ایستاده و برپا. (فرهنگ فارسی معین). بلند شده. (ناظم الاطباء). - برخاسته خاطری، آزرده دلی و رنجش خاطر. (آنندراج). - برخاسته شدن، بلند گردیده شدن و بلند شدن مانند غوغای جمعیت. (ناظم الاطباء).
ایستاده و برپا. (فرهنگ فارسی معین). بلند شده. (ناظم الاطباء). - برخاسته خاطری، آزرده دلی و رنجش خاطر. (آنندراج). - برخاسته شدن، بلند گردیده شدن و بلند شدن مانند غوغای جمعیت. (ناظم الاطباء).
برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست، رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست، اقدام کردن، آغاز کردن به کاری، کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است، کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست، رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست، اقدام کردن، آغاز کردن به کاری، کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است، کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
مرکّب از: ب + راسته، سمیط. براستک. راسته چینی. (یادداشت مؤلف)، رجوع به براستک شود، افزایش دادن. بالا بردن: صفت معجونی که خداوند فالج را تب آرد و حرارت را برمی افروزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، جسم حرارت غریزی را بجنباند و برافروزد و بدان سبب دل گرم شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، چنانکه پندارد که از خواهانی و جویایی او هرآن کار را، حرارت غریزی او بر می افزود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، روشن کردن. (ناظم الاطباء)، منور ساختن. فروغ بخشیدن. فروزان کردن. نور بخشیدن. - برافروختن موم، عبارت است از گفتن سخن نرم. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه)، - برافروختن نام، کنایه از مشهور وبلندآوازه کردن: بخاک اندر افکند ارجاسب را برافروخت او نام گشتاسب را. فردوسی. ، افروخته شدن. مشتعل شدن. ملتهب شدن. شعله کشیدن. لازم و متعدی بکار رود: گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود. فرخی. ، روشن شدن. منور گشتن. فروزان شدن، سرخ و گلگون شدن رخسار، از شادی و نشاط و یا شرم یا بیماری یا خشم: ببالید قیصر ز گفتار اوی برافروخت پژمرده رخسار اوی. فردوسی. برافروخته رخ ز بس خشم و درد به کس رای گفتار از بن نکرد. فردوسی. ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. برافروخت رخ زان سخن ماه را چنین پاسخ آورد دلخواه را. اسدی. عبدمناف را از این سخن روی برافروخت و شادمان گشت. (مجمل التواریخ)، قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت... (چهار مقاله)، برهمن ز شادی برافروخت روی پسندید و گفت ای پسندیده خوی. سعدی. استحماش، برافروختن از خشم. احتدام، برافروختن از غضب. (منتهی الارب) ، رواج دادن. رواجی دادن. رایج کردن. رونق بخشیدن. رونق دادن. تیز کردن: هر آن کس که ایمن شد از کار خویش بر ما برافروخت بازار خویش. فردوسی. رجوع به افروختن در همین لغت نامه شود
مُرَکَّب اَز: ب + راسته، سمیط. براستک. راسته چینی. (یادداشت مؤلف)، رجوع به براستک شود، افزایش دادن. بالا بردن: صفت معجونی که خداوند فالج را تب آرد و حرارت را برمی افروزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، جسم حرارت غریزی را بجنباند و برافروزد و بدان سبب دل گرم شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، چنانکه پندارد که از خواهانی و جویایی او هرآن کار را، حرارت غریزی او بر می افزود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، روشن کردن. (ناظم الاطباء)، منور ساختن. فروغ بخشیدن. فروزان کردن. نور بخشیدن. - برافروختن موم، عبارت است از گفتن سخن نرم. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه)، - برافروختن نام، کنایه از مشهور وبلندآوازه کردن: بخاک اندر افکند ارجاسب را برافروخت او نام گشتاسب را. فردوسی. ، افروخته شدن. مشتعل شدن. ملتهب شدن. شعله کشیدن. لازم و متعدی بکار رود: گه ز بالا سوی پستی بازگردد سرنگون گه ز پستی برفروزد سوی بالا برشود. فرخی. ، روشن شدن. منور گشتن. فروزان شدن، سرخ و گلگون شدن رخسار، از شادی و نشاط و یا شرم یا بیماری یا خشم: ببالید قیصر ز گفتار اوی برافروخت پژمرده رخسار اوی. فردوسی. برافروخته رخ ز بس خشم و درد به کس رای گفتار از بن نکرد. فردوسی. ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. برافروخت رخ زان سخن ماه را چنین پاسخ آورد دلخواه را. اسدی. عبدمناف را از این سخن روی برافروخت و شادمان گشت. (مجمل التواریخ)، قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت... (چهار مقاله)، برهمن ز شادی برافروخت روی پسندید و گفت ای پسندیده خوی. سعدی. استحماش، برافروختن از خشم. احتدام، برافروختن از غضب. (منتهی الارب) ، رواج دادن. رواجی دادن. رایج کردن. رونق بخشیدن. رونق دادن. تیز کردن: هر آن کس که ایمن شد از کار خویش بر ما برافروخت بازار خویش. فردوسی. رجوع به افروختن در همین لغت نامه شود
مصدر مرکب مرخم است از برخاستن. قیام: هرکه را بر سماط بنشستی واجب آمد بخدمتش برخاست. سعدی. - نشست و برخاست، نشست و خاست. مجالست، توشک و نهالی. (برهان). تشک. دوشک. رختخواب. (آنندراج)
مصدر مرکب مرخم است از برخاستن. قیام: هرکه را بر سماط بنشستی واجب آمد بخدمتش برخاست. سعدی. - نشست و برخاست، نشست و خاست. مجالست، توشک و نهالی. (برهان). تشک. دوشک. رختخواب. (آنندراج)
برخیزیدن. خاستن. ایستادن. بلند شدن. برپا ایستادن. بپا شدن. پا شدن. برپا شدن. متصاعد شدن. قیام. قیام کردن. قوم. قومه. قامه. مقابل نشستن. مقابل قعود. نهض. نهوض. انتهاض. (منتهی الارب). استنهاض. نهضت: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یکجای گرد شود، آن را خابورخوانند. (حدودالعالم). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت. (تاریخ بیهقی). برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را. (تاریخ بیهقی). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن برآن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀامیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). کسی راکه پیهای پای سست شود و بر نتواند خاست... پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشتی ز حیزی اندر خواست. سنایی. ز سعدی شنو کاین سخن راست است نه هر باری افتاده برخاسته ست. سعدی. - برخاستن آشوب و شور، غریو. غوغا و فتنه و بانگ و غو و گریه و زاری و فغان و ویل وحنین و امثال آنها، بپا شدن آن. ظاهر شدن و پیدا آمدن آن: بیامدبدرگاه سالار نو بدیدندش از دور و برخاست غو. فردوسی. چو او را بدیدند برخاست غو که آمد زآتش برون شاه نو. فردوسی. تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود. فردوسی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل برخاست از تو زاری. منوچهری. بانگ گریه از میان ایشان برخاست. (قصص الانبیاء). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. (کلیله و دمنه). زآرزوی سماع و شاهد و می ازهمه عاشقان فغان برخاست. عطار. - برخاستن ابر، پیدا آمدن لکه های ابر یا پوشاندن ابر روی تمام یا قسمتی از آسمان را. - برخاستن بوی، ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. (یادداشت مؤلف). - برخاستن به شب، ناشئه اللیل. (ترجمان القرآن). - برخاستن گرد، بهوا رفتن غبار. برشدن غبار بر هوا: حقیقت سراییست آراسته هوا و هوس گرد برخاسته نبینی بجایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد. سعدی. -
برخیزیدن. خاستن. ایستادن. بلند شدن. برپا ایستادن. بپا شدن. پا شدن. برپا شدن. متصاعد شدن. قیام. قیام کردن. قوم. قومه. قامه. مقابل نشستن. مقابل قعود. نهض. نهوض. انتهاض. (منتهی الارب). استنهاض. نهضت: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یکجای گرد شود، آن را خابورخوانند. (حدودالعالم). رسول برخاست و نامه در خریطۀ دیبای سیاه پیش تخت برد و بدست امیر داد و بازگشت. (تاریخ بیهقی). برخاست تا برود احمد گفت بگیرید این سگ را. (تاریخ بیهقی). در آن روزگار ایشان را در نشستن و برخاستن برآن جمله دیدم که ریحان خادم گماشتۀامیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی). کسی راکه پیهای پای سست شود و بر نتواند خاست... پای را در میان آب جو بنهند تا بصلاح باز آید. (نوروزنامه). آن شنیدی که ابلهی برخاست سرگذشتی ز حیزی اندر خواست. سنایی. ز سعدی شنو کاین سخن راست است نه هر باری افتاده برخاسته ست. سعدی. - برخاستن آشوب و شور، غریو. غوغا و فتنه و بانگ و غو و گریه و زاری و فغان و ویل وحنین و امثال آنها، بپا شدن آن. ظاهر شدن و پیدا آمدن آن: بیامدبدرگاه سالار نو بدیدندش از دور و برخاست غو. فردوسی. چو او را بدیدند برخاست غو که آمد زآتش برون شاه نو. فردوسی. تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود. فردوسی. حاسدا تا من بدین درگاه سلطان آمدم برفتادت غلغل و برخاستت ویل و حنین. منوچهری. از بهر آنکه شعرم شه دید و خوشدل آمد برخاست از تو غلغل برخاست از تو زاری. منوچهری. بانگ گریه از میان ایشان برخاست. (قصص الانبیاء). آواز برخاست که بطان سنگ پشت را می برند. (کلیله و دمنه). زآرزوی سماع و شاهد و می ازهمه عاشقان فغان برخاست. عطار. - برخاستن ابر، پیدا آمدن لکه های ابر یا پوشاندن ابر روی تمام یا قسمتی از آسمان را. - برخاستن بوی، ساطع و مرتفع و منتشر شدن آن. (یادداشت مؤلف). - برخاستن به شب، ناشئه اللیل. (ترجمان القرآن). - برخاستن گرد، بهوا رفتن غبار. برشدن غبار بر هوا: حقیقت سراییست آراسته هوا و هوس گردِ برخاسته نبینی بجایی که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد. سعدی. -