طپیدن. تپیدن. بی قراری کردن: نرنجم ز خصمان اگر برطپند کزین آتش پارسی در تبند. سعدی. - دل برطپیدن، مضطرب و پریشان شدن: چو ارجاسب پیکار زآنگونه دید ز غم سست گشت و دلش برطپید. فردوسی. و رجوع به طپیدن و تپیدن شود
طپیدن. تپیدن. بی قراری کردن: نرنجم ز خصمان اگر برطپند کزین آتش پارسی در تبند. سعدی. - دل برطپیدن، مضطرب و پریشان شدن: چو ارجاسب پیکار زآنگونه دید ز غم سست گشت و دلش برطپید. فردوسی. و رجوع به طپیدن و تپیدن شود
پرسیدن. (برهان) (انجمن آرا). سؤال کردن. (آنندراج). وارسیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). وارسی کردن. فحص کردن. تفتیش کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. تفحص و تجسس کردن. تعرف. (لغت بیهقی). جستجو کردن: (سلیمان بن عبدالملک) دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاوردو وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشدپس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بیهقی). بررس از علم قران و علم تأویلش بدان گر همی زین چه بساق عرش برخواهی رسید. ناصرخسرو. آن است امامت که خدا داد علی را برخوان تو ز قرآن و به اخبار تو بررس. ناصرخسرو (از انجمن آرا). بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضرا را. ناصرخسرو. بررس بکارها بشکیبائی زیرا که نصرت است شکیبا را. ناصرخسرو. بررس که چه بود نیک از آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا. ناصرخسرو. چونکه خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوار. ناصرخسرو. آز بگذار که با آز بحکمت نرسی گر بیان بایدت از حال سنایی بررس. سنایی (از انجمن آرا). میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. وصف جنان ز هیچکس نیزمپرس و بر مرس ترک مراببین و بس کو ز جنان آمده ست. سوزنی. هوا نماند تا بررسم ز عقل که من کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم. سوزنی. از حال دل سوخته خرمن بررس حال دل زار خواهی از من بررس گر درد دل منت ز من باور نیست ای دوست روا بود ز دشمن بررس. کمال اسماعیل. گر هیچ بسیب زنخش بازرسی باری بررس که نرخ شفتالو چیست. شمس قندهاری. ، حائل و بازداشت میان دو چیز و فیه قوله تعالی، بینهما برزخ لایبغیان. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که میان دو چیز دیگر حایل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حاجز میان دو چیز. (از اقرب الموارد). بازداشت میان دو چیز است چنانکه در قرآن است: بینهما برزخ لایبغیان. (کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که در میان دو چیز متخالف حائل باشد خواه از آن هر دو متخالف در خود مناسبتی داشته باشد یا نه چنانکه اعراف برزخ است میان بهشت و دوزخ و بوزینه برزخ است میان بهائم و انسان و درخت خرما و مردم گیاه برزخ است میان حیوانات و نباتات و بسد یعنی مونگا برزخ است میان نباتات و جمادات. (غیاث اللغات) : هر کش امروز قبله مطبخ شد دانکه فرداش جای دوزخ شد آدمی را در این کهن برزخ هم ز مطبخ دری است در دوزخ. سنایی. قوی دلی که به بحرین بر او نرسد بخار بخل که جود است در میان برزخ. سوزنی. ، حایل میان دنیا و آخرت و آن از زمان مرگ تا زمان قیامت باشد و هرکسی که می میرد داخل برزخ میگردد. (از اقرب الموارد). آنچه میان دنیا و آخرت باشد از وقت مرگ تا حشر. (ترجمان القرآن). ج، برازخ. (از اقرب الموارد). همستکان.اعراف. برزخ آنچه میان دنیا و آخرت باشد و آن زمانی است از وقت مرگ تا وقت نشور. (کشاف). عالمی میان مرگ و نشور. (تفلیسی) : بر سردو رهی امروز بکن جهدی تات بی توشه نباید شد از این برزخ. ناصرخسرو. - عالم برزخ، عالم میان دنیا و آخرت. همستکان. عالمی میان مرگ و نشور. پیکرستان. ، گور. (مهذب الاسماء). و آنچه در قرآن آمده است: برزخ الی یوم یبعثون. مراد از برزخ در اینجا قبر است زیرا که واقع شده است میان دنیا و آخرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، خطی میان بهشت و دوزخ. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطائف اللغات)، (اصطلاح فلسفی) برزخ در اصطلاح حکمای اشراقیان جسم را گویند و در شرح اشراق الحکمه در بیان انوار الهیه گوید در نزد حکمای اشراقی برزخ جسم است زیرا برزخ چیزی را گویند که بین دو چیز دیگر حائل باشد و اجسام کثیفه نیز دارای همین وضع باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکمای اشراقی جسم را که ذاتاً تاریک است و تا به نورغیر متصل نشود روشنی پیدا نمی کند برزخ نامند. (دایره المعارف فارسی)، (اصطلاح صوفیه) برزخ در اصطلاح سالکان روح اعظم را گویند و عالم مثال را که حائل است میان اجسام کثیفه و ارواح مجرده و دنیا و آخرت را نیز برزخ گویند و پیر و مرشد را نیز. (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات). عالم مشهود بین عالم معانی مجرده و اجسام مادی. (تعریفات جرجانی)، (اصطلاح شطاریان) برزخ صورت محسوسۀ مرشد باشد که آن مرشد واسطه است میان حق تعالی و مسترشد پس ذاکر را بایدکه در وقت ذکر صورت مرشد را در نظر خود متصور دارد تا از برکت آن بقرب حق تعالی برسد و خود را و کل کائنات را در هستی حق گم کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الاعلی. رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود. - برزخ البرازخ (اصطلاح صوفیه) و آنرا جامع نیز گویند، مرتبۀ وحدتست که تعین اول عبارت از آنست و بنور محمدی و حقیقت محمدی نیز معین میشود. کذا فی لطائف اللغات. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الجامع (اصطلاح صوفیه) ، عبارت است از حضرت احدیت و عین اول که اصل همه برازخ است از اینرو برزخ اول و اعظم و اکبر نامیده میشود. (تعریفات)، (اصطلاح جغرافیایی) قطعۀ باریکی از خشکی که دو خشکی بزرگ را بهم متصل میسازد و دو قسمت آبرا از هم جدا میکند مانند برزخ پاناما که آمریکای مرکزی را بآمریکای جنوبی متصل میسازد و در آن ترعۀ پاناما حفر شده است. (فرهنگ فارسی معین). ، دیوار پست. (تفلیسی). دیوار. ج، برازخ. (مهذب الاسماء)
پرسیدن. (برهان) (انجمن آرا). سؤال کردن. (آنندراج). وارسیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). وارسی کردن. فحص کردن. تفتیش کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. تفحص و تجسس کردن. تعرف. (لغت بیهقی). جستجو کردن: (سلیمان بن عبدالملک) دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاوردو وزارت خویش بدو دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشدپس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بیهقی). بررس از علم قران و علم تأویلش بدان گر همی زین چه بساق عرش برخواهی رسید. ناصرخسرو. آن است امامت که خدا داد علی را برخوان تو ز قرآن و به اخبار تو بررس. ناصرخسرو (از انجمن آرا). بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضرا را. ناصرخسرو. بررس بکارها بشکیبائی زیرا که نصرت است شکیبا را. ناصرخسرو. بررس که چه بود نیک از آن اسما منگر به دروغ عامه و غوغا. ناصرخسرو. چونکه خرد را دلیل خویش نکردی برنرسیدی ز گشت گنبد دوار. ناصرخسرو. آز بگذار که با آز بحکمت نرسی گر بیان بایدت از حال سنایی بررس. سنایی (از انجمن آرا). میان بنده و تو خویشی است مستحکم بپرس و بررس این را ز دوستان پدر. سوزنی. وصف جنان ز هیچکس نیزمپرس و بر مرس ترک مراببین و بس کو ز جنان آمده ست. سوزنی. هوا نماند تا بررسم ز عقل که من کیم چیم چه کسم برچیم که را مانم. سوزنی. از حال دل سوخته خرمن بررس حال دل زار خواهی از من بررس گر درد دل منت ز من باور نیست ای دوست روا بود ز دشمن بررس. کمال اسماعیل. گر هیچ بسیب زنخش بازرسی باری بررس که نرخ شفتالو چیست. شمس قندهاری. ، حائل و بازداشت میان دو چیز و فیه قوله تعالی، بینهما برزخ لایبغیان. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که میان دو چیز دیگر حایل باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حاجز میان دو چیز. (از اقرب الموارد). بازداشت میان دو چیز است چنانکه در قرآن است: بینهما برزخ لایبغیان. (کشاف اصطلاحات الفنون). چیزی که در میان دو چیز متخالف حائل باشد خواه از آن هر دو متخالف در خود مناسبتی داشته باشد یا نه چنانکه اعراف برزخ است میان بهشت و دوزخ و بوزینه برزخ است میان بهائم و انسان و درخت خرما و مردم گیاه برزخ است میان حیوانات و نباتات و بسد یعنی مونگا برزخ است میان نباتات و جمادات. (غیاث اللغات) : هر کش امروز قبله مطبخ شد دانکه فرداش جای دوزخ شد آدمی را در این کهن برزخ هم ز مطبخ دری است در دوزخ. سنایی. قوی دلی که به بحرین بر او نرسد بخار بخل که جود است در میان برزخ. سوزنی. ، حایل میان دنیا و آخرت و آن از زمان مرگ تا زمان قیامت باشد و هرکسی که می میرد داخل برزخ میگردد. (از اقرب الموارد). آنچه میان دنیا و آخرت باشد از وقت مرگ تا حشر. (ترجمان القرآن). ج، برازخ. (از اقرب الموارد). همستکان.اعراف. برزخ آنچه میان دنیا و آخرت باشد و آن زمانی است از وقت مرگ تا وقت نشور. (کشاف). عالمی میان مرگ و نشور. (تفلیسی) : بر سردو رهی امروز بکن جهدی تات بی توشه نباید شد از این برزخ. ناصرخسرو. - عالم برزخ، عالم میان دنیا و آخرت. همستکان. عالمی میان مرگ و نشور. پیکرستان. ، گور. (مهذب الاسماء). و آنچه در قرآن آمده است: برزخ الی یوم یبعثون. مراد از برزخ در اینجا قبر است زیرا که واقع شده است میان دنیا و آخرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، خطی میان بهشت و دوزخ. (کشاف اصطلاحات الفنون از لطائف اللغات)، (اصطلاح فلسفی) برزخ در اصطلاح حکمای اشراقیان جسم را گویند و در شرح اشراق الحکمه در بیان انوار الهیه گوید در نزد حکمای اشراقی برزخ جسم است زیرا برزخ چیزی را گویند که بین دو چیز دیگر حائل باشد و اجسام کثیفه نیز دارای همین وضع باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح حکمای اشراقی جسم را که ذاتاً تاریک است و تا به نورغیر متصل نشود روشنی پیدا نمی کند برزخ نامند. (دایره المعارف فارسی)، (اصطلاح صوفیه) برزخ در اصطلاح سالکان روح اعظم را گویند و عالم مثال را که حائل است میان اجسام کثیفه و ارواح مجرده و دنیا و آخرت را نیز برزخ گویند و پیر و مرشد را نیز. (کشاف اصطلاحات الفنون از کشف اللغات). عالم مشهود بین عالم معانی مجرده و اجسام مادی. (تعریفات جرجانی)، (اصطلاح شطاریان) برزخ صورت محسوسۀ مرشد باشد که آن مرشد واسطه است میان حق تعالی و مسترشد پس ذاکر را بایدکه در وقت ذکر صورت مرشد را در نظر خود متصور دارد تا از برکت آن بقرب حق تعالی برسد و خود را و کل کائنات را در هستی حق گم کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الاعلی. رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود. - برزخ البرازخ (اصطلاح صوفیه) و آنرا جامع نیز گویند، مرتبۀ وحدتست که تعین اول عبارت از آنست و بنور محمدی و حقیقت محمدی نیز معین میشود. کذا فی لطائف اللغات. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - برزخ الجامع (اصطلاح صوفیه) ، عبارت است از حضرت احدیت و عین اول که اصل همه برازخ است از اینرو برزخ اول و اعظم و اکبر نامیده میشود. (تعریفات)، (اصطلاح جغرافیایی) قطعۀ باریکی از خشکی که دو خشکی بزرگ را بهم متصل میسازد و دو قسمت آبرا از هم جدا میکند مانند برزخ پاناما که آمریکای مرکزی را بآمریکای جنوبی متصل میسازد و در آن ترعۀ پاناما حفر شده است. (فرهنگ فارسی معین). ، دیوار پست. (تفلیسی). دیوار. ج، برازخ. (مهذب الاسماء)
روییدن و سبز شدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سر زدن از خاک: همی هر زمان نو برآرد بری چو آن شد کهن بردمد دیگری. اسدی (گرشاسب نامه ص 108). کاش از پی صدهزارسال از دل خاک چون سبزه امید بردمیدن بودی. خیام. گیاهی بردمد سروی بریزد چه شاید کرد رسم عالم این است. کمال اسماعیل (از آنندراج). چو لحن سبز در سبزش شنیدی ز باغ زرد سبزه بردمیدی. نظامی. - بردمیدن پوست، رستن آن. پوست تازه پدید آمدن بر اندام: پوست را بشکافت پیکان را کشید پوست تازه بعد از آنش بردمید. مولوی.
روییدن و سبز شدن. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سر زدن از خاک: همی هر زمان نو برآرد بری چو آن شد کهن بردمد دیگری. اسدی (گرشاسب نامه ص 108). کاش از پی صدهزارسال از دل خاک چون سبزه امید بردمیدن بودی. خیام. گیاهی بردمد سروی بریزد چه شاید کرد رسم عالم این است. کمال اسماعیل (از آنندراج). چو لحن سبز در سبزش شنیدی ز باغ زرد سبزه بردمیدی. نظامی. - بردمیدن پوست، رستن آن. پوست تازه پدید آمدن بر اندام: پوست را بشکافت پیکان را کشید پوست تازه بعد از آنش بردمید. مولوی.
بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه طبری بلعمی). چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من ز خون دیده خضاب. خسروانی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود. لبیبی. ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب. اسدی. برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز. ناصرخسرو. برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدش و مسند و اورنگ. ناصرخسرو. گر همت امروز بر گردون کشد غره مشو زآنکه فردا هم بآخرت او کشد کت برکشید. ناصرخسرو. کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء). ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب. نظامی. تا برنکشد زچنبرش سر مانده ست چو حلقه بر سر در. نظامی. مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو، برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب).
بیرون کشیدن. استخراج کردن. برآوردن. بیرون کردن. بالا کشیدن. بیرون آوردن. (ناظم الاطباء). خارج ساختن. (یادداشت مؤلف) : لعل می را ز درج خم برکش در کدونیمه کن به پیش من آر. رودکی. ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه طبری بلعمی). چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شود مژۀ من ز خون دیده خضاب. خسروانی. پرستنده ای را بفرمود شاه که طشت آور و آب برکش ز چاه. فردوسی. گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود. لبیبی. ز دل برکشد می تف درد تاب چنان چون بخار زمین آفتاب. اسدی. برکشم مر ترا بحبل خدای بثریا ز چاه سیصدباز. ناصرخسرو. برکشد هوش مرد رااز چاه گاه بخشدْش و مسند و اورنگ. ناصرخسرو. گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید. ناصرخسرو. کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء). ساقی منشین به من ده آن می کز خون فسرده برکشد خوی. نظامی. گلیم خویشتن را هر کس از آب تواند برکشید ای دوست مشتاب. نظامی. تا برنکشد زچنبرش سر مانده ست چو حلقه بر سر در. نظامی. مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرهالاولیاء عطار). انتشال، برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی). دلو، برکشیدن دلو را ازچاه. احتجاف، تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ، برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب).
تنیدن: گر تنم از جامه برهنه شود علم و خرد گرد تنم برتنم. ناصرخسرو. جانت برهنه است و تو این تار و پود بر تن تاریک همی برتنی. ناصرخسرو. گرد خود چون کرم پیله برمتن بهر خود چه میکنی اندازه کن. مولوی. رجوع به تنیدن شود
تنیدن: گر تنم از جامه برهنه شود علم و خرد گرد تنم برتنم. ناصرخسرو. جانت برهنه است و تو این تار و پود بر تن تاریک همی برتنی. ناصرخسرو. گرد خود چون کرم پیله برمتن بهر خود چه میکنی اندازه کن. مولوی. رجوع به تنیدن شود