جدول جو
جدول جو

معنی بدگوهر - جستجوی لغت در جدول جو

بدگوهر
بداصل، بدذات، بدنژاد
تصویری از بدگوهر
تصویر بدگوهر
فرهنگ فارسی عمید
بدگوهر
(بَ گَ / گُو هََ)
بدذات و بداصل. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (از ولف). بدسرشت و بداصل. (آنندراج). هرچیز که اصلاًبد باشد. بدنژاد. (ناظم الاطباء). بی اصل. بی گوهر. بدنهاد. بدفطرت. نانجیب. (یادداشت مؤلف) :
چه باشد مرا گفت از این کشتنا
مگر کام بدگوهر آهرمنا.
فردوسی.
و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ترشرویی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بدگوهر
((~. گُ هَ))
بدنژاد. بدسرشت
تصویری از بدگوهر
تصویر بدگوهر
فرهنگ فارسی معین
بدگوهر
بداصل، بدجوهر، بدسرشت، بدگهر، بدنژاد، مفسد
متضاد: اصیل، نیک سرشت، نژاده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدگویی
تصویر بدگویی
سخن زشت گفتن، دشنام دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدگوهری
تصویر بدگوهری
بدگوهر بودن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ گَ / گُو هََ)
به لغت فارسی قدیم به معنی ذات است چنانکه در نامۀیکی از فرزانگان فارسی آمده که واجب الوجود آن است که وجوب او از فرگوهر اوست نه از غیر... (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ گَ / گُو هََ)
آب مروارید. آب سپید که در چشم پدید آید
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
مرکّب از: بی + گوهر، بی اصل. نانجیب. بدگهر. بی پدرو مادر. (یادداشت مؤلف)، مقابل نژاده:
بی گوهر گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود.
سنایی.
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری.
سوزنی.
رجوع به گوهر شود
لغت نامه دهخدا
(جَ / جُو هََ)
ناهنرمند و نادان و بی عقل و هیچکاره. (آنندراج). کنایه از مردم بی هنر و بی عقل و هیچکاره باشد. (برهان). نادان و بی هنر و بی عقل. (ناظم الاطباء). بی هنر. هیچکاره، آنچه جوهر ندارد. (فرهنگ فارسی معین). عاری از جوهر:
چه راحت است مرا بی حضور حضرت تو
چه هستی است عرض را بطبع بی جوهر.
قاآنی.
و رجوع به جوهر شود
لغت نامه دهخدا
(بِدْ دا)
بدل آباد. دهی از بخش حومه شهرستان خوی است که 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
سوار بد. (ناظم الاطباء). مقابل شهسوار. (آنندراج). کفل. امیل. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
سوءهضم. (یادداشت مؤلف). بدطعمی. بدبویی:
کباب دل دشمنان ترا
نبویند از بدگواری کلاب.
سوزنی.
و رجوع به گواریدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدخلق. کج خلق. بدادا. نچسب. تلخ. دیرپیوند. آنکه دیر مأنوس و مألوف شود. آنکه برای بازی و مزاح با دوستان همراهی نکند. آنکه با مردمان کم آمیزد. آنکه با دوستان مرافقت نکند. آنکه بملاطفت نرم و مهربان نشود. (از یادداشتهای مؤلف) ، بدمزاج. تندخوی. کژخلق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدحرفی. غیبت و تهمت و افترا. (ناظم الاطباء). ذم. وقیعه. نقیض ستایش. (یادداشت مؤلف) :
نه بدگفتم نه بدگوییست کارم
وگر گفتم یکی را صدهزارم.
نظامی.
- امثال:
عاقبت بدگویی دشمنی است.
- بدگویی کردن، عیب و نقص کسی را گفتن. درباره کسی بدگفتن: پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند و نمودند که او طلب پادشاهی می کند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). و میان وی (سیاوش) و افراسیاب بدگویی کردند و افراسیاب او را بکشت. (تاریخ بخارا ص 28).
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ هََ)
بدگوهری. بداصلی. بدذاتی. و رجوع به بدگهر شود، کسی که از دیگران به بدی یاد کند. و رجوع به محضر و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
مشکل. دشوار. سخت. (یادداشت مؤلف).
- بدخوار گشتن، دشوار و سخت شدن:
یکی کار بد خوار و دشوار گشت
ابا کرد کشورهمه یار گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
بدخوراک. (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف). آنکه غذای بد خورد.
- بدخوار گردانیدن، بدخوراک کردن. اجداع، بدخوار گردانیدن مادر کودک را. (منتهی الارب) ، بی وقار و سبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ گَ هََ)
که گوهر و اصلی بزرگ دارد. پرگهر:
بدو گفت کای شسته مغز از خرد
به پرگوهران این کی اندر خورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گَ هََ)
به معنی عرض باشد که در مقابل جوهر است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). به اصطلاح حکمت طبیعی، عرض در مقابل جوهر. (ناظم الاطباء). از لغات دساتیر است.
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ هََ)
مخفف بدگوهر. بداصل و بدذات. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) :
بدو گفت: این نزد بهرام بر
بگو ای سبک مایۀ بدگهر.
فردوسی.
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ نَنْ دَ / دِ)
که بد گوارد. که بد هضم شود. دژگوارد. بطی ءالانهضام. بطی ءالهضم. سیّی ٔالهضم. بدگوارد. (از یادداشتهای مؤلف) :
این راز نعمت تو طعامی است خوش مزه
و آن راز سطوت توشرابیست بدگوار.
مسعودسعد.
شراب خرمایی... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد. (نوروزنامه). تخم کتان بدگوار است و معده را زیان دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تیزی و تلخ و بدگوار و غلیظ
صبری ای...خواره زن، صبری.
سوزنی.
آبی است بدگوار ز یخ بسته طاق پل
سقفی است زرنگار و ز مهتاب نردبان.
خاقانی.
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
چو فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای.
خاقانی.
بل تا مرض کشند ز خوانهای بدگوار
کارزانیان لذت سلوی و من نیند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 175)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ)
مرکّب از: با + گوهر، باگهر. گوهری. نجیب. اصیل. شریف. نیک نژاد. نژاده:
به لشکر یکی مرد بد شهره نام
خردمند و با گوهر و نام و کام.
فردوسی.
ببخشید اگر شان بسی بد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه.
فردوسی.
و رجوع به باگهر و گوهر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ / گو هََ)
بداصلی. بدنهادی. (از ولف). بدنژادی:
باللّه ار با من توان بستن به مسمار قضا
جنس این بدسیرتی یا مثل این بدگوهری.
انوری.
و رجوع به ترکیبات گوهر شود، ناگوارایی. (فرهنگ فارسی معین) ، بمجاز، کنایه از سردمهری میان دوستان. (آنندراج). برودت میان دوستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بد گوهری
تصویر بد گوهری
بد گوهر بودن مقابل نیک گوهری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدگواری
تصویر بدگواری
بدطعی، سوءهضم، بدبوئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد گهر
تصویر بد گهر
بداصل بد نژاد، بد ذات مقابل نیک گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد مهر
تصویر بد مهر
نامهربان بی محبت، بد اندیش بد خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب گوهر
تصویر آب گوهر
آب مروارید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیجوهر
تصویر بیجوهر
آنچه جوهر ندارد، بی هنر هیچکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدگهر
تصویر بدگهر
بدذات وبد اصل، بدسرشت، بدنژاد، بدنهاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدگویی
تصویر بدگویی
عیبگو، آنکه فحش میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد گوهر
تصویر بد گوهر
بداصل بد نژاد، بد ذات مقابل نیک گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باگوهر
تصویر باگوهر
نجیب، اصیل، شریف
فرهنگ لغت هوشیار