جدول جو
جدول جو

معنی برازق - جستجوی لغت در جدول جو

برازق
(بُ؟)
دهی از دهستان زمج بخش ششتمد شهرستان سبزوار است که 818 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
برازق
(بَ زِ)
برازیق. (منتهی الارب). گروه ها. رجوع به برازیق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رازق
تصویر رازق
رزق دهنده، روزی دهنده، روزی رسان، از نام ها و صفات خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براق
تصویر براق
در روایات اسلامی، اسبی بال دار با صورتی مانند انسان که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد، کنایه از اسب تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برازش
تصویر برازش
برازندگی، زیبندگی، شایستگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برازخ
تصویر برازخ
برزخ ها، حائلها و فاصله های بین دو چیز، عالم های بین دنیا و آخرت، از هنگام مرگ تا روز قیامت، کنایه از تشویش ها، نگرانی ها، سردرگمی ها، جمع واژۀ برزخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برازا
تصویر برازا
زیبا، برازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براق
تصویر براق
برق دار، درخشان، تابان، بسیار درخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براز
تصویر براز
غایط، سرگین، مدفوع، بغاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از براز
تصویر براز
برازیدن، زیبایی، نیکویی
گوه، تکۀ چوب یا آهن که هنگام ترکاندن و شکافتن چوب یا تخته لای آن می گذارند، گاز، فانه، پانه، پهانه، فهانه، بغاز، پغاز
فرهنگ فارسی عمید
(فَ زِ)
جمع واژۀ فرزدق. (منتهی الارب). فرازد. رجوع به فرازد و فرزدق شود
لغت نامه دهخدا
نام شهری است در کتاب مقدس (سفر داوران 1: 4) ذکر آن آمده و گوید که قوم خدا در آنجا بر کنعانیان دست یافته پادشاه ایشان را اسیر کردند. (از قاموس کتاب مقدس ص 159) ، بمجاز، منصرف شدن از کار یا فکری:
ز کین پدر چند باشی بدرد
بمهر اندرآی و ز کین بازگرد.
فردوسی.
باز کی گردد از تو خشم خدای
به حشم یا به حاجبان و ستور.
ناصرخسرو.
هر که طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ
و آنکه هوادار اوست بازنگردد بتیر.
سعدی (بدایع).
گر چه دانم که بوصلت نرسم بازنگردم
تا درین راه بمیرم که طلبکار تو باشم.
سعدی (طیبات).
، راجع شدن. عاید شدن. مربوط بودن. ارتباط داشتن:
(چودیدند و رفتند کارآگهان
بنزدیک بیدار شاه جهان)
که تاراج کردند انبار شاه
بمزدک همی بازگردد گناه.
فردوسی.
خواجه خلیفت ماست در هر چه به مصلحت بازگردد. (تاریخ بیهقی). چنان باید که هر چه اجابت کنی غضاضتی بجای ملک بازنگردد. (تاریخ بیهقی)، انعطاف. (منتهی الارب)، انقلاب. (ترجمان القرآن).
- از گناه بازگردیدن، تائب شدن. توبه کردن: و بنی اسرائیل را گفتند هلاکت شمابدست وی است خواهد آمد از گناه بازگردید. (قصص الانبیاء ص 179).
- باز گردیدن از کاری، تعرقب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
نباتی است بقول لیث، و مجدالدین گوید صواب بروق است بواو. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سزاوار و لایق. درخور. ازدر. جدیر.
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ / زِ)
زبانۀ آتش. (تاریخ قم). افرازه. لهیب. شعله. گرازه (در تداول مردم قزوین) : از دور آتشی دیدند بر صحرای براوستان گفتند آن چیست، گفتند برازه است آن یعنی زبانۀ آتش. (تاریخ قم ص 63)
لغت نامه دهخدا
(برْا / بِ)
از موجدان استعمار فرانسوی. تولد درکاستل گاندلفو 1852 م، وفات 1905 میلادی وی بصلح بخشی از کنگو را برای فرانسه تصرف کرد و برازاویل را درساحل استانلی پول بنا کرد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برازق. جمع واژۀ برزیق. گروههای مردم، برکشیده، بالیده. رجوع به افراخته شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
جمع واژۀ بریقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). وآن شیر است که بر آن پیه یا قدری روغن ریخته باشند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به بریقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
اسم مصدر است از برازیدن. زیبندگی. (آنندراج) (برهان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از براز
تصویر براز
برازندگی وزیبائی، آراستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، اسب اصیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رازق
تصویر رازق
روزی دهنده، روزی رسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برازش
تصویر برازش
زیبندگی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع برزخ، همیستکان ها جمع برزخ. یا برازخ خاضعه. شیخ اشراق این اصطلاح را برعناصر جسمانی اطلاق کرده باعتبار آنکه عناصر جسمانی در مقابل افلاک و اجرام علوی خاضع و از برازخ علوی متاثرند یا برازخ سفلیه. در حکمت اشراق برعناصر اطلاق شده است مقابل برازخ علویه یا برازخ علویه. در حکمت اشراق افلاک را گویند مقابل برازخ سفیله یا برازخ غیر مستقله. در حکمت اشراق مراد کواکب است زیرا قدما کواکب را از جهت آنکه مرکوز در ثخن افلاک میدانستند برازخ غیر مستقله نامیده اند مقابل برازخ مستقله یا برازخ قابسه. در حکمت اشراق عنصریات را گویند باعتبار آنکه عنصریات انوار خود را از افلاک اقتباس کنند یا برازخ قاهره. در حکمت اشراق افلاک و اجرام علوی که مسلط برعناصر و عنصریات و موالید ثلاثند. یا برازخ مستقله. در حکمت اشراق به افلاک اطلاق شودمقابل برازخ غیر مستقله و مجموع افلاک و کواکب را برازخ علویه نامیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برازا
تصویر برازا
برازنده زیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزق
تصویر برزق
پارسی تازی شده برزک برزک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براز
تصویر براز
((بَ))
گوه، تکه چوبی که هنگام شکافتن چوب دیگر، در میان شکاف می گذارند. گاز و بغاز هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رازق
تصویر رازق
((زِ))
روزی دهنده، روزی رسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
((بُ))
خشمگین، عصبانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براز
تصویر براز
((بُ))
سرگین، مدفوع آدمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
اسب تیزرو، مرکب رسول الله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
((بَ رَّ))
درخشان، درخشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از براق
تصویر براق
درخشان، درخشنده
فرهنگ واژه فارسی سره
برزخ ها، اعراف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برازنده، شایسته، سزاوار
فرهنگ گویش مازندرانی