بدراهی. بدعملی. بدکرداری. گمراهی: که گفتند جاسوس بدگوهرید به جاسوسی و بدرهی اندرید. شمسی (یوسف وزلیخا). ز ما دیده ای زشتی و بدرهی چه گوییم دانی و خود آگهی. شمسی (یوسف و زلیخا)
بدراهی. بدعملی. بدکرداری. گمراهی: که گفتند جاسوس بدگوهرید به جاسوسی و بدرهی اندرید. شمسی (یوسف وزلیخا). ز ما دیده ای زشتی و بدرهی چه گوییم دانی و خود آگهی. شمسی (یوسف و زلیخا)
از: ب + راه + ی، براه بودن. رشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، گروهی است میان حبش و زنگ. (از اقرب الموارد). که چون احدی از ایشان بر زن غیر کفو عاشق شود نره آن کس بعوض کابینش بریده با وی ازدواج دهند و این قوم از اولاد قیس غیلان است یا در بطن صنهاجه و کتامه از حمیر که چون ملک افرنقس افریقیه را فتح کرده به بربر رفته ساکن گردیدند. (منتهی الارب) (آنندراج). واحد آن بربری است. (از اقرب الموارد). ممالک شمالی افریقیه بمغرب مصر طرابلس، تونس، الجزایر، مراکش. (یادداشت بخط مؤلف). نامی است که شامل قبایل بسیاری میشود که در جبال مغرب از برقه تا انتهای مغرب اقیانوس کبیر و در جنوب تا بلاد سودان سکونت دارند. بربرها ملتها و قبیله های بیشماری هستند و هر موضع به قبیله ای که در آن سکونت دارد نامیده میشود. در اصل نسب و نژاد بربرها اختلاف است. برای تفصیل بیشتر رجوع به معجم البلدان شود. در مغرب بقسمتی از اقلیم دویم و بعضی از اقلیم سیم و بعضی از اقلیم چهارم منزل دارند. (یادداشت بخط مؤلف). نامی که خارجیان به ممالک آفریقای طرابلس غرب و تونس و الجزایر (و نیز معمولاً مراکش) که از قرن 16 میلادی. ببعد تحت حکومت عثمانی نیمه استقلالی داشتند داده بودند. (دایره المعارف فارسی). در حدود العالم آمده: اندر بیابان ایشان (یعنی مردم مغرب و مراد اهالی بلاد شمال افریقا جز مصر است) بربریان اند بسیار، بی عدد و اندر حوالی و ناحیت زوبله بربریان اند بسیار و این بربریان مردمانی اند اندر بیابانهای مغرب همچون عرب اندر بادیه خداوندان چهارپای اند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند و بربریان بزر توانگرترند و بحوالی رعنی بربریان اند بسیار و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد که بربریان شکار ایشان کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم) : بدان تا فرستد هم اندر زمان بمصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. اگرنه دریا پیش آمدی براه ترا کنون گذشته بدی از قمار و از بربر. فرخی. گاه چون زرین درخت اندر هوایی سرکشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ور او بجنگ ز خردی دو پیل کشت به تیغ هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر. فرخی. شه روم را دختری دلبراست که از روی رشک بت بربر است. اسدی (گرشاسب نامه). چورنج دشمنانش بود بی بر جهان او را شد از چین تا به بربر. (ویس و رامین)
از: ب + راه + ی، براه بودن. رشد. (یادداشت بخط مؤلف) ، گروهی است میان حبش و زنگ. (از اقرب الموارد). که چون احدی از ایشان بر زن غیر کفو عاشق شود نره آن کس بعوض کابینش بریده با وی ازدواج دهند و این قوم از اولاد قیس غیلان است یا در بطن صنهاجه و کتامه از حمیر که چون ملک افرنقس افریقیه را فتح کرده به بربر رفته ساکن گردیدند. (منتهی الارب) (آنندراج). واحد آن بربری است. (از اقرب الموارد). ممالک شمالی افریقیه بمغرب مصر طرابلس، تونس، الجزایر، مراکش. (یادداشت بخط مؤلف). نامی است که شامل قبایل بسیاری میشود که در جبال مغرب از برقه تا انتهای مغرب اقیانوس کبیر و در جنوب تا بلاد سودان سکونت دارند. بربرها ملتها و قبیله های بیشماری هستند و هر موضع به قبیله ای که در آن سکونت دارد نامیده میشود. در اصل نسب و نژاد بربرها اختلاف است. برای تفصیل بیشتر رجوع به معجم البلدان شود. در مغرب بقسمتی از اقلیم دویم و بعضی از اقلیم سیم و بعضی از اقلیم چهارم منزل دارند. (یادداشت بخط مؤلف). نامی که خارجیان به ممالک آفریقای طرابلس غرب و تونس و الجزایر (و نیز معمولاً مراکش) که از قرن 16 میلادی. ببعد تحت حکومت عثمانی نیمه استقلالی داشتند داده بودند. (دایره المعارف فارسی). در حدود العالم آمده: اندر بیابان ایشان (یعنی مردم مغرب و مراد اهالی بلاد شمال افریقا جز مصر است) بربریان اند بسیار، بی عدد و اندر حوالی و ناحیت زوبله بربریان اند بسیار و این بربریان مردمانی اند اندر بیابانهای مغرب همچون عرب اندر بادیه خداوندان چهارپای اند و با زر بسیارند ولکن عرب به چهارپای توانگرترند و بربریان بزر توانگرترند و بحوالی رعنی بربریان اند بسیار و بیشتر از ناحیت بربریان پلنگ خیزد که بربریان شکار ایشان کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. (حدود العالم) : بدان تا فرستد هم اندر زمان بمصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. اگرنه دریا پیش آمدی براه ترا کنون گذشته بدی از قمار و از بربر. فرخی. گاه چون زرین درخت اندر هوایی سرکشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ور او بجنگ ز خردی دو پیل کشت به تیغ هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر. فرخی. شه روم را دختری دلبراست که از روی رشک بت بربر است. اسدی (گرشاسب نامه). چورنج دشمنانش بود بی بر جهان او را شد از چین تا به بربر. (ویس و رامین)
رجوع به بدرایی شود، اسب پالانی، یعنی اسبی که برای بارکشی بکار رود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 189). اسب باری. (ناظم الاطباء). اسب باری. ستور باری. (فرهنگ فارسی معین)
رجوع به بدرایی شود، اسب پالانی، یعنی اسبی که برای بارکشی بکار رود. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 189). اسب باری. (ناظم الاطباء). اسب باری. ستور باری. (فرهنگ فارسی معین)
بدتدبیر. (آنندراج). بداندیشه. بدگمان. بدنیت. بدخواه. بدرأی: سپردند بسته بدو شاه را بدان گونه بدرای و بدخواه را. فردوسی. و سبب او آنست که... وزیر احشویرش، ای خسرو، بدرای بوده است به ایشان (به جهودان) بدان روزگار که اسیر بودند. (التفهیم). و وزیر او (دارا) بدسیرت و بد رای و همه لشکر و رعیت از وی نفور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). و رجوع به ترکیبات رای در حرف ’ر’ شود
بدتدبیر. (آنندراج). بداندیشه. بدگمان. بدنیت. بدخواه. بدرأی: سپردند بسته بدو شاه را بدان گونه بدرای و بدخواه را. فردوسی. و سبب او آنست که... وزیر احشویرش، ای خسرو، بدرای بوده است به ایشان (به جهودان) بدان روزگار که اسیر بودند. (التفهیم). و وزیر او (دارا) بدسیرت و بد رای و همه لشکر و رعیت از وی نفور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 57). و رجوع به ترکیبات رای در حرف ’ر’ شود
حالت و چگونگی بیراه، انحراف از راه، (ناظم الاطباء)، گمراهی، (آنندراج)، ضلال، (دهار)، غی، غوایت، (المصادر زوزنی)، ضلالت، کجروی: قالوا تاﷲ انک لفی ضلالک القدیم (قرآن 95/12) : گفتند تو بر همان بیراهی خویشی که پیش از این بودی، (ترجمه تفسیر طبری)، بر او انجمن شد فراوان سپاه بسی کس به بیراهی آمد ز راه، فردوسی، ز بیراهی و کارکرد تو بود که شد روز بر شاه ایران کبود، فردوسی، پرستش کند پیشه و راستی بپیچد ز بیراهی و کاستی، فردوسی، دل شاه تا جاودان شاد باد ز کژی و بیراهی آزاد باد، فردوسی، قائد بخشم جواب داد که نعمت تو سخت بر من بسیار است تا بلهو و شراب می پردازم از این بیراهی هلاک میشوم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323)، و عین بیراهی را راه میدانند، (بهاءالدین ولد)، کیست کو بر ما به بیراهی گواهی میدهد گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن، سعدی، و هیچ دقیقه ای از ظلم و تعدی و بیراهی نامرعی نگذاشتند، (ذیل جامعالتواریخ ص 249)، - بیراهی کردن، افزونی کردن در بدکاری، (ناظم الاطباء)، کجروی کردن و سرکشی و نافرمانی کردن: آهنگ عراق کن و لر و کرد را که همواره در راهها بیراهی میکنند از راه بردار، (رشیدی)
حالت و چگونگی بیراه، انحراف از راه، (ناظم الاطباء)، گمراهی، (آنندراج)، ضلال، (دهار)، غی، غوایت، (المصادر زوزنی)، ضلالت، کجروی: قالوا تاﷲ انک لفی ضلالک القدیم (قرآن 95/12) : گفتند تو بر همان بیراهی خویشی که پیش از این بودی، (ترجمه تفسیر طبری)، بر او انجمن شد فراوان سپاه بسی کس به بیراهی آمد ز راه، فردوسی، ز بیراهی و کارکرد تو بود که شد روز بر شاه ایران کبود، فردوسی، پرستش کند پیشه و راستی بپیچد ز بیراهی و کاستی، فردوسی، دل شاه تا جاودان شاد باد ز کژی و بیراهی آزاد باد، فردوسی، قائد بخشم جواب داد که نعمت تو سخت بر من بسیار است تا بلهو و شراب می پردازم از این بیراهی هلاک میشوم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323)، و عین بیراهی را راه میدانند، (بهاءالدین ولد)، کیست کو بر ما به بیراهی گواهی میدهد گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن، سعدی، و هیچ دقیقه ای از ظلم و تعدی و بیراهی نامرعی نگذاشتند، (ذیل جامعالتواریخ ص 249)، - بیراهی کردن، افزونی کردن در بدکاری، (ناظم الاطباء)، کجروی کردن و سرکشی و نافرمانی کردن: آهنگ عراق کن و لر و کرد را که همواره در راهها بیراهی میکنند از راه بردار، (رشیدی)
دهی ازبخش هندیجان شهرستان خرمشهر است. 230 تن سکنه دارد. محصول آن غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6) ، بدعمل. بدکردار. گمراه. آنکه به کارهای ناشایست پردازد: کدامین بدره از ره برده بودت کدامین دیو تلقین کرده بودت. نظامی. صرف شد آن بدره هوا در هوا مفلس و بدره ز کجا تا کجا. نظامی. - بدره کردن، بدکردار و بدعمل و گمراه کردن: نگه داراز آموزگار بدش که بدبخت و بد ره کند چون خودش. سعدی (بوستان). رجوع به بدراه شود
دهی ازبخش هندیجان شهرستان خرمشهر است. 230 تن سکنه دارد. محصول آن غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 6) ، بدعمل. بدکردار. گمراه. آنکه به کارهای ناشایست پردازد: کدامین بدره از ره برده بودت کدامین دیو تلقین کرده بودت. نظامی. صرف شد آن بدره هوا در هوا مفلس و بدره ز کجا تا کجا. نظامی. - بدره کردن، بدکردار و بدعمل و گمراه کردن: نگه داراز آموزگار بدش که بدبخت و بد ره کند چون خودش. سعدی (بوستان). رجوع به بدراه شود