جدول جو
جدول جو

معنی برخنجو - جستجوی لغت در جدول جو

برخنجو(بَ خَ)
انبار غله وذخیره خانه، انبعاث. مبعوث شدن. منبعث شدن. برانگیخته شدن. ثور. ثوران: باز بقدرت آفریدگار... ناچار از گور برخیزد. (تاریخ بیهقی)، آماس کردن. متورم شدن: اما نشان زیان داشتن قی آن است که چیزی تمام برنیاید و چشمها برخیزد و سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر حال خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشمها برخیزد و مردم با نیروتر و بی باک ترشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، شورش کردن.پرآشوب شدن. قیام کردن:
از بستر تب که جای بدخواه تو باد
برخیز سبک ور که جهان برخیزد.
؟ (تاج المآثر).
، برطرف شدن شور و آشوب و فتنه و غوغا و این از اضداد است. (آنندراج) :
چو موج بحر گرد تربت من ناله ها دارد
سرم شد خاک و از سر شور سودا برنمیخیزد.
طایر وحید (از آنندراج).
، بیدار شدن:
علی الصباح بروی تو هر که برخیزد
صباح روز سلامت براو مسا باشد.
سعدی.
، ابتدا و آغاز شدن:
تبانیان را نام و ایام از امام ابوالعباس تبانی... برخیزد. (تاریخ بیهقی).
، حاصل شدن. بدست آمدن:
رطب چینی که با نخلم ستیزد
ز من جز خار هیچش برنخیزد.
نظامی.
کجا آید سر من در شماری
چه برخیزد ز چون من دلفگاری.
نظامی.
چه برخیزد از خود آهن ترا
چوسر آهنین نیست در زیر خود.
عطار.
- از دست برخیزیدن، از دست آمدن:
زهرآبی که پیش آید توان خورد
زهرچ از دست برخیزد توان کرد.
نظامی.
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس.
سعدی.
، وزیدن:
زهر بادی که برخیزد گلی با می براز آید
بچشم عاشق از می تا به می عمری دراز آید.
فرخی.
، ترک کردن. (آنندراج) :
گر تو در باغ روی لاله کند ترک مکان
غنچه یکبارگی از بند قبا برخیزد.
سلمان.
، منتفی شدن. متروک شدن:
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی.
منوچهری.
، مرتفع شدن. از میان رفتن. نابود شدن. محو شدن. برخاستن: وآنگاه ناخوشی و کراهیت تربیع برخیزد. (التفهیم بیرونی). کارها خوب شود و وحشت برخیزد. (تاریخ بیهقی). تا خانه ها یکی باشد و جمله اسباب بیگانگی برخیزد. (تاریخ بیهقی).
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چه زمزم.
ناصرخسرو.
آن وقت که قیامت آید نزدیک و فسادها و معصیت ها ظاهر کنند امر بمعروف و نهی از منکر از میان برخیزد. (قصص الانبیاء). تا بر کوه برف باشد بادها سرد و خوش آید و چون برف برخیزد... هوا ناخوش گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گفتند اگر اقرار آورد این مذهب که آوردست باطل است و از آن توبه کند قتل ازوی برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی). و هنوز کینه و حرب از میان ایشان (ترکان) برنخاست که نخیزد هرگز. (مجمل التواریخ). صواب در آن می بینم که هر دو را خلع کنیم و اینکار بشوری فکنیم به رسم عمر بن خطاب تا مسلمانان یکی را انتخاب کنند و خون ریختن برخیزد. (مجمل التواریخ چ بهار ص 291). و هر گروهی و مذهبی مقالتی ساخته اند و آن نوعی گویند و هرگز این خلاف برنخیزد. (مجمل التواریخ و القصص). من و تو هر دو باهم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند و این آشوب برخیزد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و مالی بسیار با دختر بفرستاد تا عداوتی که میان روم و ایران بود برخیزد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی). سؤال کرد یکی که اگر گناهان که کرده ام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که.... (کتاب المعارف). ملک را مضمون اشارت عابد معلوم شد فرمود تا وجه کفاف او معین دارند و بار عیال از دل او برخیزد. (گلستان سعدی)، درگذشتن. برخاستن. صرف نظر کردن. آمرزیدن: و گفت افتادن این کنگره ها چیست گفت بعدد هریکی از آن فرزندی از آن شما پادشاهی کند پس برخیزد انوشیروان با همه دلتنگی خرسند شد گفت چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). و از سر هفوات و عثرات ما برخیزد. (ترجمه تاریخ یمینی)، بقضاء حاجت شدن. (یادداشت مؤلف). برنشستن. دفع فضول از مخرج فرودین کردن. برخاستن. رجوع به برخاستن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرخنج
تصویر فرخنج
عیش، طرب، حظ، نصیب، بهره، برای مثال مرا از تو فرخنج جز درد نیست / چو من در جهان سوخته مرد نیست (اسدی - لغت نامه - فرخنج)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرنجو
تصویر کرنجو
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، فرهانج، درفنجک، خفتک، خفتو، فرنجک، فدرنجک، سکاچه، خفج، برفنجک، برغفج، برخفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخفج
تصویر برخفج
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، کرنجو، درفنجک، خفتک، خفج، سکاچه، فدرنجک، فرهانج، فرنجک، خفتو، برفنجک، برغفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخفجی
تصویر برخفجی
ستیزه کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برفنجک
تصویر برفنجک
بختک، کابوس، رؤیای وحشتناک توام با احساس خفگی و سنگینی بدن که انسان را از خواب می پراند، فرهانج، فرنجک، خفتک، خفج، درفنجک، برخفج، سکاچه، خفتو، کرنجو، فدرنجک، برغفج
فرهنگ فارسی عمید
از سازهای زهی شبیه گیتار با پنج تا نه سیم و جعبۀ طنینی به شکل طبل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنجن
تصویر برنجن
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، آورنجن، سوار، دستیاره، اورنجن، ایّاره، دستینه، دست برنجن، ورنجن، یارج، یاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رونجو
تصویر رونجو
موریانه، نوعی حشره با آرواره های قوی که به صورت اجتماعی زندگی کرده و از چوب تغذیه می کند
چوب خوٰارک، تافشک، رشمیز، ریونجو، لبنگ، دیوک، ارضه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنجی
تصویر برنجی
تهیه شده از غله برنج مثلاً شیرینی برنجی
تهیه شده از آلیاژ برنج مثلاً ظرف برنجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برفنج
تصویر برفنج
خشن، دشوار، راه باریک و دشوار
فرهنگ فارسی عمید
(بَخَ)
برخفج. ثقلی که در خواب بر مردم اوفتد. (فرهنگ اسدی). گرانی که مردم را در خواب فرو همی گیرد و آنرا سنغبه (ظاهراً ستنبه) و سکاچه نیز گویند. وبتازی کابوس خوانند. (شرفنامۀ منیری) :
با وصال تو بودمی ایمن
در فراغم بمانده چون برخنج.
آغاجی (فرهنگ اسدی).
و رجوع به برخفج شود
لغت نامه دهخدا
(بُ نِ ءُ)
یکی از بزرگترین جزایر اندونزی در اقیانوس کبیر که قسمت اعظم آن جزو جمهوری اندونزی است و قسمت کوچکتر تحت حمایت انگلستان است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
منسوب به برنج (گیاه). رجوع به برنج شود.
- نان برنجی، شیرینی که از آرد برنج و قند و روغن ساخته شود
منسوب به برنج (فلز). ساخته شده از برنج. رجوع به برنج شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ جَ)
فدرنجک. ورفنجک. فرنجک. فرونجک. فرهانج. بختک. (فرهنگ فارسی معین). فرنجک و آن مرضی است که مردم را در خواب فروگیرد. (انجمن آرا) (برهان). عبدالجنه. (فرهنگ فارسی معین) (آنندراج). کابوس. (اوبهی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). سیاهی و گرانی که در خواب بر مردم افتد. (برهان).
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
ستیزه کاری. درشتی. (انجمن آرا). رجوع به برخفچی شود، آنچه در عوض چیزی بکسی دهند. (برهان). صدقه یعنی آنچه عوض چیزی عزیز بکسی دهند. (غیاث اللغات از بهارعجم و جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ)
بیرونسو. سوی بیرون. جانب بیرون. جانب وحشی. سمت خارج. مقابل درون سو:
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برونسو باد سرد و بیمناک.
رودکی.
نارنج چو دو کفۀ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو.
منوچهری.
اگرچه درون سخن نیک بود از برونسو گمان به زشتی برند. (قابوسنامه).
اگر نه دشمن خویشی چه میباید همه خود را
درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن.
خاقانی.
چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن.
نظامی.
اگر در تنت مزه نماند برونسوی ترا مزه دهیم. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برفنج
تصویر برفنج
خشن و مشکل، کار دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برونشو
تصویر برونشو
راه بیرون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برونسو
تصویر برونسو
جانب بیرون، سمت خارج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفنجک
تصویر برفنجک
بختک کابوس عبدالجنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخفج
تصویر برخفج
کابوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرنجو
تصویر کرنجو
سنگینیی که در خواب بر مردم افتد کابوس بختک: (زنا گه بار پیری بر من افتد چو بر خفته فتد نا گه کرنجو) (فرالاوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخنج
تصویر فرخنج
سهم، نصیب، بهره، قسمت، تمتع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنجن
تصویر برنجن
حلقه ای فلزی که زنان بمچ دست یا پا کنند: دست برنجن پای برنجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بانجو
تصویر بانجو
فرانسوی نه تار از سازها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر نج
تصویر بر نج
تازی گشته پرنگ از توپال ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رونجو
تصویر رونجو
کرمی است چوبخوار ارضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنجن
تصویر برنجن
((بَ رَ جَ))
حلقه ای فلزی که زنان به مچ دست یا پا کنند، ورنجن، ورنجین، برنجین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رونجو
تصویر رونجو
((رَ وَ))
موریانه، کرم چوب خوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخنج
تصویر فرخنج
((فَ رْ خَ))
نصیب، بهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرنجو
تصویر کرنجو
((کَ رَ))
کابوس، بختک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برفنجک
تصویر برفنجک
((بَ فَ جَ))
کابوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برفنج
تصویر برفنج
((بَ فَ))
خشن، راه باریک و دشوار
فرهنگ فارسی معین