کسی که گفتار زشت دارد. (آنندراج). عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (ناظم الاطباء). عیاب. (یادداشت مؤلف). بدگوینده. بدگوی. بدزبان. بددهن: زبان بدگو چونانکه رسم اوست مرا جدا فکند از آن حق شناس حرمت دان. فرخی. و رجوع به بدگوی شود. - امثال: بدی یا بدگو داری. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 409). و رجوع به همین کتاب شود
کسی که گفتار زشت دارد. (آنندراج). عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (ناظم الاطباء). عیاب. (یادداشت مؤلف). بدگوینده. بدگوی. بدزبان. بددهن: زبان بدگو چونانکه رسم اوست مرا جدا فکند از آن حق شناس حرمت دان. فرخی. و رجوع به بدگوی شود. - امثال: بدی یا بدگو داری. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 409). و رجوع به همین کتاب شود
اسفرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اسبغول، اسپرزه، اسپغول، اسپیوش، اسفیوش، بزرقطونا، بشولیون، روف، سابوس، سپیوش، شکم پاره
اِسفَرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اَسبغول، اِسپَرزه، اَسپغول، اِسپیوش، اَسفیوش، بَزرِقَطونا، بِشولِیون، روف، سابوس، سِپیوش، شِکَم پاره
بدگو. عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). همزه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). لماز. هماز. نمام. (یادداشت مؤلف) : نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه. فردوسی. ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ هراسان بود سر نپیچد ز جنگ. فردوسی. یکی چاره سازم که بدگوی من نراند بزشت آب در جوی من. فردوسی. بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. دشمن و بدگوی او را آب سرد آتش سوزنده بادا در دهان. فرخی. پیوسته باد عزت و فر و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان). خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). مده نزد خودراه بدگوی را نه مرد سخن چین دوروی را. (گرشاسب نامه). مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان. ناصرخسرو. اگر بدگوی نزدیک تو آید بران او را که نزدیکت نشاید. ناصرخسرو. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103). مده بدگوی را نزدیک خود جای که هر روزت بگرداند به صد رای. عطار. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را. سعدی. گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی. سعدی (خواتیم). ازطعنۀ بدگویان ناچار گذر نبود عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند. ابن یمین. بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم. حافظ. و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود، چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء)
بدگو. عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). هُمَزه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). لماز. هماز. نمام. (یادداشت مؤلف) : نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه. فردوسی. ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ هراسان بود سر نپیچد ز جنگ. فردوسی. یکی چاره سازم که بدگوی من نراند بزشت آب در جوی من. فردوسی. بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. دشمن و بدگوی او را آب سرد آتش سوزنده بادا در دهان. فرخی. پیوسته باد عزت و فر و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان). خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). مده نزد خودراه بدگوی را نه مرد سخن چین دوروی را. (گرشاسب نامه). مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان. ناصرخسرو. اگر بدگوی نزدیک تو آید بران او را که نزدیکت نشاید. ناصرخسرو. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103). مده بدگوی را نزدیک خود جای که هر روزت بگرداند به صد رای. عطار. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را. سعدی. گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی. سعدی (خواتیم). ازطعنۀ بدگویان ناچار گذر نبود عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند. ابن یمین. بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم. حافظ. و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود، چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء)