جدول جو
جدول جو

معنی برانباشتن - جستجوی لغت در جدول جو

برانباشتن
(مَ)
انباشتن. انباردن: دک، برانباشتن چاه. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به انباشتن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، افراختن، اوراشتن، فراختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباشتن
تصویر انباشتن
انبار کردن
پر کردن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آکندن، آگندن، آکنیدن، پر ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(پُ شِ کَ تَ)
پر کردن. آکندن درون چیزی را: طم ّ، طموم، درانباشتن چاه را. (از منتهی الارب). و رجوع به انباشتن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ شُ دَ)
پر کردن و مملو گردانیدن و انبار نمودن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). آکندن. ممتلی کردن. امتلاء. (یادداشت مؤلف). کبس. (تاج المصادر بیهقی). پر کردن جای عمیق بخاک و جز آن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). انباردن:
بدان کرد شاید نهان آفتاب
بدین شاید انباشت دریای آب.
اسدی.
درم زیر خاک اندر انباشتن
به از دست پیش کسان داشتن.
اسدی (گرشاسب نامه ص 160).
به دم رود جیحون بینباشتی
به دم زنده پیلی بیوباشتی.
اسدی (گرشاسب نامه ص 40).
جهان گشتی و رنج برداشتی
چو گنجی بینباشت بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه ص 353).
جهان انباشت گوش من بسیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن.
خاقانی.
جوانان لشکر خندق بینباشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 258). از خار و خاشاک و... بتعاون دستها فراهم آوردند و غوران خندق بینباشتند. (ترجمه تاریخ یمینی).
ای دریغا گنج را بگذاشتم
آب حیوان را بخاک انباشتم.
مولوی (مثنوی).
زانباشتن چاه زنخدانش بمشک
معلومم شد که دل برون ناید از او.
سعید هروی (از شعوری ج 1 ورق 122 الف).
لغت نامه دهخدا
(گَ خوَرْ / خُرْ دَ)
انباشتن. انباردن. رجوع به انباشتن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
برنگرداندن. روی برنتافتن. مقابل برگاشتن:
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
بنگذاشت آن پایگه را که داشت.
فردوسی.
رجوع به برگاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
برافراختن. افراشتن. بالا بردن. بلند کردن. (ناظم الاطباء). ترفیع:
بصدمردش از جای برداشتی
ز هامون بگردون برافراشتی.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
انباردن. انباشتن.
ور سر بکشد خرد ز هشیاری
برپشتش بار دین برانبارد.
ناصرخسرو.
رجوع به انباردن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
انداختن. برافکندن. (آنندراج). افکندن. به اطراف افکندن. (ناظم الاطباء) : موج او را بخشک براندازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سحر گه مست شو سنگی برانداز
ز نارنج و ترنج این خوان بپرداز.
نظامی.
- حیله برانداختن، چاره کردن. تدبیر کردن: حیلتی برانداخت و خود را بیمار ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از انباشتن
تصویر انباشتن
پرکردن و مملو کردن، انبوه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
بلند کردن، بالا رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
از میان بردن نابود کردن، رسم و عادتی را از بین بردن قانون و مقرراتی را ملغی کردن، منقرض کردن (پادشاهی دولت سلسله)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برافراشتن
تصویر برافراشتن
((~. اَ تَ))
بالا بردن پرچم، بنا کردن ساختمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برانداختن
تصویر برانداختن
((بَ اَ تَ))
از بین بردن، سرنگون کردن، سنجیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباشتن
تصویر انباشتن
((اَ تَ))
پر کردن
فرهنگ فارسی معین
به اهتزازدرآوردن، افراشتن، بالا بردن، بلند کردن، برپا کردن، استوار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آکندن، امتلا، پر کردن
متضاد: تخلیه، خالی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد