جدول جو
جدول جو

معنی بران - جستجوی لغت در جدول جو

بران
برنده، تیز
تصویری از بران
تصویر بران
فرهنگ فارسی عمید
بران(بَ)
پسوند مکانی مانند: بلم بران. ملبران. خابران. شابران. طابران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بران(بَ)
صفت بیان حالت از بردن. در حال بردن. رجوع به بردن شود
لغت نامه دهخدا
بران(بُ)
برنده، پستان بند زنان چه بر بمعنی پستان هم آمده است و آنرا بعربی لبیبه خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) ، پارچۀ دراز و کم پهنا یا نواری به پهنای چهار انگشت و بیشتر که طفل را چون در گهواره خوابانند بدان بندند تا نیفتد. (یادداشت بخط مؤلف). قماط. حزام، بربند اسب. لبب. کمربند اسب. سینه بند اسب: و اسبی بلند برنشستی بناگوش و بربند و پاردم و ساخت آهن سیم کوفت. (تاریخ بیهقی) ، ماهر. شخصی که در کاری مهارت تمام داشته باشد میگویند که فلانی در این کار بربند است. (آنندراج) ، مجموع و فراهم کرده شده، قابل تکمیل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بران(بُرْ را)
تیز و برّنده. قطعکننده. برّا. (آنندراج). قاطع. برنده. سخت برنده. حاد. صارم. باتک. بتار: سیف خضام، شمشیر بران. حربه حذباء، بسیار بران که زخم را فراخ کند. (منتهی الارب) :
شنیدم که باشد زبان سخن
چو الماس بران و تیغ کهن.
ابوشکور.
چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ بران
یکی اندر دهان حق زبانست
یکی اندر دهان مرگ دندان.
عنصری.
یکی پران تر از صرصر یکی بران تر از خنجر
سیم شیرین تر از شکّر چهارم تلخ چون دفلی.
منوچهری.
فرمانهای ایشان چون شمشیر بران است. (تاریخ بیهقی).
غارت بحر آمده ست غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او.
خاقانی.
ز آسمان کآن کبودکیمختی است
تیغ برانش را قراب رساد.
خاقانی.
چون باران تیغهای بران میرسانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی).
سپر نفکند شیر غران ز چنگ
نیندیشد از تیغ بران پلنگ.
سعدی.
تیغهای کشیدۀ بران و پیکانهای آبدار چون باران. (ترجمه محاسن اصفهان).
بی دلان گرچه بدشنام ندانند گریز
خنجر تجربه بران تر از این میباید.
شانی تکلو (از آنندراج).
- امثال:
حق شمشیر بران است.
رجوع به برا شود
لغت نامه دهخدا
بران
برنده قاطع برا
تصویری از بران
تصویر بران
فرهنگ لغت هوشیار
بران((بُ رّ))
دارای خاصیت یا توانایی بریدن
تصویری از بران
تصویر بران
فرهنگ فارسی معین
بران
برا، برنده، تیز
متضاد: کند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بران
بران، بتاز
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برزان
تصویر برزان
(پسرانه)
نگارش کردی: بهرزان، بارزان، نگا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آران
تصویر آران
(پسرانه)
دشت نسبتا گرم و صاف، دارای طبیعت گرم، اسم شهری قدیمی که قباد ان را بنا کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باران
تصویر باران
(دخترانه و پسرانه)
قطره های آب که بر اثر مایع شدن بخار آب موجود در جو زمین ایجاد می شود و بر زمین می ریزد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برام
تصویر برام
(پسرانه)
خوشبو (نگارش کردی: بهرام)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از براو
تصویر براو
(پسرانه)
زمینی که بوسیله چشمه یا رودخانه آبیاری شود (نگارش کردی: بهراو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بردان
تصویر بردان
(پسرانه)
نام یکی از پادشاهان اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
(بَرْ را)
منسوب است به بر، بر غیر قیاس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علانیه. (یادداشت مؤلف). در مقابل جوّانی ّ. (اقرب الموارد) : فی کلام سلمان رضی اﷲ عنه: من اصلح جوانیه اصلح اﷲ برانیه، ای من اصلح سریرته اصلح اﷲ علانیته، یعنی کسی که امور باطنی خود را اصلاح دهد، خدای تعالی امور ظاهری او را اصلاح دهد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ نِ)
جمع واژۀ برنس. (منتهی الارب) (السامی). کلاه دراز که ترسایان می پوشیدند. (آنندراج). رجوع به برنس شود، تأسیس کردن. پی افکندن. بنیاد کردن: از بهشت ندا آمد از حق تعالی که ای آدم اینک بهشت با این همه نعمت که می بینی از برای تو برپا کرده ام. (قصص ص 18) ، نصب کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برافراشتن. (ناظم الاطباء) ، برانگیختن. (آنندراج) :
جان خود را خواهم ازرشک حنا برخاک ریخت
میروم کز دست خوبان فتنه ای برپا کنم.
خالص (آنندراج).
، ثابت کردن. (ناظم الاطباء). استوار کردن.
- برپاکرده، نصب کرده شده. (آنندراج). افراشته. (ناظم الاطباء).
- برپای خاک کردن، حقیر شمردن و پست نمودن و حقیر ساختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
چوب چهارچوب در آن قسمت که به زمین چسبیده است. قسمت زیرین از چهار قسمت چهارچوب در. در مقابل سرانه. (یادداشت مؤلف). پاسار (در اصطلاح نجاری)
لغت نامه دهخدا
(بَ ی ی)
جمع واژۀ برنیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به برنیه شود، پرش و پرندگی. (ناظم الاطباء) ، خرفه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پرپهن. رجوع به خرفه و پرپهن شود
لغت نامه دهخدا
(بَرْ را)
منسوب است به برّانیّه و آن دهی است در بخارا. جمعی از محدثان از این ده برخاسته و به برانی شهرت یافته اند. رجوع به الانساب سمعانی شود، بیخ گوش، نشیب کوه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رْ را)
خارجی. (از دزی ج 1 ص 61). و رجوع به برانیه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بورانی. طعامی است از اسفناج سرخ کرده به روغن و بر آن تخم مرغ نیم رو کرده و نیز بادنجان سرخ کرده بروغن با ماست یا کشک. (یادداشت مؤلف). رجوع به بورانیه شود: و کانت ملوک بنی هاشم لایتناولون شیئاً من اطعمتهم الا بحضرته (بحضرهیوحنابن ما سویه) و کان یقف علی رؤوسهم و معه البرانی بالجوارشنات الهاضمه. (عیون الانباء ج 1 ص 175)
لغت نامه دهخدا
(بُرْ را)
برائی. صفت بران. (یادداشت مؤلف). رجوع به بران شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بحران
تصویر بحران
تغییری است که بیمار پیدا میکند در تب ولرز که هر روز اضافه میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ببان
تصویر ببان
روش، طریقه، عادات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجان
تصویر بجان
از ته دل، از تصمیم قلب، از دل وجان
فرهنگ لغت هوشیار
بی سواد عامی. توضیح در عربی بمعنی ظاهر از هر چیز و ضد (جوانی) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برانس
تصویر برانس
جمع برنس، کلاه های نگاوی (نگاو قیف) برکی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آران
تصویر آران
آرنج، مرفق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برانی
تصویر برانی
((بِ رّ))
بی سواد، عامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزن
تصویر برزن
محله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بحران
تصویر بحران
چالش
فرهنگ واژه فارسی سره
نامی برای سگ گله
فرهنگ گویش مازندرانی
بورانی، مخلوطی از ماست و چغندر و سبزی پخته
فرهنگ گویش مازندرانی