جدول جو
جدول جو

معنی بدگوی - جستجوی لغت در جدول جو

بدگوی
(گُ تَ رَ دَ / دِ)
بدگو. عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). همزه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). لماز. هماز. نمام. (یادداشت مؤلف) :
نکرد اندرین داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه.
فردوسی.
ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ.
فردوسی.
یکی چاره سازم که بدگوی من
نراند بزشت آب در جوی من.
فردوسی.
بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند
بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار.
فرخی.
دشمن و بدگوی او را آب سرد
آتش سوزنده بادا در دهان.
فرخی.
پیوسته باد عزت و فر و جلال او
بدگوی را بریده زبان و گسسته دم.
فرخی.
پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر
پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز.
منوچهری.
دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان).
خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56).
مده نزد خودراه بدگوی را
نه مرد سخن چین دوروی را.
(گرشاسب نامه).
مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست
زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان.
ناصرخسرو.
اگر بدگوی نزدیک تو آید
بران او را که نزدیکت نشاید.
ناصرخسرو.
پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103).
مده بدگوی را نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای.
عطار.
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز.
سعدی.
چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد
بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را.
سعدی.
گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی
ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی.
سعدی (خواتیم).
ازطعنۀ بدگویان ناچار گذر نبود
عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند.
ابن یمین.
بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم.
حافظ.
و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود، چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدگویی
تصویر بدگویی
سخن زشت گفتن، دشنام دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدگو
تصویر بدگو
بدزبان، بددهان، کسی که دشنام می دهد و حرف زشت می زند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ساکن بادیه، بادیه نشین، صحرانشین مثلاً قبایل بدوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ابتدایی مثلاً هیئت بدوی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدگلی
تصویر بدگلی
زشتی، زشت رویی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بدحرفی. غیبت و تهمت و افترا. (ناظم الاطباء). ذم. وقیعه. نقیض ستایش. (یادداشت مؤلف) :
نه بدگفتم نه بدگوییست کارم
وگر گفتم یکی را صدهزارم.
نظامی.
- امثال:
عاقبت بدگویی دشمنی است.
- بدگویی کردن، عیب و نقص کسی را گفتن. درباره کسی بدگفتن: پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند و نمودند که او طلب پادشاهی می کند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). و میان وی (سیاوش) و افراسیاب بدگویی کردند و افراسیاب او را بکشت. (تاریخ بخارا ص 28).
لغت نامه دهخدا
یاوه گوی و پرحرف و آنکه سخن را به درازا می انجاماند. (ناظم الاطباء). بسیارگو و پرگو. (آنندراج). مکثار. رجوع به شعوری ج 1 ورق 199 و بسیارگوی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خُ وی)
بدخویی. زشت خویی. تندخویی:
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همان زآرزو این سخن بشنوی.
فردوسی.
ترا عشق سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی.
فردوسی.
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوی.
فردوسی.
- بدخوی کردن، بدخویی کردن:
مربوالمعین امام همه شرق و غرب را
گویی همی کند به همه خلق بدخوی.
سوزنی.
و رجوع به بدخویی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدخلق. زشت خوی. تندخو. مقابل خوش خوی. نیکخوی. (فرهنگ فارسی معین). اعوج. خزنزر. خندب. شغّیر. شنّیر. شکس. شکص. صنّاره. عبقان. عبقانه. عدبّس. عض ّ. عظیر. عفرجع. عفنجش. عقام. عکص. قاذوره. لعو. معربد. وعق. هزنبز. (منتهی الارب در ذیل هر یک از کلمات مزبور). سیّی ءالخلق. (یادداشت مؤلف) :
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدسازو بدخوی بود.
فردوسی.
- امثال:
بدخوی در دست خوی بد خود گرفتار است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401).
بدخوی عقاب کوته عمر آمد
کرکس درازعمر ز خوشخویی.
ناصرخسرو. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). و رجوع به بدخو شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گِ)
زشت رویی. مقابل خوشگلی. (از یادداشت مؤلف) ، درختی که تنها برای سوزاندن باشد، لباس هرروزه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مواد قبل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ)
بدکاری. (یادداشت مؤلف) :
بدگری کار هیچ عاقل نیست
دل که پرغائله ست آن دل نیست.
سنایی (از یادداشت مؤلف) ، بی فایده. بی مصرف. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) :
وصف او فانی و ذاتش در بقا
زین سپس نی کم شود نی بدلقا.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 200)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنچه بوی بد دهد. متعفن. گندیده. بویناک. مقابل خوشبوی و معطر. (فرهنگ فارسی معین). عفن. کریه الرایحه. گنده. (یادداشت مؤلف). منتن، منتین، بدبوی. (منتهی الارب). و رجوع به بدبو شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ وی ی)
منسوب به بداوه. (از منتهی الارب). منسوب به بداوه که صحرا باشد یعنی کسی که دربادیه برآید و در آن اقامت گزیند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدگویی
تصویر بدگویی
عیبگو، آنکه فحش میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدگو
تصویر بدگو
آنکه فحش وزشت میگوید، بددهن، بدزبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ابتدائی، آغازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدبوی
تصویر بدبوی
آنچه که بوی بد دهد متعفن گندیده بویناک مقابل خوشبوی معطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد گوی
تصویر بد گوی
کسی که زیاد دشنام دهد آنکه غالبا سخن زشت گوید بد زبان بد دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
((بَ دَ))
بیابانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ابتدایی، آغازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدخوی
تصویر بدخوی
تندخو، زشت خوی
فرهنگ فارسی معین
بدترکیبی، بدشکلی، بدلقایی، بدمنظری، زشت رویی، زشتی
متضاد: خوشگلی، وجاهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بددهانی، بددهنی، زشت گویی، بدزبانی، تشنی، ناسزاگویی
متضاد: ستایشگری، افترا، تهمت، غیبت، نمامی، سرزنش، قدح، مذمت، ملامت، نکوهش
متضاد: ستایش، مدح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
Dowdy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
négligé
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
desleixado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
desaliñado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
trasandato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
ungepflegt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
破旧的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
zaniedbany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
неохайний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
неопрятный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بدوی
تصویر بدوی
slordig
دیکشنری فارسی به هلندی