیب). قماشی است مخصوص یمن که آنرا برد یمانی گویند. (برهان). ج، ابرد. برود. (منتهی الارب) (آنندراج). ابراد. (مهذب الاسماء) : از اردویل (اردبیل) جامه های برد و جامه های رنگین خیزد. (حدود العالم). و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبید خیزد. (حدود العالم).
ازین شد روی من همگونۀ برد
تو کندی جوی و آبش دیگری برد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پنبۀ بسیار خیزد (جهرم) و بردو کرباس آرند از آنجا. (فارسنامۀ ابن بلخی) .خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد تو بهتر از کهن دیباست.
مسعود.
تا جسم و دلت هست بهم هر دو مرکب
نایدت زد و برد قبائی و کلائی.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی 612).
بردهای ابریشمین و پشمین میزرهای باریک. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و از جملۀ آن غنائم سیصد تخت برد بخزانۀ سلطانشاه رسید. (جهانگشای جوینی) (دیوان چ مدرس رضوی 612).
که نگردد صاف اقبال تو درد
هم نگردد اطلس بخت تو برد.
مولوی.
تا یقین است آنکه پیغمبر به کعب بن زهیر
جایزه مدحت ببخشیده ست برد خویشتن.
نظام قاری.
نرمدست و قطنی و خارا و حبر
برد وابیاری و مخفی آشکار.
نظام قاری (دیوان ص 37).
از درج برد و مخفی وابیاری و بمی
سرخط همی ستانم وتکرار میکنم.
نظام قاری (دیوان ص 36).
بخطهای ابیاری و برد و مخفی
نوشتند القاب و مدح مناقب.
نظام قاری (دیوان ص 38).
- برد یمانی، برد منسوب به یمن:
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.
فردوسی.
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
شب بسر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.
نظامی.
آبگینۀ حلبی بیمن و برد یمانی بفارس.
سعدی (گلستان).
- برد یمن، برد یمانی. برد که از یمن آرند:
ده اشتر ز برد یمن بار کرد
دگر پنج را بار دینار کرد.
فردوسی.
- برد یمنی، برد یمانی:
سرور جملۀ اثواب ز روی معنی
هست برد یمنی لبس رسول مختار.
نظام قاری.
لغت نامه دهخدا