آمیختن، آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آمیختن، آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
ممزوج کردن. مخلوط کردن. آمیختن. درهم کردن. تخلیط. (دهّار). اختلاط. رجوع به آمیختن شود، معادل. مساوی. طبق. طبق. (منتهی الارب). موافق. یکسان. هذا طبقه و طبقه، این برابر اوست. (از منتهی الارب). همسان: برابر نیارم زدن با تو گوی بمیدان هماورد دیگر بجوی. فردوسی. مرا دخل و خور ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی. فردوسی. همچون تو نیستند اگر چند این خران زیر درخت دین همه با تو برابرند. ناصرخسرو. بجای من که نشیند که در مقام رضا برابر است گلستان و تل سرگینم. سعدی. ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد تو نیز با گدای محلت برابری. سعدی. بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. (گلستان). حقا که با عقوبت دوزخ برابر است رفتن بپایمردی همسایه دربهشت. سعدی. به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا در ترازوی مکافات برابر باشد. صائب. و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. (مجمل التواریخ). ترکیب ها: - برابر آمدن، مساوی شدن. یکسان شدن. - برابر داشتن، یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن: که من دارم ترا با جان برابر کنم در دست تو شاهی سراسر. (ازتاریخ سیستان). - برابر شدن، یکسان شدن. مساوی شدن. (ناظم الاطباء). مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن: بدروازۀ مرگ چون درشویم بیک هفته با هم برابر شویم. سعدی. هرگز شکسته بادرست برابر نشود. سعدی (گلستان). - برابر گشتن، مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازۀ هم شدن. یکسان شدن: ازین بر سودی وزان بر زیانی برابر گشت سودت با زیانت. ناصرخسرو. - برابر نمودن، مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن. - برابر نهادن، یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن: زین بیش انتظار مفرمای بنده را با مرگ انتظار برابر نهاده اند. ، همال. همتا. همسر. کفو. بواء. (یادداشت مؤلف). هماورد. همپایه. همسنگ. مساوی. حریف. عدیل: بدو گفت گیو ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی سپاه. فردوسی. و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است. (سندبادنامه چ احمد آتش ص 299). تو باقی بمان کز بقای تو هرگز در این پیشه کس ناید اورا برابر. خاقانی. در بزرگی برابرملک است وز بلندی برادر فلک است. نظامی. کسی در شجاعت و سواری و... با او همسر و برابر نبود. (تاریخ قم). نیست دانا برابر نادان این مثل زد خدای در قرآن. (از قرهالعیون). - برابر داشتن و برابر بداشتن، مساوی داشتن. همپایه فرض کردن: ابوجعفر رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی). - برابر شدن، همراه شدن. همدوش شدن: سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد. فردوسی. - برابر کردن، همپایه و همسر کردن: آن که با خود برابرش کردی زود باشد که برتری جوید. سعدی. - برابر نمودن، در یک ردیف جلوه کردن، مساوی نمودار شدن، همپایه به شمارآمدن: همه گرپس رو و گر پیشوائیم در این حیرت برابر می نمائیم. عطار. ، مطابق. همردیف: و او را عهدی نوشت چون بخواست رفتن اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده و آنرا برابر عهد اردشیر بابکان شمرند. (مجمل التواریخ)، در ردیف هم. بردیف. در یک صف. پهلوی هم: به پهنای دیواراو بر سوار برفتی بتندی برابر چهار. فردوسی. ، در یک وقت. هم وقت. همزمان: چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخوانیم چنانک با ما برابر تو بغزنین رسی. (تاریخ بیهقی). ، هموزن. (ناظم الاطباء). همسنگ. عدل. بیک اندازه. یک اندازه شدن: تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه). - برابر کردن، معادل کردن: همه مهر با جان برابر کنیم ترا بر سر خویش افسر کنیم. فردوسی. - ، هموزن کردن. (ناظم الاطباء). - برابر کشیدن، یکسان سنجیدن. (غیاث اللغات). برابر وزن کردن چیزی. (از آنندراج) : در ترازو نبود سنگ تمامش صائب کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید. صائب (از آنندراج). - برابر گردیدن، مساوی شدن. هموزن شدن. - دوبرابر، دو چندان. ضعف.مضاعف. ، همطراز، همسطح زمین. هموار. (ناظم الاطباء). مستوی، اندکاک. برابر و هموار گردیدن مکان. (منتهی الارب). مسلوفه، برابر و هموار کرده. (منتهی الارب). صلفاء، زمین برابرشده. (منتهی الارب). دسکره، زمین هموارو برابر. (منتهی الارب)، با هم. متفقاً. چون روز پنجشنبه بود یاران حسین بن علی (مرورودی) همه برابر دست به تیر انداختن بردند و دیگر سلاحها کار نفرمودند. (تاریخ سیستان ص 291)، محاذی. و جاه. (یادداشت مؤلف). مواجه، مقابل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حذاء. ازاء. تلقا. رو در رو. روبرو. در حضور. در پیش چشم. روباروی. رویاروی. راست. راستاراست. تجاه. (یادداشت مؤلف). زهاء. (یادداشت مؤلف). سینه به سینه. (از ناظم الاطباء). حذه. حذوه. حذوه. (یادداشت مؤلف). با لفظ کردن و شدن بصلۀ با مستعمل. (آنندراج) : یزید شارستان واسط استوار کرده بود ابوجعفر بفرمود تا منجنیق ها ساختند و حرب اندرپیوست و لشکر را فرمود تا برابر واسط ایستادند. (ترجمه طبری بلعمی). بصیره شهری است بر کران دریا برابر جبل الطارق. (حدود العالم). تونس شهری است از مغرب برکران دریا و نخستین شهری است که برابر اندلس است. (حدود العالم). قباد از بزرگان سخن چون شنید بیامد برابر صفی برکشید. فردوسی. لشکر... سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی). سه سوار از میان ایشان در برابر امیر افتادند. (تاریخ بیهقی). حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه). تنگدستی فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. وآتش او گلی است گوهربار در برابر گل است و در بر خار. نظامی. وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه بگو با رخ برابر چون شود شاه. نظامی. سودای تو از سرم بدر می نرود نقشت ز برابر نظر می نرود. سعدی. هزارعهد بکردم که گرد عشق نگردم همی برابرم آید خیال روی تو هر دم. سعدی. تویی برابر من یا خیال در نظرم که من بطالع خود هرگز این گمان نبرم. سعدی. تو خود چه لعبتی ای شهسوارشیرین کار که در برابر چشمی و غایب از نظری. حافظ. - برابر افتادن، مقابل افتادن: و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینۀ شهرک زد و بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی). - برابر دویدن، استقبال کردن. (غیاث اللغات). پیشواز رفتن. (آنندراج). پیشوایی نمودن. (آنندراج). مقابل کسی رفتن به سرعت. پذیره شدن به تندی کسی را: ز شادی دو منزل برابر دوید بفرسنگها فرش دیبا کشید. نظامی. - برابر شدن، مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن: که چون این دو لشکر برابر شود سر نیزه ها بر دو پیکر شود. فردوسی. هامرز که مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد. (فارسنامۀ ابن البلخی). - برابر کردن، در برابر قرار دادن. مقابل کردن: با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا هر زمان آیینه را با خود برابر می کند. سلمان (از آنندراج). من به آئینه برابر نکنم آن رو را حیف باشد که درآن دایره بینم او را. آصفی (آنندراج). - برابر گشتن، مقابل شدن. روبرو شدن: مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت مه چهارده چون با رخت برابر گشت. اسماعیل (آنندراج). ، تقابل. (دانشنامۀ علایی)، مشهود. مرئی. (یادداشت مؤلف) : بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم ای غایب از نظر که بمعنی برابری. سعدی. مانده را دیدنش مقابل خواب تشنه را نقش او برابر آب. نظامی. ، هم قد. (از ناظم الاطباء). معادل: فلان شش طاق دیبا را برون بر بزن با طاق این ایوان برابر. نظامی. - برابر کردن، یک قدو یک اندازه کردن. (از ناظم الاطباء). ، معتدل. (منتهی الارب). بااعتدال: بندیش از این ثواب و عقاب اکنون کاین در خرد برابر و موزون است. ناصرخسرو. ، بر. مقابل. دشمن. مقابل با. علیه: هر که با من نباشد برابر من است. (دیاتسارون: 122)، متوازی. موازی. (یادداشت مؤلف)
ممزوج کردن. مخلوط کردن. آمیختن. درهم کردن. تخلیط. (دهّار). اختلاط. رجوع به آمیختن شود، معادل. مساوی. طبق. طَبَق. (منتهی الارب). موافق. یکسان. هذا طبقه و طَبَقه، این برابر اوست. (از منتهی الارب). همسان: برابر نیارم زدن با تو گوی بمیدان هماورد دیگر بجوی. فردوسی. مرا دخل و خور ار برابر بدی زمانه مرا چون برادر بدی. فردوسی. همچون تو نیستند اگر چند این خران زیر درخت دین همه با تو برابرند. ناصرخسرو. بجای من که نشیند که در مقام رضا برابر است گلستان و تل سرگینم. سعدی. ای پادشاه وقت چو وقتت فرا رسد تو نیز با گدای محلت برابری. سعدی. بجیش از توکمتریم و بعیش خوشتر و بمرگ برابر. (گلستان). حقا که با عقوبت دوزخ برابر است رفتن بپایمردی همسایه دربهشت. سعدی. به ادب با همه سرکن که دل شاه و گدا در ترازوی مکافات برابر باشد. صائب. و دو غرفه کرد برابر، یکی از سیم و دیگر از زر. (مجمل التواریخ). ترکیب ها: - برابر آمدن، مساوی شدن. یکسان شدن. - برابر داشتن، یکسان داشتن. مساوی دانستن. معادل فرض کردن: که من دارم ترا با جان برابر کنم در دست تو شاهی سراسر. (ازتاریخ سیستان). - برابر شدن، یکسان شدن. مساوی شدن. (ناظم الاطباء). مانند شدن. معادل شدن. یک گونه شدن: بدروازۀ مرگ چون درشویم بیک هفته با هم برابر شویم. سعدی. هرگز شکسته بادرست برابر نشود. سعدی (گلستان). - برابر گشتن، مساوی شدن. مساوی گشتن. به اندازۀ هم شدن. یکسان شدن: ازین بر سودی وزان بر زیانی برابر گشت سودت با زیانت. ناصرخسرو. - برابر نمودن، مساوی کردن. معادل کردن. یکسان کردن. - برابر نهادن، یکسان نهادن. معادل قرار دادن. مساوی داشتن. در حکم آن قرار دادن: زین بیش انتظار مفرمای بنده را با مرگ انتظار برابر نهاده اند. ، همال. همتا. همسر. کفو. بواء. (یادداشت مؤلف). هماورد. همپایه. همسنگ. مساوی. حریف. عدیل: بدو گفت گیو ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی سپاه. فردوسی. و سپاهسالاری بود که بمبارزی او را با هزار مرد برابر نهاده بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی). در فلان نواحی از سواحل محیط چوب صندل عزتی دارد چنانک بقیمت با زر معدن برابر است. (سندبادنامه چ احمد آتش ص 299). تو باقی بمان کز بقای تو هرگز در این پیشه کس ناید اورا برابر. خاقانی. در بزرگی برابرملک است وز بلندی برادر فلک است. نظامی. کسی در شجاعت و سواری و... با او همسر و برابر نبود. (تاریخ قم). نیست دانا برابر نادان این مثل زد خدای در قرآن. (از قرهالعیون). - برابر داشتن و برابر بداشتن، مساوی داشتن. همپایه فرض کردن: ابوجعفر رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی). - برابر شدن، همراه شدن. همدوش شدن: سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد. فردوسی. - برابر کردن، همپایه و همسر کردن: آن که با خود برابرش کردی زود باشد که برتری جوید. سعدی. - برابر نمودن، در یک ردیف جلوه کردن، مساوی نمودار شدن، همپایه به شمارآمدن: همه گرپس رو و گر پیشوائیم در این حیرت برابر می نمائیم. عطار. ، مطابق. همردیف: و او را عهدی نوشت چون بخواست رفتن اندر وعظ و کار سیاست سخت عظیم نیکو و پرفایده و آنرا برابر عهد اردشیر بابکان شمرند. (مجمل التواریخ)، در ردیف هم. بردیف. در یک صف. پهلوی هم: به پهنای دیواراو بر سوار برفتی بتندی برابر چهار. فردوسی. ، در یک وقت. هم وقت. همزمان: چون ما از بلخ حرکت کنیم سوی غزنین پس از نوروز ترا بخوانیم چنانک با ما برابر تو بغزنین رسی. (تاریخ بیهقی). ، هموزن. (ناظم الاطباء). همسنگ. عَدل. بیک اندازه. یک اندازه شدن: تو این چشم دیگر که داری برکن تا در ترازو بسنجیم اگر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه). - برابر کردن، معادل کردن: همه مهر با جان برابر کنیم ترا بر سر خویش افسر کنیم. فردوسی. - ، هموزن کردن. (ناظم الاطباء). - برابر کشیدن، یکسان سنجیدن. (غیاث اللغات). برابر وزن کردن چیزی. (از آنندراج) : در ترازو نبود سنگ تمامش صائب کعبه و بتکده را هر که برابر نکشید. صائب (از آنندراج). - برابر گردیدن، مساوی شدن. هموزن شدن. - دوبرابر، دو چندان. ضعف.مضاعف. ، همطراز، همسطح زمین. هموار. (ناظم الاطباء). مستوی، اندکاک. برابر و هموار گردیدن مکان. (منتهی الارب). مسلوفه، برابر و هموار کرده. (منتهی الارب). صلفاء، زمین برابرشده. (منتهی الارب). دسکره، زمین هموارو برابر. (منتهی الارب)، با هم. متفقاً. چون روز پنجشنبه بود یاران حسین بن علی (مرورودی) همه برابر دست به تیر انداختن بردند و دیگر سلاحها کار نفرمودند. (تاریخ سیستان ص 291)، محاذی. و جاه. (یادداشت مؤلف). مواجه، مقابل. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حذاء. ازاء. تلقا. رو در رو. روبرو. در حضور. در پیش چشم. روباروی. رویاروی. راست. راستاراست. تجاه. (یادداشت مؤلف). زهاء. (یادداشت مؤلف). سینه به سینه. (از ناظم الاطباء). حذه. حُذوَه. حِذوَه. (یادداشت مؤلف). با لفظ کردن و شدن بصلۀ با مستعمل. (آنندراج) : یزید شارستان واسط استوار کرده بود ابوجعفر بفرمود تا منجنیق ها ساختند و حرب اندرپیوست و لشکر را فرمود تا برابر واسط ایستادند. (ترجمه طبری بلعمی). بصیره شهری است بر کران دریا برابر جبل الطارق. (حدود العالم). تونس شهری است از مغرب برکران دریا و نخستین شهری است که برابر اندلس است. (حدود العالم). قباد از بزرگان سخن چون شنید بیامد برابر صفی برکشید. فردوسی. لشکر... سمج گرفتند از زیر دو برج که برابر امیر بود. (تاریخ بیهقی). سه سوار از میان ایشان در برابر امیر افتادند. (تاریخ بیهقی). حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت. (کلیله و دمنه). تنگدستی فراخ دیده چو شمع خویشتن سوخته برابر جمع. نظامی. وآتش او گلی است گوهربار در برابر گل است و در بر خار. نظامی. وگر گوید نهم رخ بر رخ ماه بگو با رخ برابر چون شود شاه. نظامی. سودای تو از سرم بدر می نرود نقشت ز برابر نظر می نرود. سعدی. هزارعهد بکردم که گرد عشق نگردم همی برابرم آید خیال روی تو هر دم. سعدی. تویی برابر من یا خیال در نظرم که من بطالع خود هرگز این گمان نبرم. سعدی. تو خود چه لعبتی ای شهسوارشیرین کار که در برابر چشمی و غایب از نظری. حافظ. - برابر افتادن، مقابل افتادن: و این سوار با شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه بر سینۀ شهرک زد و بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی). - برابر دویدن، استقبال کردن. (غیاث اللغات). پیشواز رفتن. (آنندراج). پیشوایی نمودن. (آنندراج). مقابل کسی رفتن به سرعت. پذیره شدن به تندی کسی را: ز شادی دو منزل برابر دوید بفرسنگها فرش دیبا کشید. نظامی. - برابر شدن، مقابل شدن. رو در رو قرار گرفتن: که چون این دو لشکر برابر شود سر نیزه ها بر دو پیکر شود. فردوسی. هامرز که مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد. (فارسنامۀ ابن البلخی). - برابر کردن، در برابر قرار دادن. مقابل کردن: با کمال خویشتن بینی نمیدانم چرا هر زمان آیینه را با خود برابر می کند. سلمان (از آنندراج). من به آئینه برابر نکنم آن رو را حیف باشد که درآن دایره بینم او را. آصفی (آنندراج). - برابر گشتن، مقابل شدن. روبرو شدن: مپرس کز تو چگونه شکسته دل برگشت مه چهارده چون با رخت برابر گشت. اسماعیل (آنندراج). ، تقابل. (دانشنامۀ علایی)، مشهود. مرئی. (یادداشت مؤلف) : بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم ای غایب از نظر که بمعنی برابری. سعدی. مانده را دیدنش مقابل خواب تشنه را نقش او برابر آب. نظامی. ، هم قد. (از ناظم الاطباء). معادل: فلان شش طاق دیبا را برون بر بزن با طاق این ایوان برابر. نظامی. - برابر کردن، یک قدو یک اندازه کردن. (از ناظم الاطباء). ، معتدل. (منتهی الارب). بااعتدال: بندیش از این ثواب و عقاب اکنون کاین در خرد برابر و موزون است. ناصرخسرو. ، بر. مقابل. دشمن. مقابل با. علیه: هر که با من نباشد برابر من است. (دیاتسارون: 122)، متوازی. موازی. (یادداشت مؤلف)
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر بلند کردن، برافراختن آهیختن، آهختن، آهنجیدن، آختن، اختن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانندِ شمشیر از غلاف یا دست از دستِ دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانندِ شمشیر بُلَند کَردَن، بَراَفراختَن آهیختَن، آهِختَن، آهَنجیدَن، آختَن، اَختَن
آموختن. آموزاندن. یاد دادن. تعلیم. (دهار) : مرا باید بچشم آتش برافروخت به آتش سوختن باید درآموخت. نظامی. ستون سرو را رفتن درآموخت چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت. نظامی. خردمند ازو دیده بردوختی یکی حرف در وی نیاموختی. سعدی. رجوع به درآموزاندن و آموختن شود، آموختن. آموزیدن. فراگرفتن. یاد گرفتن. تعلم: سوی عالم آمد رخ افروخته همه علم عالم درآموخته. نظامی. چه باید چشم دل را تخته بر دوخت چو نجاری که لوح از زن درآموخت. نظامی. گر از من کوکبی شمعی برافروخت کس از من آفتابی درنیاموخت. نظامی. چو خسروتختۀ حکمت درآموخت به آزادی جهان را تخته بردوخت. نظامی. رجوع به آموختن شود
آموختن. آموزاندن. یاد دادن. تعلیم. (دهار) : مرا باید بچشم آتش برافروخت به آتش سوختن باید درآموخت. نظامی. ستون سرو را رفتن درآموخت چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت. نظامی. خردمند ازو دیده بردوختی یکی حرف در وی نیاموختی. سعدی. رجوع به درآموزاندن و آموختن شود، آموختن. آموزیدن. فراگرفتن. یاد گرفتن. تعلم: سوی عالم آمد رخ افروخته همه علم عالم درآموخته. نظامی. چه باید چشم دل را تخته بر دوخت چو نجاری که لوح از زن درآموخت. نظامی. گر از من کوکبی شمعی برافروخت کس از من آفتابی درنیاموخت. نظامی. چو خسروتختۀ حکمت درآموخت به آزادی جهان را تخته بردوخت. نظامی. رجوع به آموختن شود
آویختن. آویزان کردن. معلق نمودن. (ناظم الاطباء) .انشاب. تعلیق. (دهار) (المصادر زوزنی) : به هر جای دیبا درآویختند همه کوی و برزن درم ریختند. فردوسی. لاله به شمشاد برآمیختند ژاله به گلنار درآویختند. منوچهری. کباب از تنوره درآویخته چو خونین ورقهای جوشنوران. منوچهری. از زر و سیم قندیلها کردند و از سقف درآویختند. (قصص الانبیاء ص 175). هرکه گوش روباه از گهوارۀ طفل درآویزد طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن بازایستد. (سندبادنامه ص 329). در آهنین از درهای عموریه به بغداد آورد (معتصم خلیفه) و به دری از درهای دارالخلافه که آنرا باب العامه گویند، درآویخت. (تجارب السلف). تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند و می زدند و سراهای ایشان خراب می کردند. (تاریخ قم ص 161). تسمیط، چیزی از دوال زین درآویختن. (دهار). تقلید،درآویختن چیزی در گردن ستور قربانی جهت علامت هدی. (از منتهی الارب). شنق، درآویختن مشک از جای. (تاج المصادر بیهقی). نوط، چیزی از جای درآویختن. (دهار)، بر چیزی یا بر کسی آویختن. (ناظم الاطباء). از او آویزان شدن. درآویختن. اعتلاق. التحاص. انتشاب.ایشاق. تشبب. (منتهی الارب). تعلق. (دهار). تکنع. علق. عنقشه. لجن. نشب. نوط. (منتهی الارب) : دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم. خفاف. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی تری که به چشم تو چنان آید چون درنگری که ز دینار درآویخت کسی چند پری هرچه ناشسته بود پاک مکن باک مدار. منوچهری. درآویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها صلاح خویش راگوئی به چنگ خویش و دندانها. ناصرخسرو. اگر سوی قیصر بری نعل اسبش ز فخرش درآویزد از گوش قیصر. ناصرخسرو. گر به دندان به جهان خیره درآویزم نهلندم ببرند از بن دندانم. ناصرخسرو. درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها. ناصرخسرو. شاخ رز... بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه). از هوای سر زلف تو درآویخته بود از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم. سعدی. به شاخی چه باید درآویختن که نتوان از آن میوه ای ریختن. (امثال و حکم). تعکبش، درآویختن شاخ با خار درخت. لحص، درآویختن در کار. (از منتهی الارب)، خشمناک کردن، خشمناک شدن. منازعه نمودن. با یکدیگر بحث کردن و دشنام دادن و ستیزه کردن به ضرب مشت و طپانچه. (ناظم الاطباء)، با کسی آویزش کردن. (آنندراج). جنگ و جدال و مبارزه و مصارعه کردن: که گویند با زن درآویختی درآویختن نیز بگریختی. فردوسی. به چپ بازبردند هر دو عنان به نیزه درآویختند آن زمان. فردوسی. ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد با باد درآویزد و لختی بستیزد. منوچهری. طبعی نه که با دوست درآمیزم من عقلی نه که از عشق بپرهیزم من دستی نه که با قضا درآویزم من پایی نه که از زمانه بگریزم من. سنایی. بلی خیزم درآویزم به بدخواه ولی آنگه که بیرون آیم از چاه. نظامی. این بگفت و متوکلان عقوبت بدو درآویختند. (گلستان سعدی). استاد دانست که جوان به قوت از او برترست بدان بند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت. (گلستان). نه دست با تو درآویختن نه پای گریز نه احتمال فراق و نه اختیار وصول. سعدی. دیوانۀ آن زلفم و از غایت سودا باباد درآویزم و با شانه درافتم. کلیم (از آنندراج). ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان بود در خاک دائم هرکه با گردون درآویزد. میرزا صائب (از آنندراج). میانجی ار نکند آفتاب پس چه کند مسیح ما و فلک چون بهم درآویزند. حکیم رکنائی کاشی (از آنندراج). ، ممزوج و مخلوط گشتن و یکی شدن: کماه جنود و حماه جیوش او چون شیر شرزه که... در وقت نبرد چون گرد با باد هوا درآویزد، در مبارزت آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 158)
آویختن. آویزان کردن. معلق نمودن. (ناظم الاطباء) .انشاب. تعلیق. (دهار) (المصادر زوزنی) : به هر جای دیبا درآویختند همه کوی و برزن درم ریختند. فردوسی. لاله به شمشاد برآمیختند ژاله به گلنار درآویختند. منوچهری. کباب از تنوره درآویخته چو خونین ورقهای جوشنوران. منوچهری. از زر و سیم قندیلها کردند و از سقف درآویختند. (قصص الانبیاء ص 175). هرکه گوش روباه از گهوارۀ طفل درآویزد طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن بازایستد. (سندبادنامه ص 329). در آهنین از درهای عموریه به بغداد آورد (معتصم خلیفه) و به دری از درهای دارالخلافه که آنرا باب العامه گویند، درآویخت. (تجارب السلف). تا بدان میرسید که ایشان را سرنگون درمی آویختند و می زدند و سراهای ایشان خراب می کردند. (تاریخ قم ص 161). تسمیط، چیزی از دوال زین درآویختن. (دهار). تقلید،درآویختن چیزی در گردن ستور قربانی جهت علامت هدی. (از منتهی الارب). شنق، درآویختن مشک از جای. (تاج المصادر بیهقی). نوط، چیزی از جای درآویختن. (دهار)، بر چیزی یا بر کسی آویختن. (ناظم الاطباء). از او آویزان شدن. درآویختن. اعتلاق. التحاص. انتشاب.ایشاق. تشبب. (منتهی الارب). تعلق. (دهار). تکنع. علق. عنقشه. لَجَن. نَشَب. نَوط. (منتهی الارب) : دو زلفکانت بگیرم دل پر از غم خویش چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم. خفاف. تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی تری که به چشم تو چنان آید چون درنگری که ز دینار درآویخت کسی چند پری هرچه ناشسته بود پاک مکن باک مدار. منوچهری. درآویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها صلاح خویش راگوئی به چنگ خویش و دندانها. ناصرخسرو. اگر سوی قیصر بری نعل اسبش ز فخرش درآویزد از گوش قیصر. ناصرخسرو. گر به دندان به جهان خیره درآویزم نهلندم ببرند از بن دندانم. ناصرخسرو. درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر درآویزند فرزندان بسیارش ز پستانها. ناصرخسرو. شاخ رز... بر آنچه نزدیکتر باشد درآویزد. (کلیله و دمنه). از هوای سر زلف تو درآویخته بود از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم. سعدی. به شاخی چه باید درآویختن که نتوان از آن میوه ای ریختن. (امثال و حکم). تَعکبش، درآویختن شاخ با خار درخت. لحص، درآویختن در کار. (از منتهی الارب)، خشمناک کردن، خشمناک شدن. منازعه نمودن. با یکدیگر بحث کردن و دشنام دادن و ستیزه کردن به ضرب مشت و طپانچه. (ناظم الاطباء)، با کسی آویزش کردن. (آنندراج). جنگ و جدال و مبارزه و مصارعه کردن: که گویند با زن درآویختی درآویختن نیز بگریختی. فردوسی. به چپ بازبردند هر دو عنان به نیزه درآویختند آن زمان. فردوسی. ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد با باد درآویزد و لختی بستیزد. منوچهری. طبعی نه که با دوست درآمیزم من عقلی نه که از عشق بپرهیزم من دستی نه که با قضا درآویزم من پایی نه که از زمانه بگریزم من. سنایی. بلی خیزم درآویزم به بدخواه ولی آنگه که بیرون آیم از چاه. نظامی. این بگفت و متوکلان عقوبت بدو درآویختند. (گلستان سعدی). استاد دانست که جوان به قوت از او برترست بدان بند غریب که از او نهان داشته بود با او درآویخت. (گلستان). نه دست با تو درآویختن نه پای گریز نه احتمال فراق و نه اختیار وصول. سعدی. دیوانۀ آن زلفم و از غایت سودا باباد درآویزم و با شانه درافتم. کلیم (از آنندراج). ندارد صرفه ای کشتی گرفتن با زبردستان بود در خاک دائم هرکه با گردون درآویزد. میرزا صائب (از آنندراج). میانجی ار نکند آفتاب پس چه کند مسیح ما و فلک چون بهم درآویزند. حکیم رکنائی کاشی (از آنندراج). ، ممزوج و مخلوط گشتن و یکی شدن: کماه جنود و حماه جیوش او چون شیر شرزه که... در وقت نبرد چون گرد با باد هوا درآویزد، در مبارزت آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 158)
آمیختن. مخلوط شدن. ممزوج شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). التیاث. (از منتهی الارب) : وزین شیوه سخنهایی برانگیخت که از جان پروری با جان درآمیخت. نظامی. اعتکار و تعاکر، با هم درآمیختن قوم در حرب. تداغش و دغوشه، درآمیختن با همدیگر در کارزار یا در بانگ و فریاد. تهویش، درآمیختن مردم و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). دغمره، درآمیختن خلق. (منتهی الارب). کرفاءه،درآمیختن قوم. لهز، درآمیختن با گروهی. لهزمه، درآمیختن سپیدی با سیاهی موی. (از منتهی الارب) ، مخلوط کردن. ممزوج کردن. بهم و بر یکدیگر درآوردن چیزی و لابلا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اشماط. تلبیس. دغر. مشج. موث. موثان: أشب، درآمیختن بعضی را به بعضی. اقطاب، درآمیختن شراب را. تعکیر،درآمیختن دردی به شراب و روغن و شیر و مانند آن. شبک، درآمیختن و به یکدیگر درآوردن. قطب، درآمیختن می را. مش ّ، درآمیختن و سودن چیزی را چندانکه گداخته شود. (از منتهی الارب) ، موافقت نمودن. مأنوس و مألوف شدن. (ناظم الاطباء). معاشرت کردن. دمساز شدن. اقراف. (از منتهی الارب) : دوست دشمن شود چو بگریزی بد قرین گرددار درآمیزی. سنایی. با نفس هرکه درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم. نظامی. ، نزدیکی کردن با زن. با زنی بخفتن. مباضعت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مباشرت کردن. آرمیدن با زنی
آمیختن. مخلوط شدن. ممزوج شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). التیاث. (از منتهی الارب) : وزین شیوه سخنهایی برانگیخت که از جان پروری با جان درآمیخت. نظامی. اعتکار و تعاکر، با هم درآمیختن قوم در حرب. تداغش و دَغوَشَه، درآمیختن با همدیگر در کارزار یا در بانگ و فریاد. تهویش، درآمیختن مردم و سخن و جز آن. (از منتهی الارب). دَغمَرَه، درآمیختن خلق. (منتهی الارب). کَرفَاءَه،درآمیختن قوم. لَهز، درآمیختن با گروهی. لَهزمه، درآمیختن سپیدی با سیاهی موی. (از منتهی الارب) ، مخلوط کردن. ممزوج کردن. بهم و بر یکدیگر درآوردن چیزی و لابلا کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اشماط. تلبیس. دَغر. مَشج. مَوَث. مَوَثان: أشب، درآمیختن بعضی را به بعضی. اقطاب، درآمیختن شراب را. تعکیر،درآمیختن دردی به شراب و روغن و شیر و مانند آن. شَبک، درآمیختن و به یکدیگر درآوردن. قَطب، درآمیختن می را. مَش ّ، درآمیختن و سودن چیزی را چندانکه گداخته شود. (از منتهی الارب) ، موافقت نمودن. مأنوس و مألوف شدن. (ناظم الاطباء). معاشرت کردن. دمساز شدن. اقراف. (از منتهی الارب) : دوست دشمن شود چو بگریزی بد قرین گرددار درآمیزی. سنایی. با نفس هرکه درآمیختم مصلحت آن بود که بگریختم. نظامی. ، نزدیکی کردن با زن. با زنی بخفتن. مباضعت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مباشرت کردن. آرمیدن با زنی
مخفف برآهیختن. برکشیدن باشد مطلقا. (برهان) (آنندراج). آختن: برآهخت پس تیغ تیز از نیام بغرید چون شیر و برگفت نام. فردوسی. چون برآهختی ز تن شرم ای پسر یافتی دیبا و اسب و اوستام. ناصرخسرو. بفکن سپر چو تیغ برآهخت و تیر غرّه مشو بلابۀ مرد افکنش. ناصرخسرو. اگر آتش فشان خنجر برآهختی بکوه اندر شود آتش چو خاکستر ز هیبت در دل خارا. عبدالواسع جبلی. - برآهختن از بند، از بند برآمدن و رها شدن: کنون سر برآهختی از بند خویش برون آمدی بر خداوند خویش. (گرشاسب نامه). رجوع به آختن و آهیختن شود
مخفف برآهیختن. برکشیدن باشد مطلقا. (برهان) (آنندراج). آختن: برآهخت پس تیغ تیز از نیام بغرید چون شیر و برگفت نام. فردوسی. چون برآهختی ز تن شرم ای پسر یافتی دیبا و اسب و اوستام. ناصرخسرو. بفکن سپر چو تیغ برآهخت و تیر غرّه مشو بلابۀ مرد افکنش. ناصرخسرو. اگر آتش فشان خنجر برآهختی بکوه اندر شود آتش چو خاکستر ز هیبت در دل خارا. عبدالواسع جبلی. - برآهختن از بند، از بند برآمدن و رها شدن: کنون سر برآهختی از بند خویش برون آمدی بر خداوند خویش. (گرشاسب نامه). رجوع به آختن و آهیختن شود
مرکّب از: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بر + بیختن، صورتی از پیختن، پیختن. برپیختن. پیچیدن. تافتن: گفت... رسول برای پسر عمه اش حکم کرد و لب بر بیخت بطریق استهزاء. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 3)، رجوع به بیختن شود، مرد دلیل ماهر. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)