جدول جو
جدول جو

معنی بدررفته - جستجوی لغت در جدول جو

بدررفته
تیره ای از ایل ممزایی ایل چهارلنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 75)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوگرفته
تصویر بوگرفته
بوبرداشته، بدبو، گندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
برداشته شده، نواخته، پرورده، برای مثال چون قطره بر گرفتۀ خود را جهان سلیم / بر آسمان رساند و از کف رها کند (سلیم - لغتنامه - برگرفته)، بالابرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(گِ رِ تَ / تِ)
متکبر. مغرور: وی از خشم برآشفت (قاید) و مردکی پرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337)
لغت نامه دهخدا
(بَ گِ رِ تَ / تِ)
برداشته شده. مأخوذ، خمیدگی: عطف، برگشتگی دم تیغ. برگشتگی دم شمشیرو بیل و غیره. شتر، برگشتگی بام چشم. قلب، برگشتگی لب. کشف، برگشتگی مویهای پیشانی چندان که به دایره ماند. معص، برگشتگی پی پای. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رَ تَ / تِ)
بلندشده و بالاشده. (آنندراج). رفع. مرتفع:
مر امید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیار شاخ.
اسدی.
ای گردگرد گنبد بررفته
خانه وفا بدست جفا رفته.
ناصرخسرو.
گهی بمرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی به رایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
، بالا زدن:
چو دریا برمزن موجی که داری
مپر بالاتر از اوجی که داری.
نظامی.
- آستین برزدن، بسوی بالا عطف دادن. (یادداشت مؤلف). بالا زدن سرآستین. مالیدن آستین. ورمالیدن آن. دولا کردن آن. دوتا کردن آن:
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند ازاو تازه و نوبر چده ای.
منوچهری.
چو سنبل تو سر ازطرف یاسمین برزد
غمت بریختن خونم آستین برزد.
ظهیر.
- علم برزدن، برافراشتن آن. بالا بردن آن:
چون صبح بفال نیک روزی
برزد علم جهان فروزی.
نظامی.
چو عالم برزد آن زرین علم را
کزو تاراج باشد سیل غم را.
نظامی.
، افشاندن. پاشیدن:
همه ره همی آب را برزدند
تو گفتی گلابی بعنبر زدند.
فردوسی.
، رسیدن کشتی به کنارۀ دریا. (برهان). رسیدن بر لب دریا، پهلو بیکدیگر زدن. (آنندراج).
- این برآن آن براین برزدن، بجان هم انداختن. به روی هم داشتن دو تن را:
زهر کس همی خواسته بستدی
همی این بر آن آن بر این برزدی.
فردوسی.
همی این بر آن برزد و آن براین
چنین تا دو مهتر گرفتند کین.
فردوسی.
- ، یکدیگر را کوفتن:
همی برزنند این بر آن آن بر این
ز خون یلان سرخ گردد زمین.
فردوسی.
- بهم برزدن، برهم زدن. درهم آمیختن به قصد از بین بردن شکل چیزی و به مجاز، پراکندن و از میان بردن:
همه نیستان آتش اندر زدند
سپه را یکایک بهم برزدند.
فردوسی.
ز بیگانگان شهرها بستدم
همه دشمنان را به هم برزدم.
فردوسی.
گرانمایگان از پس اندر شدند
چنان لشکری را بهم برزدند.
فردوسی.
، کنایه از همسری کردن و برابری کردن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). با کسی برابری کردن و از او گذشتن. برتری یافتن:
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی.
من از این شادی برجستم و دو چنگ زدم
اندر آن زلف که با مشک زند بویش بر.
فرخی.
پدر از مردی از شیر برد هزمان دست
پسر از مردی با پیل زند هزمان بر.
فرخی.
اثر غالیۀ عیدی نارفته هنوز
زان بناگوش که با سیم زند رنگش بر.
فرخی.
با خشم تو دم زند دل دوزخ
با حلم تو برزند که سینا
با نیکوان برزن اگر برزند بحسن
هرچند برزنند هم او میر برزن است.
یوسف عروضی.
گه منزل او برزده بر سغد سمرقند
گه مجلس او طعنه زده باغ ارم را.
انوری.
، همسری و برابری دو زن با یکدیگر، بهم برآوردن. (آنندراج) (برهان)، غارت کردن. دستبرد کردن. غارت و چپاول و دزدی کردن بشتاب و بازگشتن بسرعت. (یادداشت مؤلف)، ازهم جدا کردن. (برهان) (آنندراج)، نصب کردن. (یادداشت مؤلف)، کشیدن. تصویر کردن: و بفرمود تا شکل انطاکیه برزدند و قومی را از اهل انطاکیه با خویشتن آورد. (فارسنامه).
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان برزد که مانی نقش ارژنگ.
نظامی.
، بیرون دادن. (یادداشت مؤلف)، بیرون کردن. بالا کردن.
- سر برزدن، سر بیرون آوردن. سر بیرون کردن. سر بالا کردن:
هرآنکس که از باره سربرزدی
زمانه سرش را همی درزدی.
فردوسی.
چنگ من و دامن نیاز تو تا تو
سر ز گریبان ناز برزده داری.
سوزنی.
هین زلای نفی ها سربرزنید
وین خیال و وهم یکسو افکنید.
مولوی.
، پیدا آمدن. پیدا شدن. بیرون آمدن:
وز آنسو چو از شهر برزد سپاه
سوی جنگ شد اسرت کینه خواه.
اسدی (گرشاسب نامه).
- آفتاب برزدن، طلوع کردن. طالع شدن. دمیدن:
گاه سحر بود کنون سخت زود
برزند از مغرب تیغ آفتاب.
ناصرخسرو.
- سر برزدن، پیدا شدن. پدید آمدن.بیرون آمدن:
که از تخمۀ تور و از کیقیاد
یکی شاه سربرزند پر ز داد.
فردوسی.
چو سنبل تو سر از طرف یاسمین برزد
غمت به ریختن خونم آستین برزد.
ظهیر فاریابی.
- ، سرزدن. طلوع کردن. طالع شدن. رسیدن. سر برون آوردن. بیرون آمدن:
بگشت اندرین نیز یکشب سپهر
چو برزد سر از کوه تابنده مهر.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر از کوهسار
سیاوش بیامد بر شهریار.
فردوسی.
چو خورشید برزد سر ازتیغ کوه
ز گیتی بیامد ز هر سو گروه.
فردوسی.
چو آفتاب سر از کوه باختر برزد
بخواست باده و سوی شکار کرد آهنگ.
فرخی.
چو روزی که باشد (ظ: آرد) بخاور گریغ
هم از باختر برزند باز تیغ.
عنصری.
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن.
منوچهری.
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خورچه چند چیز هویدا شد.
ناصرخسرو.
سوی باختر کرد شب روی و برزد
سپاه سپیده دم از کوی سربر.
ناصرخسرو.
چونکه نور صبحدم سر برزند
کرکس زرین گردون پر زند.
مولوی.
- شعاع برزدن، پرتو افکندن:
سزد که پروین بارد زچشم من شب و روز
کنون کزین دو شب من شعاع برزد پرو.
کسایی.
، نواختن. به نوازش درآوردن:
چو برزد باربد برخشک رودی
بدین تری که برگفتم سرودی.
نظامی.
، دمیدن. وزیدن:
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چوزنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی.
، بیرون کردن از سینه. (یادداشت مؤلف). کشیدن. برکشیدن.
- آتش جگرسوز برزدن، آه سوزان کشیدن:
مجنون ز گزاف این سیه روز
برزد ز دل آتشی جگرسوز.
نظامی.
- آواز برزدن، بانگ برزدن برکسی:
بتندی برزد آوازی به شاپور
که از خود شرم دار ای از خدا دور.
نظامی.
- باد سرد یا سرد باد برزدن، آه کشیدن:
جهاندار برزد یکی باد سرد
شد آن لعل رخسار چون برگ زرد.
فردوسی.
دو چشم کیانی بهم برنهاد
بپژمردو برزد یکی سرد باد.
فردوسی.
از این آگهی شد رخ شاه زرد
بنالید و برزد یکی باد سرد.
فردوسی.
- بانگ برزدن، نعره برزدن. بانگ برآوردن:
بوزنه جست و گریز اندر زمی
بانگ برزد ازکروز و خرمی.
رودکی.
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه صدستون.
فردوسی.
چون محمد شدی ز مسعودی
بانگ برزن بکوس محمودی.
نظامی.
وز آن پس مهر لؤلؤ بر شکر زد
بعناب و طبرزد بانگ برزد.
نظامی.
چون رسید او پیشتر نزدیک صف
بانگ برزد شیر هان ای ناخلف.
مولوی.
طوطی اندر گفت آمد درزمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان.
مولوی.
- جوش برزدن، جوش برآوردن:
چون برزدی از نفیر جوشی
گفتی غزلی به هر خروشی.
نظامی.
- داستان برزدن، بازگفتن داستان:
یکی داستان برزد آن شهریار
ز کار خود و گردش روزگار.
فردوسی.
- دم برزدن، نفس کشیدن.
- ، به مجاز، استراحت کردن. رفع خستگی کردن:
کنون گاه جنگ من آمد فراز
تو دم برزن ای گرد گردن فراز.
فردوسی.
بفرمود تا خوردنی آورند
همه لشکر آنجای دم برزنند.
فردوسی.
به قاچارباشی فرود آمدند
نشستند ویک بار دم برزدند.
فردوسی.
- زمزمه برزدن، زمزمه کردن:
پند حکیم بیش ازین در من اثر نمی کند
کیست که برزند یکی زمزمۀ قلندری.
سعدی.
- غیو برزدن، بانگ برزدن:
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباس.
- نعره برزدن، بانگ برزدن:
یکی نعره برزد پر از خشم و کین
بزد رستم شیر را بر زمین.
فردوسی.
- نفس برزدن، نفس کشیدن. دم زدن.
- ، سخن گفتن:
قیصر از بیم برنزد نفسی
دخترش داد و عذرخواست بسی.
نظامی.
- نفس سرد برزدن، آه کشیدن. باد سرد برآوردن:
سپاهی که چندان ندیده ست کس
از انده یکی سرد برزد نفس.
فردوسی.
- نوا برزدن، نوا زدن. نواختن نوا:
چوبرزد باربد زینسان نوایی
نکیسا کرد از آن خوشتر ادایی.
نظامی.
به هر پرده که او برزد نوایی
ملک دادش پر از گوهر قبایی.
نظامی.
، در اصطلاح آنست که دو کس انگشتان از دو طرف پیش آورند و حساب بردن و باختن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) :
اینک سر و زر ز من ازو بوس و کنار
با دلبر خویش هرگز این بر نزدیم.
ظهوری (انجمن آرا).
، روبرو شدن و مقابل شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
بازگشته. برگشته. رفته:
در خانه من ز ساز رفته
بازآمده گیر و بازرفته.
نظامی.
و رجوع به رفته شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ، رَ تَ / تِ)
نعت مفعولی (در معنی فاعلی) از دررفتن. رفته. شده، درآمده. بدرون رفته، فرار کرده، پاره شده. تغییر یافته: کف فرش در رفته است. پی و پاچین دررفته، کسر شده. کم شده. منها شده. یک خیک روغن رغم دررفته. (یادداشت مرحوم دهخدا). منهای. مفروق: خرج دررفته دو هزار ریال برایش باقی مانده، در اصطلاح عامه، شانه خالی کرده
لغت نامه دهخدا
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
برداشته شده، ربوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرفته
تصویر بازرفته
بازگشته، برگشته
فرهنگ لغت هوشیار
در آمده بدرون رفته، شانه خالی کرده، پاره شده تغییر یافته: کف فرش در رفته است، منهای مفروق: خرج در رفته دو هزار ریال برایش باقی مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
((~. گِ رِ تِ))
برداشته شده، ربوده، رانده، محو شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
مشتق، ماخوذه، اقتباس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
يضيع
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
Wasted
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
gaspillé
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
kupotea
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
ضیاع شدہ
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
สูญเสีย
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
terbuang
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
מבוזבז
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
無駄になった
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
浪费的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
অপচয় করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
낭비된
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
israf edilmiş
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
बर्बाद
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
sprecato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
verspild
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
витрачений даремно
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
потраченный зря
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
zmarnowany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
desperdiciado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
desperdiçado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از هدر رفته
تصویر هدر رفته
verschwendet
دیکشنری فارسی به آلمانی