جدول جو
جدول جو

معنی بدهل - جستجوی لغت در جدول جو

بدهل
درختی با برگ های پهن و میوه ای گرد که مغز آن به عنوان چاشنی غذا به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدهی
تصویر بدهی
پولی که باید به دیگری پرداخت شود، قرض
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدگل
تصویر بدگل
زشت، زشت رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدیل
تصویر بدیل
عوض، جانشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بددل
تصویر بددل
بدگمان، ترسو، کینه جو، کینه ور
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَ)
جامه. لباس. (دزی ج 1 ص 58). و رجوع به دزی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
لبادۀ بلندی که کشیش در موقع نماز روی لباس می پوشد. (از دزی ج 1 ص 58). و رجوع به مادۀ بعد شود، بدسرشت. بدفطرت. (یادداشت مؤلف) :
ز ضحاک بدگوهر بدمنش
که کردند شاهان ورا سرزنش.
فردوسی.
بیارید این پلید بدکنش را
بلایه گنده پیر بدمنش را.
(ویس و رامین).
و رجوع به منش شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لَهْ)
درختی که هرگز بار ندهد.
لغت نامه دهخدا
(بَ گِ)
زشت. بدمنظر. نامقبول. ضد خوشگل. (از ناظم الاطباء). کریه المنظر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ)
نام میوه ای. (ناظم الاطباء) ، به مجاز، فقیر:
برهنه تنی یک درم وام کرد
تن خویش را کسوتی خام کرد.
سعدی.
- برهنه تن و پای و سر، عریان. بی جامه و کلاه و کفش:
نوان و برهنه تن و پای و سر
تنان بی بر و جان ز دانش ببر.
فردوسی.
- برهنه جو، نوعی از جو باشد بی قشر و پوست. (آنندراج). جو پوست کندۀ سپیدکرده. (ناظم الاطباء). جو برهنه. سلت. و رجوع به جو برهنه در همین ترکیبات شود.
- برهنه خوشحال، آدم بی درد و بی غم. کسی که در برابر دشواریهای زندگی نشاط خود را از دست نمی دهد. (فرهنگ لغات عامیانه). کسی که با فقر و نداری سازگار و همیشه خندان است. (فرهنگ عوام).
- برهنه رو، برهنه روی، بی حجاب و گشاده روی. (آنندراج). بی نقاب. روی گشاده. (ناظم الاطباء). رخ از پرده بدرکرده:
برهنه روی می خواهم ببینم دختر رز را
حجاب شیشه و پیمانه را بردار ای ساقی.
صائب.
تیغ زبان بدگوهر جوهری ندارد
تا حلقه های خط شد جوشن برهنه رو را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
جالع، زن برهنه روی. (منتهی الارب).
- برهنه رویی، برهنه روی بودن. رجوع به برهنه روی درهمین ترکیبات شود:
زیبارویی بدین نکویی
وآنگاه بدین برهنه رویی.
نظامی.
زهی نقاب جمالت برهنه روییها
خموشی تو زبان بند کامجوییها.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برهنه زدن حرف، بی پرده حرف زدن و صریح و پوست کنده گفتن. (آنندراج) :
برهنه هرکه زند حرف در برابر خصم
حریف خویش بخاک افکند چو کشتی گیر.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- برهنه سخن، سخن آشکار و صریح. سخن رک و پوست کنده:
ابا داد و فرهنگ با بیخ و بن
عفو کن مرا زین برهنه سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- برهنه سر، عریان سر. (آنندراج). مکشوف الرأس. سرگشاده. بی حجاب:
همه مهتران نزد شاه آمدند
برهنه سر و بی کلاه آمدند.
فردوسی.
- ، کنایه از خاشع و متذلل بهنگام دعا و عبادت:
پوشندگان خلعت ایمان گه الست
ایمان صفت برهنه سران در معسکرش.
خاقانی.
در پای هر برهنه سری خضر جانفشان
نعلین پای، همسرتاج سکندرش.
خاقانی.
- ، کنایه از حاجی. (آنندراج). زائر مکه. (ناظم الاطباء) :
مانا که محرم عرفات است آفتاب
کاحرام را برهنه سر آید ز خاورش.
خاقانی.
- برهنه سر و پای، بی کلاه و کفش:
به دشت آوریدند از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
فردوسی.
و رجوع به برهنه تن و پای در همین ترکیبات شود.
- برهنه سری، بی پوشاکی سر مانند سر حاجیان در هنگام احرام. (ناظم الاطباء). محرمی. (آنندراج).
- ، امتناع و ممانعت. (ناظم الاطباء).
- ، محرومی. (آنندراج). ناامیدی و مأیوسی. (ناظم الاطباء).
- ، بی حرمتی. (آنندراج).
- برهنه شاخ، شاخ برهنه. بدون برگ: درختی برهنه شاخ.
- برهنه فرق، برهنه سر:
چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری.
خاقانی.
- برهنه قدم، برهنه پا:
طرف کلاه نرگس و چین و قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
- برهنه گفتن (بازگفتن) ، آشکار گفتن. صریح و بی پرده و رک گفتن:
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن.
مولوی.
گفت مکشوف و برهنه بی غلول
بازگورنجم مده ای بوالفضول.
مولوی.
- برهنه گو، آنکه بی پرده حرف زند و صریح و پوست کنده گوید. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رک گو:
گر عیب تو نخواهی پوشیده بر تو ماند
پیراهن تن خود گردان برهنه گو را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- برهنه گویی، صریح گفتن و فاش گفتن. (غیاث). رک گویی. و رجوع به برهنه گو در همین ترکیبات شود.
- برهنه ناف، با ناف نمایان و مکشوف. که ناف و شکم وی عریان باشد:
مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها
سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری.
خاقانی.
- پابرهنه، بدون پاپوش. حافی. (از دهار). بی کفش:
شه چو عجز آن طبیبان را بدید
پابرهنه جانب مسجد دوید.
مولوی.
و رجوع به پابرهنه شود.
- جو برهنه، جو بی پوست. (از یادداشت دهخدا). و رجوع به برهنه جو در همین ترکیبات شود.
- سربرهنه، بی کلاه. بدون کلاه.
- کون برهنه، که شلوارندارد. لخت و عریان و مکشوف العوره:
محتسب...برهنه در بازار
قحبه را میزند که روی بپوش.
سعدی.
، مجرد. تنها:
کاه از همه برهنه برآید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام.
خاقانی.
، بی چیز. فقیر. بی معاش. (ناظم الاطباء). هستی ازدست داده:
بنزد که جوئی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه.
فردوسی.
خود دزدان با تو چون ستیزند
دزدان ز برهنگان گریزند.
خاقانی.
گفت هان ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو؟
مولوی.
گر گویدم ملک که بود راهزن براه
گویم برهنه باک ندارد ز راهزن.
قاآنی.
، بی غلاف. ازغلاف کشیده. بی نیام:
همان کارد در آستین برهنه
همی دار تا خواندت یک تنه.
فردوسی.
سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاد. (تاریخ بیهقی). و من بر سر مزدک بیستم و سلاح برهنه در دست گیرم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). رسولی فرستاد به ملک فارس با تیغی برهنه. (نوروزنامه).
تیغش لباس معجز و زایمان برهنه تر
ای دهر بد کنی که بدان تیغ نگروی.
خاقانی.
صلت، شمشیر صیقل بران و برهنه. (منتهی الارب). مجرد، شمشیر برهنه. (دهار) ، بی برگ. بی برگ و بر:
شکوفه گاه شکفته ست و گاه خوشیده
درخت گاه برهنه ست و گاه پوشیده.
(گلستان سعدی).
، بی حجاب. ناپوشیده. (ناظم الاطباء) :
ز پرده برهنه بیامد براه
برو انجمن گشت بازارگاه.
فردوسی.
، صاف. صادق. بی شائبه. دور از آلودگی:
وگر نیست آگاهیت زآن گناه
برهنه دلت را ببر نزد شاه.
فردوسی.
، اطلس. ساده. (یادداشت دهخدا) ، آسمان صاف بی ابر. (ناظم الاطباء) ، اصطلاحاً قومی را برهنه گویند که از محافظت خالی و از دولت عاری باشند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(بَدْ دا)
آنکه غله فروشد و مردم آن را بقال گویند و در لغت بقال آن را گویند که تره فروشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). غله فروش. مأکولات فروش، و این همان است که عوام بغلط بقال گویند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بقال شود، آنکه قمار نیک نداند باختن. آنکه دغل کند در بازی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَْ، دِ)
ترسنده و ترسناک. (برهان قاطع). ترسناک. (غیاث اللغات). ترسنده و بیمناک ورمیده خاطر. (انجمن آرا) (آنندراج). بزدل، نقیض شجاع. (هفت قلزم). جبان و ترسناک. (ناظم الاطباء). جبان. (زمخشری) (دستوراللغه). جبّا. فشل. (دهار). اجفیل. جبّان. جبّانه. جبز. جبس. جبنان. جبّه . جبین. خجّر. خربّان. درقوع. رعیوب. رعدید. رعراع. رعشن. طنف. عوّار. عوّق. قئید. قطرب. لعلاع. متهیّب. مجزع. مفؤد. منجوف. نأناء.نافه . نخوار. نفرج. نوذخ. وجب. ورع. ورع. وقواق. هوهه. هیّاب. هیّابه. هیّبان. هیدان. هیوب. یهفوف. (از منتهی الارب). باروک. برک. رعوب. هاع. افّه. خائف. یراع. یراعه. ترسو. بزدل. آهودل. کلنگ دل. گاوزهره. گاودل. کبک زهره. اشتردل. کم جرأت. کم دل. مقابل دلیر. (یادداشت مؤلف) :
شود بدخواه چون روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی به میدان.
شهید.
کنون که نام گنه می بری دلم بطپد
چنان کجا دل بددل طپد بروز جدال.
آغاجی.
و مردمانی اند (مردم ونندر) بددل و ضعیف و درویش و کم خواسته. (حدود العالم). گفت: دیگرباره باز شو، گفت: اصلح اﷲ الامیر واﷲ که من بددل نیم و از او نمی شکوهم. (تاریخ بلعمی). جراح گفت هیهات ای مردانشاه زنان شما از پس ما حدیث کنند و گویند بد دل شدم از حرب کردن با دشمن خدای... (تاریخ بلعمی).
در نام جستن دلیری بود
زمانه ز بددل بسیری بود.
فردوسی.
چو بددل خورد مرد گردد دلیر
چو روبه خورد گردد اوتندشیر.
فردوسی.
مده مهر شاهی وتخت و کلاه
بدان تات بددل نخوانند شاه.
فردوسی.
یکی مرد نیک از در کارزار
بجنگ اندرون به ز بددل هزار.
(گرشاسب نامه).
فکند این سلیح آن دگر رخت ریخت
دلاور ز بددل همی به گریخت.
(گرشاسب نامه).
بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک یا قومی کاهل و بددل که ما داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 633). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342).
دلاور آمد از بددل پدیدار
که آن با خرمی بود این به تیمار.
(ویس و رامین).
بددل و جلد و دزد و بی حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند.
ناصرخسرو.
از پس شیران نیاری رفتن از بس بددلی
از پس شیران برو بگذار خوی آهوی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 462).
هرگاه که دل بزرگ و خون او سطبر باشد مردم دلیر و کین ور باشند و هرگاه که دل کوچک و خون او تنک باشد مردم بددل باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب... بددل را دلیر کند. (نوروزنامه).
شاه پردل ستیزکار بود
شاه بددل همیشه خوار بود.
سنایی.
ملک را شاه ظالم پردل
به ز سلطان بددل عادل.
سنایی.
لیک من در طوق خدمت چون کبوتر بددلم
پیش شهبازی چنان زنهار چون باشد مرا.
خاقانی.
گر قطره رسد به بددلان می
یک دریا ده دلاوران را.
خاقانی.
ده انگشت چنگی چو فصاد بددل
که رگ جوید از ترس و لرزان نماید.
خاقانی.
که بددل در برش زامید و از بیم
بشمشیر خطر گشته بدو نیم.
نظامی.
چو شیران باندک خوری خوی گیر
که بددل بود گاوبسیارشیر.
نظامی.
که بددل شدند این سپاه دلیر
ز شمشیر ناخورده گشتند سیر.
نظامی.
بددلان از بیم مرگ و پردلان از حرص نام
این گریزان همچو موش و آن گرازان همچو مار.
(از ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 209).
بددلان از بیم جان در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف ّ دشمنان
رستمان را ترس و غم واپیش برد
هم ز ترس آن بددل اندر خویش مرد.
مولوی.
برآورد چوپان بددل خروش
که دشمن نیم در هلاکم مکوش.
سعدی (بوستان).
- بددل شدن، ترسیدن. ترسو شدن. وروع. وراعه. لیع. جبن. کیع. (تاج المصادر بیهقی). تلهلؤ. تکعکع. تکأکؤ. تضبیع. (منتهی الارب). فشل. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی) :
لشکر از جاه ومال شد بددل.
سنائی.
چو بددل شد این لشکر جنگجوی
بیار آب و دست از دلیری بشوی.
نظامی.
- بددل کردن، ترسو کردن: یکسوارگان امروز هیچ کار نکردند و هندوان هیچ کار نمی کنند و نیز دیگر لشکر را بددل می کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 635).
- بددل کن، ترساننده:
وآن چرم نشین چرم شیران
بددل کن جملۀ دلیران.
نظامی.
- بددل گشتن، بیمناک شدن. ترسیدن: فرمود تا هر دو را بر دار کردندو دیگربار مردم شهر بددل گشتند و بدین منادی بیرون نیامدند. (تاریخ بخارا ص 76).
- امثال:
دلیر تیغ را کار فرماید و بددل زبان را. (از مجموعۀ مختصر امثال چ هند).
مرد بددل هم بمیرد چون دلیر.
ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1514).
مرگ با بددل است هم کاسه.
سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1531).
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است از سند. (ازحدود العالم چ دانشگاه ص 125). (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ دِ)
دین. وام. فام. قرض. بده. وام که ستده باشند. مقابل طلب. (یادداشت مؤلف). پولی که شخصی بدیگری مدیونست. آنچه که کسی ملزم است بدیگری بپردازد. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام خاقانی شروانی. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) :
بدل من آمدم اندر جهان سنایی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مبادله. (المصادر زوزنی). چیزی را با چیزی بدل کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مبادله شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بچه کفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). کفتار و سوراخ کفتار و جز آن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
هرچه بجای دیگری بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدل چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). بدل. عوض. ج، ابدال و بدلاء. یقال: ’هذا بدیل ماله عدیل’. (از اقرب الموارد). خلف از چیزی یا کسی. آنکه تواند بجای دیگری بود. (یادداشت مؤلف) :
جشن فریدون خجسته باد و همایون
بر عضد دولت آن بدیل فریدون.
فرخی.
در جهانداری بملک و در عدو بستن بجنگ
هم سلیمان را قرینی هم فریدون را بدیل.
فرخی.
از جهان علم و دین بری وین جا
حکمت و پند ماند از تو بدیل.
ناصرخسرو.
ور جز در تست بوسه جایم
پس من نه بدیل بوالعلایم.
خاقانی.
بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بی بدیل است.
سعدی (طیبات).
- بدیل یافتن، عوض یافتن. چیزی را بجای چیز دیگر بدست آوردن:
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب.
رودکی (احوال و اشعار رودکی، نفیسی ص 969)
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
نام چند تن صحابی و چند تن محدث است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به الاصابه و امتاع الاسماع شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی از دهستان بابالی بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد است و 120تن سکنه دارد. صنایع دستی زنان آن سیاه چادربافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
باهله. قومی از عرب است:
فرودآور به درگاه وزیرم
فرودآوردن اعشی به بال.
منوچهری.
و رجوع به باهله شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
بیکار. (آنندراج). بی کارگردنده. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدال
تصویر بدال
دانه فروش خواربار فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدگل
تصویر بدگل
زشتروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدهی
تصویر بدهی
پول یا کالائی که از دیگری قرض گرفته شده و باید به او بدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدیل
تصویر بدیل
بدل چیزی، عوض، هر چیزی به جای دیگری باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهدل
تصویر بهدل
کفتار بچه، سبز پوشه (سبز قبا) سبز گرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهل
تصویر باهل
بی کارگردنده، متردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بددل
تصویر بددل
((~. دِ))
بزدل، ترسو، بدگمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدگل
تصویر بدگل
((~. گِ))
زشت، نازیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدهی
تصویر بدهی
آنچه بدهکار باید به بستانکار بپردازد، قرض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدیل
تصویر بدیل
((بَ))
عوض، جانشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدهی
تصویر بدهی
دین، قرض
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدیل
تصویر بدیل
همتا
فرهنگ واژه فارسی سره
کینه توز، بدل
دیکشنری اردو به فارسی