جدول جو
جدول جو

معنی بدروشی

بدروشی
بدرفتاری، بدخویی کردن با مردم، بدکاری، بدکرداری، بدروشی
تصویری از بدروشی
تصویر بدروشی
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بدروشی

بدروشی

بدروشی
بدرفتاری. بدعملی. مقابل نیک روشی. (فرهنگ فارسی معین) ، اسب گشن تند و سرکش. اسب شریری که رام نباشد. (ناظم الاطباء). اسب سرکش و نارام. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

بدروشن

بدروشن
بدرفتار. (یادداشت مؤلف) :
شفیعباش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بر دادار بدروشنان را.
دقیقی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

بدروزی

بدروزی
آنکه روزی او به دشواری رسد. بدرزق. (فرهنگ فارسی معین) ، بدگو. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری). و رجوع به سگال شود
لغت نامه دهخدا

بدروزی

بدروزی
بدبختی. تیره بختی. بدروزگاری:
همان بند بلا بر هم شکستم
وز آن زندان بدروزی بجستم.
(ویس و رامین).
بدان زاری و بدروزی همی گشت
چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت.
(ویس و رامین).
به بدروزی و تنهایی بمیرد
پس آنگه دشمنش جایش بگیرد.
(ویس و رامین).
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی.
سنایی
لغت نامه دهخدا

بطروشی

بطروشی
منسوب به بطروش که شهری است در اندلس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

بطروشی

بطروشی
منسوب به بطروش از نواحی دانیۀ اندلس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

بیروشی

بیروشی
بی رَوِشْنی. وی روشنی. بیراهی. بی ادبی. بیرسمی. خلاف ادب
لغت نامه دهخدا