جدول جو
جدول جو

معنی بدزخمه - جستجوی لغت در جدول جو

بدزخمه
(بَ زَ مَ / مِ)
بدمضراب. آنکه ساز بد زند:
زین سور بآیین تو بردند بخروار
زرّ و درم آن قوم که نرزند بدو تیز
از مطرب بدزخمه و شب بازی بدساز
سنگ و سرح (؟) وچپه زن و مسخره و حیز.
سوزنی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کژزخمه
تصویر کژزخمه
کسی که به درستی ساز را نمی نوازد، کنایه از بدکار، بدکرداربرای مثال بفرمود تا آن دو سرهنگ را / دو کژ زخمۀ خارج آهنگ را (نظامی ۵ - ۸۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدزهره
تصویر بدزهره
بددل، ترسو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
جای تنگ و تاریک، جایی که در زیرزمین درست کنند و جسد مرده را در آنجا بگذارند، سرداب، سردابه، خانۀ زیرزمینی، گور، برای مثال در این دخمه خفته است شداد عاد / کز او رنگ و رونق گرفت این سواد (نظامی۶ - ۱۱۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
وسیلۀ کوچک فلزی که با آن سیم های ساز را به صدا درمی آورند، مضراب، زخ، برای مثال ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی / زاری از ما نه تو زاری می کنی (مولوی - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزمه
تصویر بزمه
گوشه ای از بزمگاه، قسمتی از مجلس عیش و عشرت، برای مثال ارم نقشی از بزمۀ بزم اوست / قیامت نموداری از رزم اوست (خواجوی کرمانی - لغتنامه - بزمه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزغمه
تصویر بزغمه
جلبک، گروهی از گیاهان بدون ریشه، ساقه، شاخه و برگ که به شکل نوار سبز و دراز در آب، جاهای مرطوب و روی تنۀ بعضی درخت ها پیدا می شود و در بعضی دریاها نیز به شکل نوارهای پهن و دراز دیده می شود که بر روی آب شناور است، در اقیانوس ها بیشتر از همه جا رشد می کند و گاهی سطح وسیعی از دریا را فرامی گیرد، از آن در تهیۀ بعضی مواد شیمیایی و خوراکی استفاده می شود، رنگ آن سبز و گاهی هم به رنگ قهوه ای یا سرخ است، چغزواره، الگ، آلگ، گاوآب، جل وزغ، غوک جامه، چغزپاره، جامۀ غوک، بزغسمه، جغزواره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بداخم
تصویر بداخم
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، دژبرو، متربّد، ترش روی، ترش رو، روترش، تندرو، زوش، سخت رو، بداغر، گره پیشانی، تیموک، اخم رو، عابس، عبوس، عبّاس
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تُ)
که فرزندان بد آرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مانند زخم در اصل لغت پارسی بمعنی زدنست و در عربی ضربت و ضربه است. (انجمن آرا و آنندراج ذیل زخم و زخ)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
نوعی از حرشف است که کنگر باشد و آن را بیدگیا خوانند. (برهان قاطع). کنگر. بیدگیا. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به حرشف شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
یک بار خوردن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). خوردن یک بار در شبانروزی. (از مهذب الاسماء نسخۀ خطی).
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
گوشه و طرفی از بزمگاه. (برهان) (شرفنامۀ منیری). طرفی و گوشه ای باشد از بزم و مصغر اوست. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). بمعنی بزم، و سیف الله نوشته که ها برای تصغیر است، و در سراج اللغات نوشته گوشه ای از بزم. در اینصورت ’هاء’ برای نسبت است. (غیاث اللغات). گوشۀ بزمگاه است. (فرهنگ شعوری) :
در آن بزمۀ خسروانی خرام
درافکن می خسروانی بجام.
نظامی.
رومی و زنگیش چو صبح دورنگ
رزمۀ روم داد و بزمۀ زنگ.
نظامی.
حجله و بزمۀ بزرکاری
حجله عودی و بزمه گلناری.
نظامی.
ارم نقشی از بزمۀ بزم اوست
قیامت نموداری از رزم اوست.
(همای و همایون خواجوی کرمانی، از شرفنامه و آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ خَمْ مَ)
دوخما. (ناظم الاطباء). رجوع به دوخما شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ مَ / مِ)
سیارات را گویند که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد باشد. (برهان). کواکب سیاره. (جهانگیری) (آنندراج). هر ستاره ای که بر دور آفتاب حرکت کند مانند زحل و مریخ و زهره و زمین و جز آن. (ناظم الاطباء). صاحب انجمن آرا و به تبع او صاحب آنندراج گویند: این لغت را در فرهنگ رشیدی نیافتیم شاید صحیح نباشد و شاید روزومه باشد:
برمرادت چون نگردد تا قیامت دور چرخ
کز تو درسیرند دایم مهر و ماه دزدمه.
بوسلیک (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
ترش رو. اخمو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گَ یَ دَ / دِ)
مخفف بدخواه:
گرفته اند نکوخواه و بدخوه تو مدام
یکی طریق ضلالت یکی سبیل سوی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ مَ / مِ)
که زخمه کج و خارج آهنگ دارد. با زخمۀ کج. آنکه زخمه راست ودرست نتواند زد و آواز زخمۀ او خارج از آهنگ بود، بدعمل. دغاباز. (آنندراج) :
بفرمود تا آن دو سرهنگ را
دو کژزخمۀ خارج آهنگ را.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
بدخواه. بدنیت. (از ولف). بدکام. بداندیش. بدذات:
از آن زشت بدکامۀ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو به ری...
فردوسی.
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد.
فردوسی.
هم اندر زمان پاسخ نامه کرد
زمژگان تو گفتی سر خامه کرد
که آن نامۀ شاه کیهان رسید
ز بدکامه دستت بباید کشید.
فردوسی.
- بدکامه کردن، بداندیش کردن. مخالف کردن:
گراز سپهبدیکی نامه کرد
به قیصر، ورا نیز بدکامه کرد
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر.
(شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2894).
و رجوع به کامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
بداخم بودن. ترشرویی
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ رَ/ رِ)
بددل و ترسنده و واهمه ناک. (برهان قاطع). ترسنده و کم جرأت. (انجمن آرا) (آنندراج). ترسناک. (غیاث اللغات). کم دل. جبون. ترسو:
سرانداز اگر عاشق صادقی
تو بدزهره بر خویشتن عاشقی.
سعدی (بوستان).
خرد مبین دشمن بدزهره را
آب ده از زهرۀ او دهره را.
میرخسرو (از آنندراج) ، بی انصافی و تعدی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ تَ / تِ)
افسرده حال و مکدر و دل شکسته. (ناظم الاطباء). در آنندراج بنقل از فرهنگ فرنگ بدرخه است بمعنی محزون و اندوهگین
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو زَ مَ / مِ)
کسی که تازه وارد کاری شود. (فرهنگ خطی). مبتدی. (فرهنگ فارسی معین) :
آدم نوزخمه درآمد به پیش
تا برد آن گوی به چوگان خویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ شَ)
تکبر کردن. (از ناظم الاطباء). بزرگی کردن. تکبر. (یادداشت بخط دهخدا) ، نام مردی بهمان ناحیت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زُ مَ)
نتن العرض. (از متن اللغه) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
بوی گند آلتی کوچک و فلزی که بدان ساز نوازند مضراب زخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
سرداب، خانه زیر زمینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدکامه
تصویر بدکامه
بدنیت، بدذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزمه
تصویر بزمه
گوشه ای از بزمگاه
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی سبررنگ مانند لجن که در کنار آبهای راکد بهم میرسد و وزغ در آن پنهان گردد جل وزغ جامه غوک اسپیروژیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخمه
تصویر دخمه
((دَ مِ))
سردابه ای که جسد مردگان را در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخمه
تصویر زخمه
((زَ مِ))
مضراب، آلت کوچکی که به وسیله آن سازهای سیمی رامی نوازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدزهره
تصویر بدزهره
((بَ زَ رِ))
ترسو، بددل
فرهنگ فارسی معین
اخمو، بداخلاق، بداغر، بدخلق، بدعنق، ترشرو، عبوس
متضاد: خوشخو، خوشرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیمناک، ترسو، جبون، کم جرات، کم دل
متضاد: نترس، شجاع، بی باک
فرهنگ واژه مترادف متضاد