جدول جو
جدول جو

معنی براکوه - جستجوی لغت در جدول جو

براکوه(بَ)
نام یکی از دهستانهای بخش جغتای شهرستان سبزوار است. این دهستان در دامنۀ شمالی کوه صدخرو و اندقان واقع است. به این جهت براکوه نامیده میشود که کلیۀ آبادیهای دهستان در داخل کوه واقع شده است، آب کلیۀ آبادی های دهستان از رودخانه های محلی و چشمه سارها تأمین میشود و کمتر قنات در این دهستان دیده میشود. از ده آبادی تشکیل شده و مجموع نفوس آنها 8963 نفر است. مرکز دهستان برغمد است که در 55 هزارگزی خاور جغتای واقع است. در این دهستان معدن زاج سیاه و سرب وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
براکوه(بَ)
دامنۀ کوه. سینۀ کوه: اسطهبانات شهرکی است بناحیت پارس به براکوه نهاده. (حدود العالم). اوش جایی آبادان است و بسیارنعمت و مردمانی جنگی و به براکوه نهاده است. (حدود العالم). شومان شهری است استوار و به براکوه نهاده است. (حدود العالم).
گذر بودمان بر براکوه تون
ز شهر آمدیم از سحرگه برون.
(دستورنامۀ نزاری قهستانی چ روسیه ص 66) ، ترسیدن. بیم داشتن. واهمه کردن:
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا.
فردوسی.
تو ای بهمن جادوی تیره جان
براندیش از کردگار جهان.
فردوسی.
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب.
ناصرخسرو.
براندیش از افتان و خیزان تب
که رنجور داند درازی شب.
سعدی.
رجوع به اندیشیدن شود
لغت نامه دهخدا
براکوه
سینه کش کوه دامنه کوه
تصویری از براکوه
تصویر براکوه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برانوش
تصویر برانوش
(پسرانه)
مهندس رومی که پل شوشتر را در زمان شاپور ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار رومی در زمان شاپور ذوالاکتاف پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باکوره
تصویر باکوره
میوۀ نارس، میوۀ نورسیده، نوبر، اول چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارکده
تصویر بارکده
بارخانه، بارانداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باشکوه
تصویر باشکوه
شکوهمند، باجلال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پراکوه
تصویر پراکوه
بالای کوه، روی کوه، آن طرف کوه، آن روی کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براهمه
تصویر براهمه
برهمن، عالم و پیشوای روحانی مذهب برهمایی
فرهنگ فارسی عمید
(بُ کی یَ)
نوعی از کشتی هاست. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی است از کشتی. (مهذب الاسماء) ، بشتاب راندن. باتندی به حرکت درآوردن. بتاختن واداشتن:
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند.
فردوسی.
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران.
فردوسی.
بهر سو که باره برانگیختی
همان خاک با خون برآمیختی.
فردوسی.
برآورد گرز گران را بدوش
برانگیخت رخش و برآمد بجوش.
فردوسی.
چو از پادشاهیش بگریختیم
شب تیره اسبان برانگیختیم.
فردوسی.
چو بهرام جنگی برانگیخت اسب
یلان سینه و گرد ایزدگشسب.
فردوسی.
ابر بهاری زدور اسب برانگیخته
وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته.
منوچهری.
گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
برطراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای.
منوچهری.
، انگیختن. بپا کردن. بلند کردن. (آنندراج). برخیزاندن.
- برانگیختن رستخیز، قیامت بپا کردن. شور درافکندن. آشوب و فتنه بپا کردن:
من و این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
چو او مرز گیرد بشمشیر تیز
برانگیزد اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
وگرنه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
- برانگیختن کسی را یا چیزی را، برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن:
برانگیختندم ز جای نشست
همی تاختندی مرا بسته دست.
فردوسی.
- برانگیختن گردوغبار و غیره، بهوا برداشتن آن. اثاره:
سپاه از دو سو اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
فردوسی.
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد.
فردوسی.
که پیش آورم کین فرشیدورد
برانگیزم از سنگ وز آب گرد.
فردوسی ؟
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی.
چو از مشرق برآید چشمۀ نور
برانگیزد ز دریا گرد کافور.
نظامی.
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد دلیری چه سود.
سعدی.
آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار.
حقیقی صوفی.
، از میان بردن. زدودن. برطرف کردن: اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بیرون کشیدن:
زبادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت.
نظامی.
عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت
گهر می بست و مروارید میریخت.
نظامی.
، حشر. (ترجمان القرآن) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف). بعث. مبعوث کردن:
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه.
فردوسی.
عبدالقادر گیلانی... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. (گلستان).
- برانگیختن مردگان، مبعوث کردن آنان.
، متنبه کردن. بیدار کردن. (ناظم الاطباء) ، برکشیدن. (آنندراج) ، برکندن، از بیخ برکندن، باعث صادر شدن، آموختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
دهی در گلیجان تنکابن. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 105)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. جلگه و معتدل است. سکنه 448تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر است. شغل زراعت. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
براکوه: هر، شهرکیست به برکوه نهاده و با آبهای بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
ظاهراً صورتی از باکو، یا باکویه است، مؤلف مجمل التواریخ آرد:و اندر آن (دریای طبرستان) دو جزیره است برابر، یکی به طبرستان با آن نعمتهای فراوان که بوده و آب بگرفت، و دیگر جزیره باکو است، از آنجا نفت اسفید و سیاه آورند و زمینش همواره جنبان باشد که از آن آتش پیدا آید و هنوز چنانست، (مجمل التواریخ والقصص ص 427)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
البرز. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
فراکوه. آنسوی کوه. آنروی کوه. آنطرف کوه. آنجانب کوه. (برهان) :
گذر بودمان بر پراکوه تون
ز شهر آمدیم از سحرگه برون.
نزاری.
، آنجای از کوه که آب بدانسوی روان باشد. (السامی فی الاسامی). طرفی از کوه که عمیق باشد و آب از آنجا روان شود. (برهان). آنروی کوه که به گودال باشد. (رشیدی). هو من الجبل حیث ینسفح الیه الماء ای ینسکب. (السامی فی الاسامی). براکوه
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کوه بلند. کوه رفیع:
بیامد دمان از میان گروه
چو نزدیک تر شد بدان برزکوه.
فردوسی.
لشکر تو چو موج دریااند
سپهی کش چو برزکوه کلان.
ابوالفرج رونی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان رستم بخش فهلیان ممسنی شهرستان کازرون و سکنۀ آن 100 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جراکسه
تصویر جراکسه
تازی گشته چرکسیان جمع جرکی چراکسه چرکسیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براهمه
تصویر براهمه
کستی بندان جمع برهمن برهمنان براهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براکاء
تصویر براکاء
دو زانو نشستن، کوشش، استواری در کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشکوه
تصویر باشکوه
با جلال باعظمت باابهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براثوا
تصویر براثوا
ابهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارکده
تصویر بارکده
بار انداز
فرهنگ لغت هوشیار
(ماده نر) نوبر نو باوه زود رس اول هر چیز، میوه نورس نوبر، جمع باکورات بواکیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پراکوه
تصویر پراکوه
آنسوی کوه، آنجانب کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براکته
تصویر براکته
فرانسوی برگه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پراکوه
تصویر پراکوه
((پَ))
براکوه، آن جای از کوه که عمیق است و آب به سوی آن سرازیر شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باکوره
تصویر باکوره
((رِ یا رَ))
اول هر چیز، میوه نورس، نوبر، جمع باکورات. بواکیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باشکوه
تصویر باشکوه
((شُ))
باعظمت، باابهت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برکامه
تصویر برکامه
((بَ مِ))
علی رغم، برخلاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرکوه
تصویر ابرکوه
ابرقو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باشکوه
تصویر باشکوه
Opulent
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از باشکوه
تصویر باشکوه
роскошный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از باشکوه
تصویر باشکوه
opulent
دیکشنری فارسی به آلمانی