بداصلی. بدنهادی. (از ولف). بدنژادی: باللّه ار با من توان بستن به مسمار قضا جنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری. انوری. و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ناگوارایی. (فرهنگ فارسی معین) ، بمجاز، کنایه از سردمهری میان دوستان. (آنندراج). برودت میان دوستان. (ناظم الاطباء)
بداصلی. بدنهادی. (از ولف). بدنژادی: باللَّه ار با من توان بستن به مسمار قضا جنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری. انوری. و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ناگوارایی. (فرهنگ فارسی معین) ، بمجاز، کنایه از سردمهری میان دوستان. (آنندراج). برودت میان دوستان. (ناظم الاطباء)
بدگو. عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). همزه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). لماز. هماز. نمام. (یادداشت مؤلف) : نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه. فردوسی. ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ هراسان بود سر نپیچد ز جنگ. فردوسی. یکی چاره سازم که بدگوی من نراند بزشت آب در جوی من. فردوسی. بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. دشمن و بدگوی او را آب سرد آتش سوزنده بادا در دهان. فرخی. پیوسته باد عزت و فر و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان). خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). مده نزد خودراه بدگوی را نه مرد سخن چین دوروی را. (گرشاسب نامه). مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان. ناصرخسرو. اگر بدگوی نزدیک تو آید بران او را که نزدیکت نشاید. ناصرخسرو. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103). مده بدگوی را نزدیک خود جای که هر روزت بگرداند به صد رای. عطار. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را. سعدی. گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی. سعدی (خواتیم). ازطعنۀ بدگویان ناچار گذر نبود عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند. ابن یمین. بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم. حافظ. و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود، چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء)
بدگو. عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). هُمَزه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). لماز. هماز. نمام. (یادداشت مؤلف) : نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه. فردوسی. ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ هراسان بود سر نپیچد ز جنگ. فردوسی. یکی چاره سازم که بدگوی من نراند بزشت آب در جوی من. فردوسی. بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. دشمن و بدگوی او را آب سرد آتش سوزنده بادا در دهان. فرخی. پیوسته باد عزت و فر و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان). خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). مده نزد خودراه بدگوی را نه مرد سخن چین دوروی را. (گرشاسب نامه). مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان. ناصرخسرو. اگر بدگوی نزدیک تو آید بران او را که نزدیکت نشاید. ناصرخسرو. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103). مده بدگوی را نزدیک خود جای که هر روزت بگرداند به صد رای. عطار. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را. سعدی. گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی. سعدی (خواتیم). ازطعنۀ بدگویان ناچار گذر نبود عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند. ابن یمین. بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم. حافظ. و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود، چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء)
مخفف بدگوهر. بداصل و بدذات. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) : بدو گفت: این نزد بهرام بر بگو ای سبک مایۀ بدگهر. فردوسی. مرا نام رستم کند زال زر تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر. فردوسی.
مخفف بدگوهر. بداصل و بدذات. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) : بدو گفت: این نزد بهرام بر بگو ای سبک مایۀ بدگهر. فردوسی. مرا نام رستم کند زال زر تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر. فردوسی.
نامهربانی. بدخواهی. (ناظم الاطباء). سردمهری. (آنندراج). بی مهری. (از ولف). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف) : به بدمهری من روانم مسوز به من بازبخش و دلم برفروز. فردوسی. بریده چو طبع مؤمن از مرتد از بددلی و بدی و بدمهری. منوچهری. یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن. ناصرخسرو. دل نرم را سخت کردی چو سنگ به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ. شمسی (یوسف و زلیخا). تو بدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری. نظامی. زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری. سعدی (طیبات). هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم هنوز با همه بدمهریت طلبکارم. سعدی (طیبات). - بدمهری کردن، نامهربانی کردن. بدخویی کردن: با عروسی بدین پریچهری نکند هیچ مرد بدمهری. نظامی (هفت پیکر ص 313). خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی. سعدی (طیبات)
نامهربانی. بدخواهی. (ناظم الاطباء). سردمهری. (آنندراج). بی مهری. (از ولف). صفت بدمهر. (یادداشت مؤلف) : به بدمهری من روانم مسوز به من بازبخش و دلم برفروز. فردوسی. بریده چو طبع مؤمن از مرتد از بددلی و بدی و بدمهری. منوچهری. یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن. ناصرخسرو. دل نرم را سخت کردی چو سنگ به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ. شمسی (یوسف و زلیخا). تو بدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری. نظامی. زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری. سعدی (طیبات). هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم هنوز با همه بدمهریت طلبکارم. سعدی (طیبات). - بدمهری کردن، نامهربانی کردن. بدخویی کردن: با عروسی بدین پریچهری نکند هیچ مرد بدمهری. نظامی (هفت پیکر ص 313). خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی. سعدی (طیبات)
که بد گوارد. که بد هضم شود. دژگوارد. بطی ءالانهضام. بطی ءالهضم. سیّی ٔالهضم. بدگوارد. (از یادداشتهای مؤلف) : این راز نعمت تو طعامی است خوش مزه و آن راز سطوت توشرابیست بدگوار. مسعودسعد. شراب خرمایی... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد. (نوروزنامه). تخم کتان بدگوار است و معده را زیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تیزی و تلخ و بدگوار و غلیظ صبری ای...خواره زن، صبری. سوزنی. آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان. خاقانی. چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم چو فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای. خاقانی. بل تا مرض کشند ز خوانهای بدگوار کارزانیان لذت سلوی و من نیند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 175)
که بد گوارد. که بد هضم شود. دژگوارد. بطی ءالانهضام. بطی ءالهضم. سَیَّی ٔالهضم. بدگوارد. (از یادداشتهای مؤلف) : این راز نعمت تو طعامی است خوش مزه و آن راز سطوت توشرابیست بدگوار. مسعودسعد. شراب خرمایی... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد. (نوروزنامه). تخم کتان بدگوار است و معده را زیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تیزی و تلخ و بدگوار و غلیظ صبری ای...خواره زن، صبری. سوزنی. آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان. خاقانی. چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم چو فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای. خاقانی. بل تا مرض کشند ز خوانهای بدگوار کارزانیان لذت سلوی و من نیند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 175)
بدحرفی. غیبت و تهمت و افترا. (ناظم الاطباء). ذم. وقیعه. نقیض ستایش. (یادداشت مؤلف) : نه بدگفتم نه بدگوییست کارم وگر گفتم یکی را صدهزارم. نظامی. - امثال: عاقبت بدگویی دشمنی است. - بدگویی کردن، عیب و نقص کسی را گفتن. درباره کسی بدگفتن: پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند و نمودند که او طلب پادشاهی می کند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). و میان وی (سیاوش) و افراسیاب بدگویی کردند و افراسیاب او را بکشت. (تاریخ بخارا ص 28).
بدحرفی. غیبت و تهمت و افترا. (ناظم الاطباء). ذم. وقیعه. نقیض ستایش. (یادداشت مؤلف) : نه بدگفتم نه بدگوییست کارم وگر گفتم یکی را صدهزارم. نظامی. - امثال: عاقبت بدگویی دشمنی است. - بدگویی کردن، عیب و نقص کسی را گفتن. درباره کسی بدگفتن: پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند و نمودند که او طلب پادشاهی می کند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). و میان وی (سیاوش) و افراسیاب بدگویی کردند و افراسیاب او را بکشت. (تاریخ بخارا ص 28).
مرکّب از: با + گوهر، باگهر. گوهری. نجیب. اصیل. شریف. نیک نژاد. نژاده: به لشکر یکی مرد بد شهره نام خردمند و با گوهر و نام و کام. فردوسی. ببخشید اگر شان بسی بد گناه که با گوهر و دادگر بود شاه. فردوسی. و رجوع به باگهر و گوهر شود
مُرَکَّب اَز: با + گوهر، باگهر. گوهری. نجیب. اصیل. شریف. نیک نژاد. نژاده: به لشکر یکی مرد بد شهره نام خردمند و با گوهر و نام و کام. فردوسی. ببخشید اگر شان بسی بد گناه که با گوهر و دادگر بود شاه. فردوسی. و رجوع به باگهر و گوهر شود
بدکاری. (یادداشت مؤلف) : بدگری کار هیچ عاقل نیست دل که پرغائله ست آن دل نیست. سنایی (از یادداشت مؤلف) ، بی فایده. بی مصرف. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : وصف او فانی و ذاتش در بقا زین سپس نی کم شود نی بدلقا. مولوی (مثنوی چ خاور ص 200)
بدکاری. (یادداشت مؤلف) : بدگری کار هیچ عاقل نیست دل که پرغائله ست آن دل نیست. سنایی (از یادداشت مؤلف) ، بی فایده. بی مصرف. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) : وصف او فانی و ذاتش در بقا زین سپس نی کم شود نی بدلقا. مولوی (مثنوی چ خاور ص 200)
بدذات و بداصل. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (از ولف). بدسرشت و بداصل. (آنندراج). هرچیز که اصلاًبد باشد. بدنژاد. (ناظم الاطباء). بی اصل. بی گوهر. بدنهاد. بدفطرت. نانجیب. (یادداشت مؤلف) : چه باشد مرا گفت از این کشتنا مگر کام بدگوهر آهرمنا. فردوسی. و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ترشرویی. (فرهنگ فارسی معین)
بدذات و بداصل. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (از ولف). بدسرشت و بداصل. (آنندراج). هرچیز که اصلاًبد باشد. بدنژاد. (ناظم الاطباء). بی اصل. بی گوهر. بدنهاد. بدفطرت. نانجیب. (یادداشت مؤلف) : چه باشد مرا گفت از این کشتنا مگر کام بدگوهر آهرمنا. فردوسی. و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ترشرویی. (فرهنگ فارسی معین)