جدول جو
جدول جو

معنی بدخور - جستجوی لغت در جدول جو

بدخور
دارویی که به واسطۀ تلخی و بدمزگی به اکراه و سختی خورده شود
تصویری از بدخور
تصویر بدخور
فرهنگ فارسی عمید
بدخور
(گَ)
کسی که دوا را بزحمت و اکراه خورد. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از مردن. درگذشتن:
بدین بزرگی قدر و به عزّ و جاه و شرف
به سال شصت وسه شد او ازین دیار بدر.
ناصرخسرو.
- بدرگشتن، بیرون رفتن:
بتنگی دل، غم نگردد بدر
برین نیست پیکار با دادگر.
فردوسی.
رجوع به بدر آمدن و بدر کردن شود
لغت نامه دهخدا
بدخور
کسی که دارو را بزحمت و اکراه خورد، دارویی که بواسطه طعم تلخ و بد مزگی با کراه خورده شود
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخور
تصویر بخور
بخار آب گرم، در پزشکی دارویی که آن را جوشانده و بخارش را استنشاق می کنند، هر مادۀ صمغی که آن را برای ایجاد بوی خوش در آتش می ریزند
بخور مریم: در علم زیست شناسی گل نگون سار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخور
تصویر بخور
رنگ خاکستری سیر، تیره رنگ، هر چیزی که به رنگ خاکستر باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدور
تصویر بدور
بدره ها، کیسه های زر، همیان ها
ماه های تمام، کیسه های زر، همیان ها، جمع واژۀ بدره، جمع واژۀ بدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخور
تصویر بخور
دارای اشتهای زیاد برای غذا، با اشتها، پرخور
بخور و نمیر: مقدار بسیار کم غذا یا پول که به سختی خوراک و معاش شخص را تامین می کند، خوراک اندک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخور
تصویر برخور
بهره ور، بهره بر، شریک، انباز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدخو
تصویر بدخو
بدخلق، تندخو، بی ادب، بدخیم
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. (ناظم الاطباء). دنانس. جأث. دعن. مدعن. (منتهی الارب). فظ. جنعاظ. شموس. سی ّءالخلق. برنتی ̍. بشع. (یادداشت مؤلف). کج خلق. زشت خو:
کرا کار با شاه بدخوبود
نه آزرم و نه تخت نیکو بود.
ابوشکور.
ایشان (خفجاقیان) قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند. (حدود العالم). و مردمانش (مردمان غور) بدخواند وناسازنده و جاهل. (حدود العالم).
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش.
فردوسی.
گنه کار هم پیش یزدان تویی
که بدنام و بدگوهر و بدخویی.
فردوسی.
پرستندۀ شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و رنج.
فردوسی.
خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم.
عنصری.
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری.
منوچهری.
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی.
منوچهری.
بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو
عاقل شود از عادت او سخت مولّه.
منوچهری.
همیشه بدخو در رنج باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339).
این آرزو ای خواجه اژدهاییست
بدخو که ازین بتر اژدها نیست.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 63).
همیشه در راحت این دیو بدخو
برآزاد مردان بمسمار دارد.
ناصرخسرو.
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
دراین مقام همی نرم و رام باید کرد.
ناصرخسرو.
یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74) و دارابن دارا بدخو بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 56). این اردشیر (برادر شاپور ذوالاکتاف) ظالم و بدخو و خونخوار (؟) و چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). از این نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. (سندبادنامه ص 206).
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخویی کو بود مهربان.
نظامی.
گویند رها کنش که یاری بدخوست
خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست.
سعدی (رباعیات).
بسیار ملامتم بکردند
کاندر عقبش مرو که بدخوست.
سعدی (ترجیعات).
مرد باید که جفا بیند و منت دارد
نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست.
سعدی (طیبات).
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
شکایت از طرف ماست یا تو بدخویی.
سعدی (غزلیات).
گله از زاهد بدخو نکنم رسم اینست
که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی.
حافظ.
- بدخو شدن، بدخلق و تندخو شدن:
چو بدخو شود مرد درویش و خوار
همی بیند آن از بد روزگار.
فردوسی.
بدخو نشدستی تو گر زآنکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری.
منوچهری.
شدی بدخو ندانم کین چه کین است
مگر کآیین معشوقان چنین است.
نظامی.
هر زن که به چنگ او برافتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
نظامی.
- بدخو کردن، بدخلق و تندخو کردن:
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری.
منوچهری.
رجوع به بدخوی شود
لغت نامه دهخدا
(گُ نَنْ دَ / دِ)
بهره مند. بهره ور. بهره بر. برخوردار. (شرفنامۀ منیری). خداوند بهره، گویند در اصل برخ ور بوده یعنی خداوند بهره. (شرفنامۀ منیری). موجر. مالک.
لغت نامه دهخدا
(کُهََ / هَُ)
در تداول عامه، ردشدنی. خورای رد شدن. سزاوار ترک. ترک کردنی: ردخور ندارد، قطعی است. حتمی است. (فرهنگ فارسی معین). دعای او ردخور ندارد، ردناشدنی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی از دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزوار است و 645 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نام پدر آزر پدر ابراهیم که جد ابراهیم علیه السلام است که پدر تارخ و پسر ساروغ باشد، گویند سکۀ درم در زمان او بهم رسید، (برهان) (آنندراج) ... و پدر آزر را باخور صد و چهل و هشت سال ... (مجمل التواریخ و القصص ص 193)، باید دانست که ’ناحور’ با نون، برادر ’تارح’ یا ’ترح’ پدر ابراهیم بود، (قاموس کتاب مقدس) (برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دهی است از دهستان مزرج بخش حومه شهرستان قوچان. در 13هزارگزی شمال خاوری قوچان و 11هزارگزی خاور شوسۀ عمومی قوچان و باجگیران واقعست. سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 391 تن سکنه. لهجۀ آنان کردی قوچانی میباشد. آبش از رود اترک و محصولش غلات انگور و شغل مردمش زراعت و مالداری و صنایع دستی اهالی قالیچه بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دریچه ای باشد برای گذر باد خصوصاً در سقف خانه برای کسب باد. (آنندراج). دریچه ای که در بالای عمارت جهت تجدید هوا قرار دهند. (ناظم الاطباء). سوراخ و مدخل برای درآمدن هوا، سوراخی برای تجدید هوا. بادرو. بادگیر. منفذ. مجرای هوا. رجوع به بادگیر شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَر / خُر)
دهقان. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ بَ)
آنکه پیوسته خبر بد و ناخوش آرد:
چون بوم بدخبرمفکن سایه بر خراب
در اوج سدره کوش که فرخنده طائری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ دَ / دِ)
بدخوراک. (ناظم الاطباء). بدغذا. (یادداشت مؤلف). آنکه غذای بد خورد.
- بدخوار گردانیدن، بدخوراک کردن. اجداع، بدخوار گردانیدن مادر کودک را. (منتهی الارب) ، بی وقار و سبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ یَ دَ / دِ)
مخفف بدخواه:
گرفته اند نکوخواه و بدخوه تو مدام
یکی طریق ضلالت یکی سبیل سوی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدخلق. زشت خوی. تندخو. مقابل خوش خوی. نیکخوی. (فرهنگ فارسی معین). اعوج. خزنزر. خندب. شغّیر. شنّیر. شکس. شکص. صنّاره. عبقان. عبقانه. عدبّس. عض ّ. عظیر. عفرجع. عفنجش. عقام. عکص. قاذوره. لعو. معربد. وعق. هزنبز. (منتهی الارب در ذیل هر یک از کلمات مزبور). سیّی ءالخلق. (یادداشت مؤلف) :
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدسازو بدخوی بود.
فردوسی.
- امثال:
بدخوی در دست خوی بد خود گرفتار است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401).
بدخوی عقاب کوته عمر آمد
کرکس درازعمر ز خوشخویی.
ناصرخسرو. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). و رجوع به بدخو شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خُ وی)
بدخویی. زشت خویی. تندخویی:
به مستی ندیدم ز تو بدخوی
همان زآرزو این سخن بشنوی.
فردوسی.
ترا عشق سودابه و بدخوی
ز سر برگرفت افسر خسروی.
فردوسی.
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوی.
فردوسی.
- بدخوی کردن، بدخویی کردن:
مربوالمعین امام همه شرق و غرب را
گویی همی کند به همه خلق بدخوی.
سوزنی.
و رجوع به بدخویی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بشخوار. نیم خورده و بازمانده آب دواب را گویند و به عربی سؤر خوانند. (برهان). آبی که از دواب بازماند در وقت خوردن و به عربی سؤر نامند. (سروری). مؤلف انجمن آرا و بنقل از آن آنندراج پس از نقل عبارت برهان آرند: بظن مؤلف بازماندۀ آب و علف دواب است که پیش خورده باشد و آن دراصل پیشخور بوده که به عربی سؤر گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (شعوری ج 1 ورق 214). سؤر یعنی بازماندۀ آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند. (ناظم الاطباء: بشخوار). آبی که از دواب بازمانده در وقت خوردن و به عربی سؤر گویند. (سروری). رجوع به بشخوار شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَ / رِ)
بدغذا و بدخوراک. (ناظم الاطباء) : وغل، مرد بدخورش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا)
مشکل. دشوار. سخت. (یادداشت مؤلف).
- بدخوار گشتن، دشوار و سخت شدن:
یکی کار بد خوار و دشوار گشت
ابا کرد کشورهمه یار گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از برخور
تصویر برخور
شریک، بهره ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشخور
تصویر بشخور
نیم خورده آب چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدور
تصویر بدور
پرماهی شب های پرماه پیشی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدخو
تصویر بدخو
بی ادب وتند خو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخور
تصویر بخور
هر چیزی که برنگ خاکستر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخور
تصویر برخور
((بَ خُ))
بهره مند، شریک، انباز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدخوی
تصویر بدخوی
تندخو، زشت خوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخور
تصویر بخور
((بُ خُ))
رنگ خاکستری سیر، هر چیز به رنگ خاکستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بخور
تصویر بخور
((بِ یا بُ))
هر ماده ای که در آتش ریزندو بوی خوش دهد، صمغ درخت روم که بخور آن خوشبو است، در فارسی، هر دارویی که جوشانده و بخار آن استشمام گردد، بخار آب گرم یا داروی جوشانده که برای مرطوب کردن و ضدعفونی کردن هوا مورد استفاده
فرهنگ فارسی معین
برخوردار، بهره مند، بهره ور، متمتع، منتفع
فرهنگ واژه مترادف متضاد