قومی است از اولاد حنظله بن مالک. و در مثل است: ان الشقی وافد البراجم و این در حق کسی گویند که خود را از طمع در هلاکت اندازد و اصلش آنست که سوید بن ربیعۀ تمیمی سعد برادر عمرو بن هند را بکشت و بگریخت پس عمرو بن هند سوگند یاد کرد که صد کس را از بنی تمیم در قصاص برادر بسوزد و آنگاه نودونه کس را از بنی تمیم سوخته بود مردی به دلالت دخان و بوی سوختگان بطمع طعام بدو درآمد از وی پرسیدند کیستی گفت از تمیم پس ملک عمرو بن هند او را درآتش افکند و صد را به آن کامل ساخت. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
قومی است از اولاد حنظله بن مالک. و در مثل است: ان الشقی وافد البراجم و این در حق کسی گویند که خود را از طمع در هلاکت اندازد و اصلش آنست که سوید بن ربیعۀ تمیمی سعد برادر عمرو بن هند را بکشت و بگریخت پس عمرو بن هند سوگند یاد کرد که صد کس را از بنی تمیم در قصاص برادر بسوزد و آنگاه نودونه کس را از بنی تمیم سوخته بود مردی به دلالت دخان و بوی سوختگان بطمع طعام بدو درآمد از وی پرسیدند کیستی گفت از تمیم پس ملک عمرو بن هند او را درآتش افکند و صد را به آن کامل ساخت. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
جمع واژۀ ترجمان و ترجمان و ترجمه. (از منتهی الارب). ج ترجمان که به ترکی قبلماچی باشد. (آنندراج). جمع واژۀ ترجمان و ترجمان و ترجمه. (از ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ تُرْجُمان و تَرْجَمان و تَرْجَمه. (از منتهی الارب). ج ِترجمان که به ترکی قبلماچی باشد. (آنندراج). جَمعِ واژۀ تُرْجُمان و تَرْجَمان و تَرْجَمه. (از ناظم الاطباء)
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). برطام. (اقرب الموارد) ، افشاندن. پراکندن به هر سو. پاشیدن. پاشانیدن. (ناظم الاطباء) : اگر همنبردش بود ژنده پیل برافشان تو بر تارک پیل نیل. فردوسی. برآن کشته از کین برافشاند خاک تنش را بخنجر همی کرد چاک. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم به نرد نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد. فرخی. چو گنج گاو را کردی نواسنج برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم. حافظ. - برافشاندن دست، کنایه از رقص نمودن. (آنندراج). رقصیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افشاندن شود. ، نثار کردن: براو همگنان آفرین خواندند بسی زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی برو آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی بر او آفرین خواندند زبرجد بتاجش برافشاندند. فردوسی. امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا. فرخی. بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست شش روز آفرینش از این پنج بانوا. خاقانی. دعای تازه برخواندند هریک نثار نو برافشاندند هریک. نظامی. بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم دگر بشرم در افتادم از محقر خویش. سعدی. به چه کار آید این بقیۀ عمر که بمعشوق برنیفشانم. سعدی. جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی سر این دارم اگر طالع آنم باشد. سعدی. طریق شکرگزاری این حقوق این بود که در رکاب تو نقد روان برافشانم. صائب. ، بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. (یادداشت مؤلف) : برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله. عسجدی. ، برفتالیدن. (یادداشت مؤلف). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود
مرد سطبرلب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بِرْطام. (اقرب الموارد) ، افشاندن. پراکندن به هر سو. پاشیدن. پاشانیدن. (ناظم الاطباء) : اگر همنبردش بود ژنده پیل برافشان تو بر تارک پیل نیل. فردوسی. برآن کشته از کین برافشاند خاک تنش را بخنجر همی کرد چاک. فردوسی. بوسه ای از دوست ببردم به نرد نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد. فرخی. چو گنج گاو را کردی نواسنج برافشاندی زمین هم گاو و هم گنج. نظامی. بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم وطرح نو در اندازیم. حافظ. - برافشاندن دست، کنایه از رقص نمودن. (آنندراج). رقصیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به افشاندن شود. ، نثار کردن: براو همگنان آفرین خواندند بسی زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی برو آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند. فردوسی. بشاهی بر او آفرین خواندند زبرجد بتاجش برافشاندند. فردوسی. امیرا خسروا شاها هماناعهد کردستی که گنجی را برافشانی چو بر کف بر نهی صهبا. فرخی. بر پنج فرض عمر بر افشان و دان که هست شش روز آفرینش از این پنج بانوا. خاقانی. دعای تازه برخواندند هریک نثار نو برافشاندند هریک. نظامی. بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم دگر بشرم در افتادم از محقر خویش. سعدی. به چه کار آید این بقیۀ عمر که بمعشوق برنیفشانم. سعدی. جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی سر این دارم اگر طالع آنم باشد. سعدی. طریق شکرگزاری این حقوق این بود که در رکاب تو نقد روان برافشانم. صائب. ، بیرون کردن بفشار با جهش مایعی را از نای یا ماشوره ای. (یادداشت مؤلف) : برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او چو پستان مادر اندر کام بچۀ خرد در چله. عسجدی. ، برفتالیدن. (یادداشت مؤلف). بفتالیدن. رجوع به فتالیدن شود
جمع واژۀ برعومه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برعومه شود، گشودن و ستیخ کردن خروس و جز آن پرهای گردن را بگاه جنگ. (یادداشت مؤلف). - ، آماده شدن آدمی برای نزاع و جنگ و پیکار کردن با حالتی شبیه خروس و گربه بگاه جنگ. - براق شدن بسوی کسی، بخشم چون گربه بجانب کسی با موهای افراشته یازیدن. (یادداشت مؤلف). با خشم و غضب بسوی کسی متوجه شدن. - گربۀ براق، گربه ای که موی بلند دارد خاصه بر گردن و این ممدوح و مطلوب گربه بازان است. (یادداشت مؤلف). گربه ای که پشم بدنش خاصه در گردن بیش از سایر گربه ها است
جَمعِ واژۀ بُرْعومه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به برعومه شود، گشودن و ستیخ کردن خروس و جز آن پرهای گردن را بگاه جنگ. (یادداشت مؤلف). - ، آماده شدن آدمی برای نزاع و جنگ و پیکار کردن با حالتی شبیه خروس و گربه بگاه جنگ. - براق شدن بسوی کسی، بخشم چون گربه بجانب کسی با موهای افراشته یازیدن. (یادداشت مؤلف). با خشم و غضب بسوی کسی متوجه شدن. - گربۀ براق، گربه ای که موی بلند دارد خاصه بر گردن و این ممدوح و مطلوب گربه بازان است. (یادداشت مؤلف). گربه ای که پشم بدنش خاصه در گردن بیش از سایر گربه ها است