جدول جو
جدول جو

معنی بدروش - جستجوی لغت در جدول جو

بدروش
کسی که روش بد دارد، بدرفتار
تصویری از بدروش
تصویر بدروش
فرهنگ فارسی عمید
بدروش
(بَ رَ وِ)
کسی که روش او بد باشد. بدرفتار. مقابل نیک روش. (فرهنگ فارسی معین) :
لغت نامه دهخدا
بدروش
بد رفتار
تصویری از بدروش
تصویر بدروش
فرهنگ لغت هوشیار
بدروش
بدراه، بدرفتار، بدعمل، بدکردار
متضاد: نیک روش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهروش
تصویر بهروش
(پسرانه)
آنکه شیوه و روشی بهتر از دیگران دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بفروش
تصویر بفروش
مووی (Movie) واژه ای است که صرفا کارکرد اقتصادی فیلم را بیان می کند. درایران اصطلاح ”بفروش“ یا اصطلاح لمپنی ”برفوش“ رایج است. این نوع فیلمها مولفه هایی شناخته شده دارند و با تغییر آدمها و محل وقوع حوادث، یکی بعد از دیگری به نمایش عمومی در می آیند.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
بدراه، اسبی که بد راه می رود، آنکه به راه خطا می رود، بدآیین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروش
تصویر دروش
آلت کفش دوزی که با آن چرم را سوراخ می کنند، نشتر حجام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدروشی
تصویر بدروشی
بدرفتاری، بدخویی کردن با مردم، بدکاری، بدکرداری، بدروشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدرود
تصویر بدرود
وداع، خداحافظی
بدرود گفتن: بدرود کردن، وداع کردن، ترک کردن، واگذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
فدریگو معروف به باروچی نقاش بنام مذهبی ایتالیا، رجوع به باروچی شود، هر چیزی که پربار و سنگین باشد، (برهان)، سنگین و گران بار شده، (ناظم الاطباء)، وزین و سنگین، (دمزن)، رجوع به بار شود، سفیدک دندان، چرک دندان، زنگ دندان، رجوع به بار، شود، کعبتین قلب را نیز گویند، (برهان) (دمزن)
پیر ژول سیاستمدار فرانسوی متولد بپاریس (1802-1870م،)، وزیر ناپلئون سوم
لغت نامه دهخدا
(رَ وِ)
مرکّب از: بی + روش، بیراه. بی قاعده. بیروشن
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
نامی است که قزوینی به مرغ غواص داده است. (از دزی ج 1 ص 89)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شهری از اعمال دانیه به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
وداع. ترک. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واگذاشتن و دست برداشتن از چیزی. (برهان قاطع). ترک و واگذاشتن چیزی بر مجاز. (انجمن آرا) (آنندراج). واگذاشتن و دست برداشتن. (ناظم الاطباء). رخصت کردن و ترک کردن. (غیاث اللغات). سلامت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). سالم. (برهان قاطع) (هفت قلزم). وداع. خدانگهداری. خداحافظی. (یادداشت مؤلف) :
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.
فردوسی.
تو بدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت بدرود باش
جهان تار و تو جاودان پود باش.
فردوسی.
کنون رفتم تو از من باش بدرود
همی زن این نو اگر نگسلد رود.
(ویس و رامین).
و این که گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). با من خالی کرد و گفت بدرود باش ای دوست نیک. (تایخ بیهقی ص 48). بدرود باش و بحقیقت بدانکه چندان است که سلطان مسعود چشم بر من افکند. (تاریخ بیهقی ص 48). و گفت ای جگرگوشگان بابا بدرود باشید. (قصص الانبیاء ص 246). بدرود باش ای دوست گرامی. (کلیله و دمنه).
عهد عشق نیکوان بدرود باد
وصل هجرهردوان بدرود باد.
خاقانی.
بدرود ای پدر و مادرم از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنایید همه.
خاقانی.
و در آن نامه گفت که مرا حلال کن که من نیز تو را حلال کردم و بدرود باش تا جاودانه. (تاریخ طبرستان).
اگر قطره شد چشمه بدرود باش
شکسته سبو بر لب رود باش.
نظامی.
بیاد من که باد این یاد بدرود
نوا خوش می زنی گر نگسلد رود.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز:
همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آید همی بر سرم.
فردوسی.
بدو گفت کاندر جهان مستمند
کدام است و بدروز ناسودمند.
فردوسی.
به بدروز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان.
فرخی.
بالجمله خداوندا در وهم نیاید
کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است.
مسعودسعد.
- بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن:
به گرد عالم آوارم تو کردی
چنین بدروز و بی چارم تو کردی.
نظامی.
- بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن:
سپهداران او پیروز گشتند
بداندیشان او بدروز گشتند.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پولی که عیارش نه به اندازه است و بقلب شبیه تر است. مسکوکی که قلب و یا بار بیش از حد دارد. دیرمدار: سکۀ بدرو. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ نَنْ دَ / دِ)
ستور بدراه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بدرفتار. (آنندراج). بدرونده. ناخوش رفتار. (صفت شخص و حیوان). بداخلاق:
چو بخت شهنشاه بدرو شود
از ایدر سوی چشمۀ سو شود.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2094).
ز دانا بدروی دانش پذیرد
چو شمعی کان ز شمعی نور گیرد.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(دِ رَوْ / رو)
درفش. (جهانگیری). افزار کفشدوزان و امثال آنها. (برهان). موافق معانی درفش، و این افصح است از درفش چه فاء در اصل لغت نیامده بلکه از استعمال متأخرین عجم است که با عرب آمیخته اند. (آنندراج) (انجمن آرا) ، آلت سرتیزی که بدان گاو و خر رانند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بس که از روزگار دیده دروش
نه دم او بجای مانده نه گوش.
جامی (از آنندراج).
، داغ ونشان را خوانند. (از برهان) (از جهانگیری). مرادف داغ. (آنندراج) (انجمن آرا). جراحت و اثری که از داغ و یا آلت جارحه حاصل شده باشد. (ناظم الاطباء). داغ که نهند. داغی که بر تن مجرم کنند مقر آمدن را، یا عام است. نشان. (یادداشت مرحوم دهخدا). عاذور. (منتهی الارب). سمه:
به موسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاده داغ و دروش.
سوزنی.
تأثیر عزم تست که هر سال گرخوهد
از تیغ آفتاب حمل را کند دروش.
سیف اسفرنگی.
تغدیر، دروش کردن چشم شتر را. (از منتهی الارب).
- داغ و دروش، داغ و درفش. رجوع به داغ دروش و داغ و دروش در ردیفهای خود شود.
، علم روز جنگ، فوطه، که در روز جنگ بر بالای خود آهنین و دستار بندند، روشنی. (برهان). فروغ، هرچیز درخشان. (ناظم الاطباء). و رجوع به درفش شود، نرمۀ گوش. (ناظم الاطباء) ، آنچه از گوش شتر و ستوران ببرند و آویخته گذارند. أقرط، تکۀ آویختۀ دروش. (منتهی الارب). زلمه، نشان و دروش گوش بز. (منتهی الارب). قرط، آویزان دروش گردیدن تکه. (از منتهی الارب). قرطه، آویزگی دروش گوش تکه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ وِ)
درویدن که به معنی درو کردن باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ وِ)
بدرفتار. (یادداشت مؤلف) :
شفیعباش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بر دادار بدروشنان را.
دقیقی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ وِ)
بدرفتاری. بدعملی. مقابل نیک روشی. (فرهنگ فارسی معین) ، اسب گشن تند و سرکش. اسب شریری که رام نباشد. (ناظم الاطباء). اسب سرکش و نارام. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَ)
با کاک و کوکه مقایسه شود، نوعی نان شیرینی که با آرد و روغن و تخم مرغ تهیه کنند، و آن انواع دارد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دروش
تصویر دروش
درفش، افزار کفشدوزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
ستور بد راه، ستور باری اسب باری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروش
تصویر بروش
سیخ فرانسوی گل سینه (جواهرات سلطنتی ایران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرود
تصویر بدرود
وداع، ترک، خداحافظی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدروز
تصویر بدروز
تیره روز بد روزگار مقابل نیک روز بهروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد روش
تصویر بد روش
کسی که روش او بد باشد بد رفتار مقابل نیک روش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرود
تصویر بدرود
((بِ))
وداع، خداحافظی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروش
تصویر دروش
((دِ رُ))
درفش، آلتی آهنین و نوک تیز شبیه جوالدوز اما ضخیم تر از آن با دسته ای چوبی که کفّاشان از آن برای سوراخ کردن چرم و دوخت و دوز کفش استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردوش
تصویر بردوش
برعهده
فرهنگ واژه فارسی سره
الوداع، تودیع، خداحافظی، وداع
متضاد: استقبال، ترک، واگذاشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بفروش
فرهنگ گویش مازندرانی
بدوش امر به دوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی