جدول جو
جدول جو

معنی برآورنده - جستجوی لغت در جدول جو

برآورنده
بالا برنده، روا کننده، کسی که جاجت دیگری را روا می کند
تصویری از برآورنده
تصویر برآورنده
فرهنگ فارسی عمید
برآورنده
(گُ نَنْ دَ / دِ)
نعت فاعلی از برآوردن. بلندکننده. رفعت بخشنده:
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
برآورندۀ نام و فرو برندۀ ننگ.
فرخی.
رجوع به برآوردن شود
لغت نامه دهخدا
برآورنده
بلند کننده، بخشنده
تصویری از برآورنده
تصویر برآورنده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
بلند کردن، بالا بردن، بالا آوردن، افراختن، روا کردن، پذیرفتن و انجام دادن، پروردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرورنده
تصویر پرورنده
تربیت کننده، پرورش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برآورده
تصویر برآورده
بالابرده شده، روا شده، پرورده، بنای مرتفع، برای مثال به درگاه شاه آفریدون رسید / برآورده ای دید سرناپدید (فردوسی - ۱/۱۱۱)، آنکه زیردست پادشاهی یا بزرگی پرورش یافته و به مرتبۀ بلند رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردارنده
تصویر بردارنده
کسی که چیزی را از جایی برمی دارد، حمل کننده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
مبدع. مبتکر. نوآور. که بدعتی تازه نهد یا چیزی تازه و بی سابقه به وجود آورد
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
گردکننده. فراهم کننده. جامع: روایت کرد ابوالقاسم بن غسان گردآورندۀ اخبار آل برمک. (تاریخ بخارا). رجوع به گرد آوردن شود
لغت نامه دهخدا
آنکه کسی یا چیزی را بکار دارد.
- بکار آورندۀ فاعل، علت فاعلیت فاعل. (دانشنامۀعلایی ص 135 س 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ)
درخور ترقی دادن. (یادداشت مؤلف). از در برکشیدن. (یادداشت مؤلف) :
آخر هر کس از دو بیرون نیست
یا برآوردنی است یا زدنی است.
رودکی، (اصطلاح بانکی) نوشته ای است که بموجب آن شخص بدیگری دستور دهد که مبلغی را به رؤیت یا بوعده در وجه یا به حواله کرد خود یا شخص ثالث یا به حواله کرد او بپردازد. (فرهنگ فارسی معین) (دایره المعارف فارسی). برات از اسناد مهم تجارتی است و قانون تجارت مزایایی برای آن قائل شده است. (دایره المعارف فارسی).
- برات خارج (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ خارج مملکت. (فرهنگ فارسی معین).
- برات داخله (اصطلاح بانکی) ، برات حوالۀ داخل مملکت. (فرهنگ فارسی معین).
- برات دار، کسی که دارای برات باشد و حواله دار و سنددار. (ناظم الاطباء).
- برات کردن، حواله کردن بشخصی یا بنگاهی و یا بانکی. (فرهنگ فارسی معین).
- براتکش (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات بحواله بانک یا تاجری نویسد. محیل. (فرهنگ فارسی معین). حواله کننده.
- برات گیر، (اصطلاح بانکی) ، کسی که برات رابرای او فرستند تا پول آنرا بپردازد، محال ٌ علیه. (فرهنگ فارسی معین).
- برات وصولی (اصطلاح بانکی) ، براتی. رجوع به براتی شود. (فرهنگ فارسی معین).
- تصفیۀ برات (اصطلاح بانکی) ، تفریغ حساب یک برات. (فرهنگ فارسی معین).
- موعد برات (اصطلاح بانکی) ، موقع پرداخت وجه برات. (فرهنگ فارسی معین).
- نزول برات (اصطلاح بانکی) ، نزولی که بیک برات تعلق میگیرد. (فرهنگ فارسی معین).
، سند، دستاویز، مکتوب عنایت شده ای در آزادی. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح ورزشی) یکی از فنون کشتی است که در خاک و سرپا بکار میرود به این ترتیب که کشتی گیر خم شده سر خود را بطرف شکم حریف قرار داده سپس از بالا دو بازو یا یک بازوی حریف را در زیر بغل خود گرفته او را بزمین میکشاند و آن بردو نوع است 1- برات سرپا. 2- برات توی خاک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ دَ)
برآوردن:
فروکشید گل زرد روی بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس.
منوچهری.
همی مناظره و جنگ خواهی ازتن خویش
کنون که گنگ شدی ّ و برآوریدی گنگ.
اسدی (لغت نامه).
بانگ دزدیده بلبلان را زاغ
بانگ دزدی برآوریده بباغ.
نظامی.
رجوع به برآوردن و آوریدن و آوردن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ دَ / دِ)
رافع. (دهار). بلندکننده. بر بالا برنده، ناگوارد. (منتهی الارب). ناگواری. (آنندراج). در حدیث است: اصل کل داء البرده. (منتهی الارب). تخمه. (از اقرب الموارد). این لفظ بر تخمه نیز اطلاق می شود چنانکه گفته اند اصل کل داءالبرده و چون بیماری تخمه معده را سرد کرده و از هضم طعام باز میدارد لهذا نام این بیماری را از مادۀ برودت گرفته اند و خالی از تناسب نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، وسط چشم. (منتهی الارب). در اصطلاح طب، برده رطوبت غلیظی است که در باطن پلک چشم متحجر میشود و در سفیدی به تگرگ شباهت دارد. (مقالۀ سیم از کتاب سوم از قانون ابوعلی سینا چ تهران ص 69). رطوبتی غلیظ و متحجر در باطن مژگان و مایل بسفیدی باشد و مانند تگرگ در شکل و سختی و بهمین لحاظ بدین اسم نامیده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ رَ دَ / دِ)
برادرنگر. برادراندر. (ناظم الاطباء). و رجوع به برادراندر شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَرَ دَ / دِ)
پروردگار. پرورش دهنده. پروراننده. مربی. رب ّ. تربیت کننده. مؤدب. معلم:
تو با آفرینش بسنده نه ای
مشو تیز چون پرورنده نه ای.
فردوسی.
هر که از پرورنده رنج ندید
در جهان جز غم و شکنج ندید.
اوحدی.
پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندۀ خود بیوفائی کردی. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
برآورنده. بناکننده. آفریننده:
برآرندۀ ماه وکیوان و هور
نگارندۀ فرّ و دیهیم و زور.
فردوسی.
چنین گفت کای برتر از جان پاک
برآرندۀ آتش و بادو خاک.
فردوسی.
برآرندۀ گردگردان سپهر
همو پرورانندۀ ماه و مهر.
عنصری.
ای برآرندۀ سپهر بلند
انجم افروز و انجمن پیوند.
نظامی.
برآرندۀ سقف این بارگاه
نگارندۀ نقش این کارگاه.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ / دِ)
صنیع. مصنوع. ساخته. ساخته شده: این از برآوردگان فلان است از ساخته ها و از صنایع اوست. (یادداشت بخط مؤلف). صنیع، کار ساخته و برآورده. (منتهی الارب) :
تهمتن یکی خانه از خاره سنگ
برآورده دید اندر آن جای تنگ.
فردوسی.
دین سرایی است برآوردۀ پیغمبر
تا همه خلق بدو در به قرار آید.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ / دِ)
انباشته. فراهم آمده. رجوع به آکنده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ دَ / دِ)
داخل کرده شده. واردشده. سپوخته، جای و قرار داده شده: مدثر، جامه در سر درآورده، مدغم، خارج شده، پایین آورده، پی هم شده: مردف، از پی درآورده، درهم کرده شده: مشبک، انگشتان و آنچه بدان ماند بهم درآورده. (دهار). و رجوع به درآوردن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ دَ / دِ)
فراآورده. محصول. آنچه به دست آورده شده. رجوع به فراآورده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ دَ / دِ)
داخل کننده. واردکننده، فروبرنده. سپوزنده، خارج کننده. بیرون آرنده. هجوم. (منتهی الارب). رجوع به درآوردن شود
لغت نامه دهخدا
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
فرهنگ لغت هوشیار
پرورش دهنده پروراننده پروردگار تربیت کننده مربی معلم مودب، جمع پرورندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآرنده
تصویر برآرنده
بنا کننده، آفریننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردارنده
تصویر بردارنده
اسم برداشتن، کسی که چیزی را از جایی بردارد
فرهنگ لغت هوشیار
بالا برده برافراشته، پرورده تربیت شده، بیرون کشیده مستخرج، پیدا شده ظاهر شده، افراشته -6 تعمیر شده مرمت گشته اصلاح شده، تمام شده مکمل، انباشته پر شده، قبول شده پذیرفته شده و انجام یافته (حاجت و تقاضای کسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
((~. وَ دَ))
بلند کردن، بالا بردن، اجابت کردن، انجام دادن، پروردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برآورده
تصویر برآورده
((~. وَ دِ))
پرورش داده، برکشیده، اجابت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرآورده
تصویر فرآورده
محصول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرورنده
تصویر پرورنده
مربی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برآوردن
تصویر برآوردن
اجابت کردن، تامین کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردآورنده
تصویر گردآورنده
مولف، مؤلف
فرهنگ واژه فارسی سره
متحقق، مستجاب، روا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اجابت کردن، استجابت کردن، روا کردن، عملی ساختن، پذیرفتن، قبول کردن، بالا بردن، برافراختن، برافراشتن، بلند کردن، پروردن، پرورش دادن، استخراج کردن، بیرون کشیدن، انباشتن، پر کردن، مملو ساختن، اصلاح کردن، تعمیر کردن 8
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تولید، ساخته، کالا، محصول
فرهنگ واژه مترادف متضاد