جدول جو
جدول جو

معنی بدخش

بدخش
نوعی لعل که از معادن بدخشان، ناحیه ای در شرق افغانستان، استخراج می شده
بدخش مذاب: کنایه از شراب سرخ، لعل، برای مثال صبح ستاره نمای، خنجر توست اندر آن / گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب (خاقانی - ۴۸)
تصویری از بدخش
تصویر بدخش
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بدخش

بدخش

بدخش
مخفف بدخشان. (برهان قاطع). بدخشان که دارای معدن لعل و طلا میباشد و گوسپند آنجا ببزرگی معروف است. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا

بدخو

بدخو
بدخلق. تندخو. بی ادب. شریر. (ناظم الاطباء). دنانس. جأث. دعن. مدعن. (منتهی الارب). فظ. جنعاظ. شموس. سَی َّءالخلق. برنتی ̍. بشع. (یادداشت مؤلف). کج خلق. زشت خو:
کرا کار با شاه بدخوبود
نه آزرم و نه تخت نیکو بود.
ابوشکور.
ایشان (خفجاقیان) قومی اند از کیماک جدا گشته و بدین جای مقام کرده و لکن بدخوترند. (حدود العالم). و مردمانش (مردمان غور) بدخواند وناسازنده و جاهل. (حدود العالم).
ز بهر درم تند و بدخو مباش
تو باید که باشی درم گو مباش.
فردوسی.
گنه کار هم پیش یزدان تویی
که بدنام و بدگوهر و بدخویی.
فردوسی.
پرستندۀ شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و رنج.
فردوسی.
خوش خو دارم نگار بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم.
عنصری.
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سرآن داری.
منوچهری.
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی.
منوچهری.
بدخو شود از عشرت او سخت نکو خو
عاقل شود از عادت او سخت مولّه.
منوچهری.
همیشه بدخو در رنج باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339).
این آرزو ای خواجه اژدهاییست
بدخو که ازین بتر اژدها نیست.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 63).
همیشه در راحت این دیو بدخو
برآزاد مردان بمسمار دارد.
ناصرخسرو.
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
دراین مقام همی نرم و رام باید کرد.
ناصرخسرو.
یزدجرد... معیوب... بود و زعر و بدخوی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 74) و دارابن دارا بدخو بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 56). این اردشیر (برادر شاپور ذوالاکتاف) ظالم و بدخو و خونخوار (؟) و چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 72). از این نازک طبعی، خرده گیری، عیبجویی، بدخویی که از آب کوثر نفرت گرفتی. (سندبادنامه ص 206).
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخویی کو بود مهربان.
نظامی.
گویند رها کنش که یاری بدخوست
خوبیش نیرزد بدرشتی که در اوست.
سعدی (رباعیات).
بسیار ملامتم بکردند
کاندر عقبش مرو که بدخوست.
سعدی (ترجیعات).
مرد باید که جفا بیند و منت دارد
نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست.
سعدی (طیبات).
چه جرم رفت که با ما سخن نمی گویی
شکایت از طرف ماست یا تو بدخویی.
سعدی (غزلیات).
گله از زاهد بدخو نکنم رسم اینست
که چو صبحی بدمد در پیش افتد شامی.
حافظ.
- بدخو شدن، بدخلق و تندخو شدن:
چو بدخو شود مرد درویش و خوار
همی بیند آن از بد روزگار.
فردوسی.
بدخو نشدستی تو گر زآنکه نکردیمان
با خوی بد از اول چندانت خریداری.
منوچهری.
شدی بدخو ندانم کین چه کین است
مگر کآیین معشوقان چنین است.
نظامی.
هر زن که به چنگ او برافتد
بدخو شود و ز خو برافتد.
نظامی.
- بدخو کردن، بدخلق و تندخو کردن:
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری.
منوچهری.
رجوع به بدخوی شود
لغت نامه دهخدا

بدخط

بدخط
بدنویس. (آنندراج). کسی که بدنویسد و خوش ننویسد. (ناظم الاطباء). مقابل خوش خط.
خط بد. (آنندراج). نوشتۀ ناخوانا. مقابل خوش خط. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

بدخشی

بدخشی
منسوب به بدخشان. بدخشانی:
بخندید بهرام و کرد آفرین
رخش گشت همچون بدخشی نگین.
فردوسی.
بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296).
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگرآن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
بساعتی سر تیغش بکهستان کمج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال.
سوزنی.
لغت نامه دهخدا

بدخشی

بدخشی
محمد (حمید). شاعر و معاصر امیرعلیشیر نوایی بوده و رساله ای در معما نوشته است. از اوست:
خیال خنجرش دردیدۀ بیخواب می گردد
بمثل ماهیی کاندر میان آب می گردد.
(از مجالس النفائس ص 95 و 271 و صبح گلشن چ هند ص 56 و فرهنگ سخنوران)
لغت نامه دهخدا