جدول جو
جدول جو

معنی بدروز - جستجوی لغت در جدول جو

بدروز
(بَ)
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز:
همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آید همی بر سرم.
فردوسی.
بدو گفت کاندر جهان مستمند
کدام است و بدروز ناسودمند.
فردوسی.
به بدروز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان.
فرخی.
بالجمله خداوندا در وهم نیاید
کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است.
مسعودسعد.
- بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن:
به گرد عالم آوارم تو کردی
چنین بدروز و بی چارم تو کردی.
نظامی.
- بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن:
سپهداران او پیروز گشتند
بداندیشان او بدروز گشتند.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
بدروز
تیره روز بد روزگار مقابل نیک روز بهروز
تصویری از بدروز
تصویر بدروز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهروز
تصویر بهروز
(پسرانه)
روز خوب، نیک، خوشبخت، نیکبخت، سعادتمند، از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار ایرانی در سپاه بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
بدراه، اسبی که بد راه می رود، آنکه به راه خطا می رود، بدآیین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بروز
تصویر بروز
نمایان شدن، پدیدار شدن، آشکار شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدروش
تصویر بدروش
کسی که روش بد دارد، بدرفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدپوز
تصویر بدپوز
بتفوز، کسی که لب و دهان زشت دارد، بددهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهروز
تصویر بهروز
خوشبخت، نیک بخت، نوعی بلور کبود رنگ و شفاف، برای مثال چنان مستم چنان مستم من امروز / که پیروزه نمی دانم ز بهروز (مولوی - لغت نامه - بهروز)، کنایه از برده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدرود
تصویر بدرود
وداع، خداحافظی
بدرود گفتن: بدرود کردن، وداع کردن، ترک کردن، واگذاشتن
فرهنگ فارسی عمید
فیروزه، سنگی باشد سبزرنگ شبیه به زمرد لیکن بسیار کم بها و کم قیمت، (برهان) (از رشیدی)، سنگی باشد سبزرنگ و بعضی گفته اند شیشۀ کبودرنگ که به پیروزه مشتبه شود، (انجمن آرا) :
چنان مستم چنان مستم من امروز
که فیروزه نمیدانم ز بیروز،
مولوی،
رجوع به فیروزه شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + روز،، بدبخت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معرب پیروز، رجوع به پیروز شود
لغت نامه دهخدا
بادروزه، روزگذار از طعام:
کسی را نبد بادروز نبرد
همی اسب جنگی بکشت و بخورد،
فردوسی،
رجوع به بادروزه، و شعوری ج 1 ورق 164 شود، شراب لعلی، (برهان) (ناظم الاطباء)، سرخ باد، (شرفنامۀ منیری)، شراب سرخ، (فرهنگ سروری)، صفرا، (برهان) (ناظم الاطباء)، سرخ باده و صفرا که بهندش پت گویند، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام پهلوان ایرانی معاصر بهرام گور. (ولف) :
یکی نامه بنوشت بهروز هور
به نزد شهنشاه بهرام گور.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2185)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
به روز. روز نیک و روز خوش. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پیرامون دهان از طرف بیرون. (از برهان قاطع). پیرامون دهان. (ناظم الاطباء). پتفوز. (حاشیۀ برهان چ معین) :
عاریت داده پدر سبلت و ریش و بدپوز
به بخارا شده هنگام صبی علم آموز.
سوزنی (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 165).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
وداع. ترک. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واگذاشتن و دست برداشتن از چیزی. (برهان قاطع). ترک و واگذاشتن چیزی بر مجاز. (انجمن آرا) (آنندراج). واگذاشتن و دست برداشتن. (ناظم الاطباء). رخصت کردن و ترک کردن. (غیاث اللغات). سلامت. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (هفت قلزم) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). سالم. (برهان قاطع) (هفت قلزم). وداع. خدانگهداری. خداحافظی. (یادداشت مؤلف) :
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان.
فردوسی.
تو بدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت بدرود باش
جهان تار و تو جاودان پود باش.
فردوسی.
کنون رفتم تو از من باش بدرود
همی زن این نو اگر نگسلد رود.
(ویس و رامین).
و این که گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). با من خالی کرد و گفت بدرود باش ای دوست نیک. (تایخ بیهقی ص 48). بدرود باش و بحقیقت بدانکه چندان است که سلطان مسعود چشم بر من افکند. (تاریخ بیهقی ص 48). و گفت ای جگرگوشگان بابا بدرود باشید. (قصص الانبیاء ص 246). بدرود باش ای دوست گرامی. (کلیله و دمنه).
عهد عشق نیکوان بدرود باد
وصل هجرهردوان بدرود باد.
خاقانی.
بدرود ای پدر و مادرم از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنایید همه.
خاقانی.
و در آن نامه گفت که مرا حلال کن که من نیز تو را حلال کردم و بدرود باش تا جاودانه. (تاریخ طبرستان).
اگر قطره شد چشمه بدرود باش
شکسته سبو بر لب رود باش.
نظامی.
بیاد من که باد این یاد بدرود
نوا خوش می زنی گر نگسلد رود.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ وِ)
کسی که روش او بد باشد. بدرفتار. مقابل نیک روش. (فرهنگ فارسی معین) :
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اندرون دهان. (از برهان قاطع) (از آنندراج). اندرون دهان و پیرامون دهان و گوشه های لب و زنخ. (ناظم الاطباء). بتفوز. پتفوز:
دایه ای کو طفل شیرآموز را
تا به نعمت خوش کند بدفوز را
گر ببندد راه آن پستان برو
برگشاید راه صد پستان برو.
مولوی.
زین گذر کن ای پدر نوروز شد
خلق از اخلاق خوش بدفوز شد.
مولوی (مثنوی) ، ناسره. ناخالص. پست و بی ارزش:
زین واسطه خاک بدگهر را
کان در شاهوار بینید.
نظامی.
هیچ صیقل نکو نیارد کرد
آهنی را که بدگهر باشد.
سعدی (گلستان).
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدبختی. تیره بختی. بدروزگاری:
همان بند بلا بر هم شکستم
وز آن زندان بدروزی بجستم.
(ویس و رامین).
بدان زاری و بدروزی همی گشت
چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت.
(ویس و رامین).
به بدروزی و تنهایی بمیرد
پس آنگه دشمنش جایش بگیرد.
(ویس و رامین).
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنکه روزی او به دشواری رسد. بدرزق. (فرهنگ فارسی معین) ، بدگو. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری). و رجوع به سگال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدرو
تصویر بدرو
ستور بد راه، ستور باری اسب باری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروز
تصویر دروز
جمع درز، پارسی تازی گشته درزها شکاف های دوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بروز
تصویر بروز
ظهور، آشکار شدگی، پیدائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیروز
تصویر بیروز
معرب پیروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهروز
تصویر بهروز
روز نیک و روز خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدروش
تصویر بدروش
بد رفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرود
تصویر بدرود
وداع، ترک، خداحافظی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهروز
تصویر بهروز
((بِ))
روز خوب، روز خوش، نوعی بلور کبود و شفاف و کم قیمت، کندر هندی، نیک روز، خوش اختر، نیک بخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردوز
تصویر بردوز
((بَ))
اسب تندرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدرود
تصویر بدرود
((بِ))
وداع، خداحافظی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بروز
تصویر بروز
نمایش، نشان دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
الوداع، تودیع، خداحافظی، وداع
متضاد: استقبال، ترک، واگذاشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشبخت، سعادتمند، نیکبخت، نیک روز
متضاد: سیه روز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدراه، بدرفتار، بدعمل، بدکردار
متضاد: نیک روش
فرهنگ واژه مترادف متضاد