نوعی لعل که از معادن بدخشان، ناحیه ای در شرق افغانستان، استخراج می شده بدخش مذاب: کنایه از شراب سرخ، لعل، برای مثال صبح ستاره نمای، خنجر توست اندر آن / گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب (خاقانی - ۴۸)
نوعی لعل که از معادن بدخشان، ناحیه ای در شرق افغانستان، استخراج می شده بدخش مذاب: کنایه از شراب سرخ، لعل، برای مِثال صبح ستاره نمای، خنجر توست اندر آن / گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب (خاقانی - ۴۸)
دشت اوّل، نخستین پولی که کاسب و پیشه ور در آغاز کار روزانه از خریدار می گیرد، دشت، دستلاف، دشتان تیره و تاریک، برای مثال بکن آنچه خواهی و دیگر ببخش / مکن بر دل ما چنین روز دخش (فردوسی - لغت نامه - دخش)
دَشتِ اَوَّل، نخستین پولی که کاسب و پیشه ور در آغاز کار روزانه از خریدار می گیرد، دَشت، دَستلاف، دَشتان تیره و تاریک، برای مِثال بکن آنچه خواهی و دیگر ببخش / مکن بر دل ما چنین روز دخش (فردوسی - لغت نامه - دخش)
بهره، حصه، نصیب، قسمت، واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد مثلاً بخش امور مالی، قسمتی از یک کتاب، مقاله، جزوه و مانند آنکه دارای استقلال نسبی است، در ریاضیات تقسیم، قسمتی از یک شهرستان که از چند دهستان تشکیل شود، قسمتی از یک شهر که دارای نوعی همگونی واحد است مثلاً بخش مرفه نشین، در علم زبانشناسی یک واحد صوتی مرکب از یک حرف صدادار و یک یا چند حرف صامت، هجا، سیلاب، پسوند متصل به واژه به معنای بخشنده مثلاً جان بخش، آزادی بخش، بن مضارع بخشیدن، سرنوشت بخش کردن: قسمت کردن، بهره بهره کردن، تقسیم
بهره، حصه، نصیب، قسمت، واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد مثلاً بخش امور مالی، قسمتی از یک کتاب، مقاله، جزوه و مانندِ آنکه دارای استقلال نسبی است، در ریاضیات تقسیم، قسمتی از یک شهرستان که از چند دهستان تشکیل شود، قسمتی از یک شهر که دارای نوعی همگونی واحد است مثلاً بخش مرفه نشین، در علم زبانشناسی یک واحد صوتی مرکب از یک حرف صدادار و یک یا چند حرف صامت، هجا، سیلاب، پسوند متصل به واژه به معنای بخشنده مثلاً جان بخش، آزادی بخش، بن مضارعِ بخشیدن، سرنوشت بخش کردن: قسمت کردن، بهره بهره کردن، تقسیم
شهری است (از حدود خراسان) بسیارنعمت و جای بازرگانان و اندر وی معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد و از تبت مشک بدانجا برند. (حدود العالم). گوسفند در آن ناحیت باشد که بر او سوار شوند از غایت بزرگی و قوت. (از فرهنگ سروری) (از برهان قاطع). بدخشان یا بذخشان ولایتی است در شرق افغانستان و متصل بترکستان شرقی، مرکز آن امروزه فیض آباد است شهرت بدخشان در ادب فارسی بیشتر بخاطر احجار کریمۀ آن است. لعل، بدخشان یا بدخشی در قرون وسطی در سرتاسر عالم اسلام شهرت داشت. غیر از لعل یاقوت و لاجورد و سنگ بلور و سنگ پازهران نیز از آن بدست می آورده اند. ابن حوقل جغرافی نویس قرن چهارم آرد: از بدخشان بیجادۀ خوب و سنگهای قیمتی که در زیبایی و رونق به یاقوت می ماند بدست می آید. این سنگها برنگهای گلی و رمانی (اناری) وسرخ (احمر قانی) و شرابی است و آن اصل لاجورد است. امروزه دادوستد احجار کریمۀ بدخشان در انحصار دولت افغانستان است و فقط به هند صادر میشود. در بدخشان معادن آهن و مس نیز وجود دارد. کانهای آن در شغنان بر ساحل راست آمودریا و در خارج بدخشان بمعنی اخص است. در قرن پنجم هجری قمری ناصرخسرو شاعر مشهور، مذهب اسمعیلی را بدانجا برد و در تبلیغ آن کوشید. تأثیر تعالیم او هنوز در بدخشان باقی است و قبر وی بر مسیر علیای رود ککچه (از ریزابه های آمودریا) دیده میشود. (از معجم البلدان و صورهالارض ابن حوقل ترجمه فارسی از انتشارات بنیاد فرهنگ و سرزمنیهای خلافت شرقی و دایره المعارف فارسی و فرهنگ فارسی معین ج 5). و رجوع به معجم البلدان ج 4 ص 324 و 325 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و دایره المعارف فارسی شود: دگر از در بلخ تا بدخشان همین است از این پادشاهی نشان. فردوسی. شب تیره و تیغ رخشان شده زمین همچو لعل بدخشان شده. فردوسی. شود روز چون چشمه رخشان شود جهان چون نگین بدخشان شود. فردوسی. سخنم ریخت آب دیو لعین به بدخشان و جام و تون و تراز. ناصرخسرو. حوض ز نیلوفر و چمن ز گل سرخ کوه نشابور گشت و کان بدخشان. عثمان مختاری. می احمر از جام تا خط ازرق ز پیروزه لعل بدخشان نماید. خاقانی. گر چه هست اول بدخشان بد بنتیجه نکوترین گهر است. خاقانی. ز عکس روی آن خورشید رخشان ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان. نظامی. گر سنگ همه لعل بدخشان بودی پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی. سعدی (گلستان). که سهلست لعل بدخشان شکست شکسته نشاید دگر بار بست. سعدی (بوستان). مردم بدخشان به خشونت مثل اند چنانکه گفته اند: اگر کوه بدخشان لعل گردد بدیدار بدخشانی نیرزد. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
شهری است (از حدود خراسان) بسیارنعمت و جای بازرگانان و اندر وی معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد و از تبت مشک بدانجا برند. (حدود العالم). گوسفند در آن ناحیت باشد که بر او سوار شوند از غایت بزرگی و قوت. (از فرهنگ سروری) (از برهان قاطع). بدخشان یا بذخشان ولایتی است در شرق افغانستان و متصل بترکستان شرقی، مرکز آن امروزه فیض آباد است شهرت بدخشان در ادب فارسی بیشتر بخاطر احجار کریمۀ آن است. لعل، بدخشان یا بدخشی در قرون وسطی در سرتاسر عالم اسلام شهرت داشت. غیر از لعل یاقوت و لاجورد و سنگ بلور و سنگ پازهران نیز از آن بدست می آورده اند. ابن حوقل جغرافی نویس قرن چهارم آرد: از بدخشان بیجادۀ خوب و سنگهای قیمتی که در زیبایی و رونق به یاقوت می ماند بدست می آید. این سنگها برنگهای گلی و رمانی (اناری) وسرخ (احمر قانی) و شرابی است و آن اصل لاجورد است. امروزه دادوستد احجار کریمۀ بدخشان در انحصار دولت افغانستان است و فقط به هند صادر میشود. در بدخشان معادن آهن و مس نیز وجود دارد. کانهای آن در شغنان بر ساحل راست آمودریا و در خارج بدخشان بمعنی اخص است. در قرن پنجم هجری قمری ناصرخسرو شاعر مشهور، مذهب اسمعیلی را بدانجا برد و در تبلیغ آن کوشید. تأثیر تعالیم او هنوز در بدخشان باقی است و قبر وی بر مسیر علیای رود ککچه (از ریزابه های آمودریا) دیده میشود. (از معجم البلدان و صورهالارض ابن حوقل ترجمه فارسی از انتشارات بنیاد فرهنگ و سرزمنیهای خلافت شرقی و دایره المعارف فارسی و فرهنگ فارسی معین ج 5). و رجوع به معجم البلدان ج 4 ص 324 و 325 و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و دایره المعارف فارسی شود: دگر از در بلخ تا بَدْخشان همین است از این پادشاهی نشان. فردوسی. شب تیره و تیغ رخشان شده زمین همچو لعل بدخشان شده. فردوسی. شود روز چون چشمه رخشان شود جهان چون نگین بدخشان شود. فردوسی. سخنم ریخت آب دیو لعین به بدخشان و جام و تون و تراز. ناصرخسرو. حوض ز نیلوفر و چمن ز گل سرخ کوه نشابور گشت و کان بدخشان. عثمان مختاری. می احمر از جام تا خط ازرق ز پیروزه لعل بدخشان نماید. خاقانی. گر چه هست اول بدخشان بد بنتیجه نکوترین گهر است. خاقانی. ز عکس روی آن خورشید رخشان ز لعل آن سنگها شد چون بدخشان. نظامی. گر سنگ همه لعل بدخشان بودی پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی. سعدی (گلستان). که سهلست لعل بدخشان شکست شکسته نشاید دگر بار بست. سعدی (بوستان). مردم بدخشان به خشونت مثل اند چنانکه گفته اند: اگر کوه بدخشان لعل گردد بدیدار بدخشانی نیرزد. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
منسوب به بدخشان، طاقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : گویند ما لک به بدد. (منتهی الارب) ، دوری میان دو ران از گوشتناکی و در چهارپا دوری میان هر دو دست. (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 24 و 26 شود، متفرق. پراکنده. (یادداشت مؤلف) : جائت الخیل بدد بدد بالفتح و بدداً بدداً بالنصب، ای متفرقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جائت الخیل بدد بر وزن ضرب و بدداً بدداً بتنوین آخر، یعنی آمدند اسبان پراکنده. (شرح قاموس) ، بایعته بدداً، ای معارضهً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بدّ و بداد شود
منسوب به بدخشان، طاقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : گویند ما لک به بدد. (منتهی الارب) ، دوری میان دو ران از گوشتناکی و در چهارپا دوری میان هر دو دست. (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 24 و 26 شود، متفرق. پراکنده. (یادداشت مؤلف) : جائت الخیل بَدَدَ بَدَدَ بالفتح و بدداً بدداً بالنصب، ای متفرقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جائت الخیل بدد بر وزن ضرب و بدداً بدداً بتنوین آخر، یعنی آمدند اسبان پراکنده. (شرح قاموس) ، بایعته بدداً، ای معارضهً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بَدّ و بداد شود
جمع واژۀ بدخشان. نواحی بدخشان: اگر بلاد ماوراءالنهر و بدخشانات در تحت لوای فلک فرسای و چتر سپهرآسایش (سطان محمودمیرزا) آسود... (مجالس النفائس ص 173) ، بداندیش. (ناظم الاطباء). بدطبیعت. (فرهنگ سروری)
جَمعِ واژۀ بدخشان. نواحی بدخشان: اگر بلاد ماوراءالنهر و بدخشانات در تحت لوای فلک فرسای و چتر سپهرآسایش (سطان محمودمیرزا) آسود... (مجالس النفائس ص 173) ، بداندیش. (ناظم الاطباء). بدطبیعت. (فرهنگ سروری)
منسوب به بدخشان. بدخشانی: بخندید بهرام و کرد آفرین رخش گشت همچون بدخشی نگین. فردوسی. بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش چون چادر گازر نگرآن برد یمانیش. ناصرخسرو. بساعتی سر تیغش بکهستان کمج رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال. سوزنی.
منسوب به بدخشان. بدخشانی: بخندید بهرام و کرد آفرین رخش گشت همچون بدخشی نگین. فردوسی. بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش چون چادر گازر نگرآن برد یمانیش. ناصرخسرو. بساعتی سر تیغش بکهستان کمج رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال. سوزنی.
بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. (ناظم الاطباء). دنانس. جأث. دعن. مدعن. (منتهی الارب). فظ. جنعاظ. شموس. سی ّءالخلق. برنتی ̍. بشع. (یادداشت مؤلف). کج خلق. زشت خو: کرا کار با شاه بدخوبود نه آزرم و نه تخت نیکو بود. ابوشکور. ایشان (خفجاقیان) قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند. (حدود العالم). و مردمانش (مردمان غور) بدخواند وناسازنده و جاهل. (حدود العالم). ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش. فردوسی. گنه کار هم پیش یزدان تویی که بدنام و بدگوهر و بدخویی. فردوسی. پرستندۀ شاه بدخو ز رنج نخواهد تن و زندگانی و رنج. فردوسی. خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم چون هست هنر نگه به آهو چه کنم. عنصری. بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری. منوچهری. جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی چو آشفته بازار بازارگانی. منوچهری. بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو عاقل شود از عادت او سخت مولّه. منوچهری. همیشه بدخو در رنج باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). این آرزو ای خواجه اژدهاییست بدخو که ازین بتر اژدها نیست. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 63). همیشه در راحت این دیو بدخو برآزاد مردان بمسمار دارد. ناصرخسرو. بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را دراین مقام همی نرم و رام باید کرد. ناصرخسرو. یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74) و دارابن دارا بدخو بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 56). این اردشیر (برادر شاپور ذوالاکتاف) ظالم و بدخو و خونخوار (؟) و چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). از این نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. (سندبادنامه ص 206). پرستار بدمهر شیرین زبان به از بدخویی کو بود مهربان. نظامی. گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست. سعدی (رباعیات). بسیار ملامتم بکردند کاندر عقبش مرو که بدخوست. سعدی (ترجیعات). مرد باید که جفا بیند و منت دارد نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست. سعدی (طیبات). چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی شکایت از طرف ماست یا تو بدخویی. سعدی (غزلیات). گله از زاهد بدخو نکنم رسم اینست که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی. حافظ. - بدخو شدن، بدخلق و تندخو شدن: چو بدخو شود مرد درویش و خوار همی بیند آن از بد روزگار. فردوسی. بدخو نشدستی تو گر زآنکه نکردیمان با خوی بد از اول چندانت خریداری. منوچهری. شدی بدخو ندانم کین چه کین است مگر کآیین معشوقان چنین است. نظامی. هر زن که به چنگ او برافتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. - بدخو کردن، بدخلق و تندخو کردن: بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری. منوچهری. رجوع به بدخوی شود
بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. (ناظم الاطباء). دنانس. جأث. دعن. مدعن. (منتهی الارب). فظ. جنعاظ. شموس. سَی َّءالخلق. برنتی ̍. بشع. (یادداشت مؤلف). کج خلق. زشت خو: کرا کار با شاه بدخوبود نه آزرم و نه تخت نیکو بود. ابوشکور. ایشان (خفجاقیان) قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند. (حدود العالم). و مردمانش (مردمان غور) بدخواند وناسازنده و جاهل. (حدود العالم). ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش. فردوسی. گنه کار هم پیش یزدان تویی که بدنام و بدگوهر و بدخویی. فردوسی. پرستندۀ شاه بدخو ز رنج نخواهد تن و زندگانی و رنج. فردوسی. خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم چون هست هنر نگه به آهو چه کنم. عنصری. بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری. منوچهری. جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی چو آشفته بازار بازارگانی. منوچهری. بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو عاقل شود از عادت او سخت مولّه. منوچهری. همیشه بدخو در رنج باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). این آرزو ای خواجه اژدهاییست بدخو که ازین بتر اژدها نیست. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 63). همیشه در راحت این دیو بدخو برآزاد مردان بمسمار دارد. ناصرخسرو. بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را دراین مقام همی نرم و رام باید کرد. ناصرخسرو. یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74) و دارابن دارا بدخو بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 56). این اردشیر (برادر شاپور ذوالاکتاف) ظالم و بدخو و خونخوار (؟) و چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). از این نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. (سندبادنامه ص 206). پرستار بدمهر شیرین زبان به از بدخویی کو بود مهربان. نظامی. گویند رها کنش که یاری بدخوست خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست. سعدی (رباعیات). بسیار ملامتم بکردند کاندر عقبش مرو که بدخوست. سعدی (ترجیعات). مرد باید که جفا بیند و منت دارد نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست. سعدی (طیبات). چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی شکایت از طرف ماست یا تو بدخویی. سعدی (غزلیات). گله از زاهد بدخو نکنم رسم اینست که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی. حافظ. - بدخو شدن، بدخلق و تندخو شدن: چو بدخو شود مرد درویش و خوار همی بیند آن از بد روزگار. فردوسی. بدخو نشدستی تو گر زآنکه نکردیمان با خوی بد از اول چندانت خریداری. منوچهری. شدی بدخو ندانم کین چه کین است مگر کآیین معشوقان چنین است. نظامی. هر زن که به چنگ او برافتد بدخو شود و ز خو برافتد. نظامی. - بدخو کردن، بدخلق و تندخو کردن: بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری. منوچهری. رجوع به بدخوی شود
محمد (حمید). شاعر و معاصر امیرعلیشیر نوایی بوده و رساله ای در معما نوشته است. از اوست: خیال خنجرش دردیدۀ بیخواب می گردد بمثل ماهیی کاندر میان آب می گردد. (از مجالس النفائس ص 95 و 271 و صبح گلشن چ هند ص 56 و فرهنگ سخنوران)
محمد (حمید). شاعر و معاصر امیرعلیشیر نوایی بوده و رساله ای در معما نوشته است. از اوست: خیال خنجرش دردیدۀ بیخواب می گردد بمثل ماهیی کاندر میان آب می گردد. (از مجالس النفائس ص 95 و 271 و صبح گلشن چ هند ص 56 و فرهنگ سخنوران)
قسمت، بهره، تقسیم، در تقسیمات کشوری، از شهر کوچکتر و از ده بزرگتر که شامل چند روستا می شود، چند کشتی جنگی که تحت فرماندهی یک تن باشد، اسکادران، واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد
قسمت، بهره، تقسیم، در تقسیمات کشوری، از شهر کوچکتر و از ده بزرگتر که شامل چند روستا می شود، چند کشتی جنگی که تحت فرماندهی یک تن باشد، اسکادران، واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد