بجوشش آمدن و جوشیدن. (ناظم الاطباء). غلیان. فور. فوران. (ترجمان القرآن) : بر اوج صعود خود بکوشد از حد صعود برنجوشد. نظامی. تو سوز سینۀ مستان ندانی ای هشیار چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی. سعدی.
بجوشش آمدن و جوشیدن. (ناظم الاطباء). غلیان. فور. فوران. (ترجمان القرآن) : بر اوج صعود خود بکوشد از حد صعود برنجوشد. نظامی. تو سوز سینۀ مستان ندانی ای هشیار چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی. سعدی.
خروشیدن: شما برخروشید و اندر نهید سران را زخون بر سر افسر نهید. فردوسی. چو این کرده شد ماکیان و خروس کجا برخروشد گه زخم کوس. فردوسی. همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند. فردوسی. دادش خورش و لباس پوشید ماتم زدگانه برخروشید. نظامی. رجوع به خروشیدن شود
خروشیدن: شما برخروشید و اندر نهید سران را زخون بر سر افسر نهید. فردوسی. چو این کرده شد ماکیان و خروس کجا برخروشد گه زخم کوس. فردوسی. همی برخروشید و فریاد خواند جهان را سراسر سوی داد خواند. فردوسی. دادش خورش و لباس پوشید ماتم زدگانه برخروشید. نظامی. رجوع به خروشیدن شود
بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه طبری بلعمی). چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من ز خون دیده خضاب. خسروانی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود. لبیبی. ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب. اسدی. برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز. ناصرخسرو. برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدش و مسند و اورنگ. ناصرخسرو. گر همت امروز بر گردون کشد غره مشو زآنکه فردا هم بآخرت او کشد کت برکشید. ناصرخسرو. کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء). ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب. نظامی. تا برنکشد زچنبرش سر مانده ست چو حلقه بر سر در. نظامی. مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو، برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب).
بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه طبری بلعمی). چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من ز خون دیده خضاب. خسروانی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود. لبیبی. ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب. اسدی. برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز. ناصرخسرو. برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدْش و مسند و اورنگ. ناصرخسرو. گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید. ناصرخسرو. کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء). ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب. نظامی. تا برنکشد زچنبرش سر مانده ست چو حلقه بر سر در. نظامی. مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو، برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب).
فراموشیدن. فراموش کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : که شهر و راه مینو رامفرموش سخنهایم به گوش دلت بنیوش. فخرالدین اسعد. نفرموشم ز دل یاد تو هرگز نه روز رزم و نه روز هزاهز. فخرالدین اسعد. رجوع به فراموشیدن شود
فراموشیدن. فراموش کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : که شهر و راه مینو رامفرموش سخنهایم به گوش دلت بنیوش. فخرالدین اسعد. نفرموشم ز دل یاد تو هرگز نه روز رزم و نه روز هزاهز. فخرالدین اسعد. رجوع به فراموشیدن شود
پوشیدن. در بر کردن. بتن کردن. اکتساء. (المصادر زوزنی). لبس: دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم. (تاریخ بیهقی). همگان سلاح درپوشیدند برآسوده نشستند و توکل بر خدای عزوجل کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). مصلحت آن می نماید که امشب، جامه برسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی. (سندبادنامه ص 308). کاین جامه حلالی است درپوش با من به حلال زادگی کوش. نظامی. اویس گفت: پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم، ایشان مرقع به وی دادند و گفتند درپوش، پس دعاکن. گفت: صبر کنید تا حاجت خواهم. (تذکره الاولیای عطار). لباس پادشاهی بدر کرد و خرقۀ درویشی درپوشید. (مجالس سعدی ص 19). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی. سلاح درپوشید و بر اسب نشست. (تاریخ قم ص 259). اجتیاب، احتزام، درپوشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). افتراء، پوستین درپوشیدن. (دهار). تدجج، درپوشیدن تمام سلاح را. (از منتهی الارب). تدرع، زره و مانند آن درپوشیدن. (المصادر زوزنی). تلبس، جامه درپوشیدن. کسوه، لباس، لبس، لبوس، هر چه درپوشند. (دهار). یلب، چیزی از دوال که بجای زره درپوشند. (دهار). و رجوع به پوشیدن شود، پنهان کردن. پوشیدن. نهان و مخفی کردن: تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی که همچون آفتاب از جام و خور از جامه پیدائی. سعدی
پوشیدن. در بر کردن. بتن کردن. اکتساء. (المصادر زوزنی). لُبس: دروقت بیامدم و جامه درپوشیدم و خری زین کرده بودند برنشستم و براندم. (تاریخ بیهقی). همگان سلاح درپوشیدند برآسوده نشستند و توکل بر خدای عزوجل کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 81). مصلحت آن می نماید که امشب، جامه برسم مردمان این شهر درپوشی و به خانه او روی. (سندبادنامه ص 308). کاین جامه حلالی است درپوش با من به حلال زادگی کوش. نظامی. اویس گفت: پس مرقع پیغمبر به من دهید تا دعا کنم، ایشان مرقع به وی دادند و گفتند درپوش، پس دعاکن. گفت: صبر کنید تا حاجت خواهم. (تذکره الاولیای عطار). لباس پادشاهی بدر کرد و خرقۀ درویشی درپوشید. (مجالس سعدی ص 19). چه زنار مغ در میانت چه دلق که درپوشی از بهر پندار خلق. سعدی. سلاح درپوشید و بر اسب نشست. (تاریخ قم ص 259). اجتیاب، احتزام، درپوشیدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). افتراء، پوستین درپوشیدن. (دهار). تدجج، درپوشیدن تمام سلاح را. (از منتهی الارب). تدرع، زره و مانند آن درپوشیدن. (المصادر زوزنی). تلبس، جامه درپوشیدن. کسوه، لباس، لبس، لبوس، هر چه درپوشند. (دهار). یلب، چیزی از دوال که بجای زره درپوشند. (دهار). و رجوع به پوشیدن شود، پنهان کردن. پوشیدن. نهان و مخفی کردن: تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی که همچون آفتاب از جام و خور از جامه پیدائی. سعدی
برچسفیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به برچسفیدن شود، متمایل شدن. منحرف گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). برچسفیدن به کسی. اعلواط. (منتهی الارب) ، منجمد شدن. فسرده گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به برچسبیدن شود
برچسفیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به برچسفیدن شود، متمایل شدن. منحرف گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). برچسفیدن به کسی. اعلواط. (منتهی الارب) ، منجمد شدن. فسرده گردیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به برچسبیدن شود
مرکّب از: بر + جوشیدگی، حاصل مصدر است از برجوشیدن. رجوع به برجوشیدن شود، واچیده، منحل شده و تعطیل شده. رجوع به برچیدن و چیدن در تمام معانی شود. - برچیده ازار، کمیس الازار. - برچیده دامان، بالازده، چنانکه دامن خیمه یا جامه. - برچیده دامن، دامن فرا گرفته: ای بس کسا که از پی این زیر دامنی نیفه فرو کشیده و برچیده دامنند. سوزنی. - برچیده شدن، ازمیان رفتن. فانی شدن چیزی بتمامه: خانوادۀ فلان برچیده شد. (یادداشت مؤلف)، - ، منحل شدن. - برچیده ناف، کسی که حوالی نافش بالیده باشد. (آنندراج) : از زنخدانش زدی در حسن لاف قرص مه می بود اگر برچیده ناف. تجلی (آنندراج)، نرم کاکل سخت سم مالیده مو برچیده ناف خرد سر کوچک دهن فربه سرین لاغرمیان. محتشم کاشانی (در صفت اسب) (از آنندراج)
مُرَکَّب اَز: بر + جوشیدگی، حاصل مصدر است از برجوشیدن. رجوع به برجوشیدن شود، واچیده، منحل شده و تعطیل شده. رجوع به برچیدن و چیدن در تمام معانی شود. - برچیده ازار، کمیس الازار. - برچیده دامان، بالازده، چنانکه دامن خیمه یا جامه. - برچیده دامن، دامن فرا گرفته: ای بس کسا که از پی این زیر دامنی نیفه فرو کشیده و برچیده دامنند. سوزنی. - برچیده شدن، ازمیان رفتن. فانی شدن چیزی بتمامه: خانوادۀ فلان برچیده شد. (یادداشت مؤلف)، - ، منحل شدن. - برچیده ناف، کسی که حوالی نافش بالیده باشد. (آنندراج) : از زنخدانش زدی در حسن لاف قرص مه می بود اگر برچیده ناف. تجلی (آنندراج)، نرم کاکل سخت سم مالیده مو برچیده ناف خرد سر کوچک دهن فربه سرین لاغرمیان. محتشم کاشانی (در صفت اسب) (از آنندراج)
برآوردن: فروکشید گل زرد روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراس. منوچهری. همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ. اسدی (لغت نامه). بانگ دزدیده بلبلان را زاغ بانگ دزدی برآوریده بباغ. نظامی. رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
برآوردن: فروکشید گل زرد روی بند از روی برآورید گل مشکبوی سر ز تراس. منوچهری. همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ. اسدی (لغت نامه). بانگ دزدیده بلبلان را زاغ بانگ دزدی برآوریده بباغ. نظامی. رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن: ارفض الدمع ارفضاضاً، برشاشیده و پریشان شد سرشک. (منتهی الارب). ارفض الدمع، سال و ترشش. (اقرب الموارد). شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن. (برهان). ترفض، برشاشیده شدن و پریشان شدن. ارفضاض، برشاشیده و پریشان شدن سرشک و پریشان و برشاشیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شاشیدن شود
شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن: ارفض الدمع ارفضاضاً، برشاشیده و پریشان شد سرشک. (منتهی الارب). ارفض الدمع، سال و ترشش. (اقرب الموارد). شاشیدن. تر شدن. ترشح کردن. (برهان). ترفض، برشاشیده شدن و پریشان شدن. ارفضاض، برشاشیده و پریشان شدن سرشک و پریشان و برشاشیدن. (منتهی الارب). و رجوع به شاشیدن شود
تراویدن. (یادداشت مؤلف) : تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده برجوشیده ست شیری که بکودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست. عسجدی، مهار و آن ریسمانی است که در بینی گاو گذرانند، مهمیز. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء) : آنچه شیر از سروی اوست به بیم و آنچه بینی شیر از اوست به برس. سوزنی
تراویدن. (یادداشت مؤلف) : تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده برجوشیده ست شیری که بکودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست. عسجدی، مهار و آن ریسمانی است که در بینی گاو گذرانند، مهمیز. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء) : آنچه شیر از سروی اوست به بیم و آنچه بینی شیر از اوست به برس. سوزنی
جوشیدن. غوغا کردن. طغیان کردن. سر کشیدن. از هر سوی فرازآمدن: اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی (بودلف عجلی) خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه بپای شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). رجوع به جوشیدن شود
جوشیدن. غوغا کردن. طغیان کردن. سر کشیدن. از هر سوی فرازآمدن: اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی (بودلف عجلی) خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه بپای شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). رجوع به جوشیدن شود
خارج کردن، درآوردن، کشیدن، سر دادن، برآوردن، بالا بردن، ترقی دادن، بلندمرتبه گردانیدن، ارتقا مقام دادن، برگرفتن، کنار زدن، برافراشتن، بلند کردن، رسم کردن، نقاشی کردن، پروردن،
خارج کردن، درآوردن، کشیدن، سر دادن، برآوردن، بالا بردن، ترقی دادن، بلندمرتبه گردانیدن، ارتقا مقام دادن، برگرفتن، کنار زدن، برافراشتن، بلند کردن، رسم کردن، نقاشی کردن، پروردن،