جدول جو
جدول جو

معنی بدح - جستجوی لغت در جدول جو

بدح
(بِ)
فضای فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، بداح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بدح
(بُ دُ)
جمع واژۀ بداح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به بداح شود، آنکه نتواند بخوابد. آنکه نتواند راحت بخوابد. بی خواب.
- بدخواب شدن، بدآرام شدن. (یادداشت مؤلف). نخوابیدن. بی خواب شدن. خواب آسوده نکردن.
- بدخواب کردن، نگذاشتن کسی را که بخوابد
لغت نامه دهخدا
بدح
(اِ)
دریدن. (آنندراج). شکافتن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
بدح
(بَ)
نوعی ازماهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدحسابی
تصویر بدحسابی
عمل بدحساب، بدحساب بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدحال
تصویر بدحال
بیمار، غمگین، بدبخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدحساب
تصویر بدحساب
کسی که در داد و ستد با مردم راست و درست نباشد، آنکه بدهی خود را به موقع ندهد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
زنی که گرداگرد فرج وی فراخ باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ / یِ)
آنکه اشخاص بد در اطراف خویش دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدروز و بدبخت. مقابل خوشحال. (آنندراج). بدحالت. (ناظم الاطباء). دقع. ودب. مستوبد. (منتهی الارب). ممتحن. (لغت ابوالفضل بیهقی). که حالش بد است. سی ّءالحال. که مرضی سنگین و نزدیک به مرگ دارد. (یادداشت مؤلف) :
من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم.
مولوی.
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
من شکستۀ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که بتیغ غمت شوم مقتول.
حافظ.
- بدحال شدن، بدحال گشتن: تقهّل، بدحال شدن. (منتهی الارب).
- بدحال گردیدن، بدحال شدن: کسفت حاله، بدحال گردید. (منتهی الارب).
- بدحال گشتن، بدحال شدن: بدان رسد و بدان کشد که همه عاجز و مضطر و درویش و بدحال گردند. (تاریخ قم ص 143).
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
بدحال: ضیقه، بدحالت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدی وضع و حالت. ناخوشی. (از ناظم الاطباء). ضراء. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). ضر. ضرر. ضاروراء. رثاثه. رثوثه. بذاذت. (منتهی الارب) : مردی با اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم. (سفرنامۀ ناصرخسرو).
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ)
آدم هرزه که همواره حرفهای زشت می زند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده).
- بدحرفی، بدحرفی کردن، عمل آدم بدحرف. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(بَ حِ)
آنکه در معاملات خود، درستی را پیشه نسازد. آنکه وام خود را بموقع و بسهولت نپردازد. مقابل خوش حساب. (فرهنگ فارسی معین) ، دشمنی. کینه ورزی
لغت نامه دهخدا
(بَ حَ)
بی حواس. بی هوش. گول و احمق. شوریده و سرگشته. دیوانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بی هوشی. بی حسی. آشفتگی و جنون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
خرامیدن زن. (تاج المصادر بیهقی). به رفتار خوش خرامیدن زن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). راه رفتن زن به رفتاری خوش چنانکه میل به نر را برساند. تبدّحت المراءه، مشت مشیهً حسنهً فیها تفکک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
فضای فراخ، مرد درازبالا، ستور فراخ پهلو، ابدح و دبیدح، لاش ماش. حکی الاصمعی ان الحجاج قال لجبله قل لفلان اکلت مال اﷲ بأبدح و دبیدح فقال له جبله خواستۀ ایزد بخوردی بلاش ماش. (میدانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ)
صحن خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلدح
تصویر بلدح
زن فربه تناور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدحال
تصویر بدحال
بدروز وبدبخت، کسی که حالش بدباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدحساب
تصویر بدحساب
کسی که در خرید وفروش با مردم درست نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبدح
تصویر تبدح
خوشخرامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنح
تصویر بنح
گوشت بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلح
تصویر بلح
غوره خرما غسا، غژب (دانه ای انگور)
فرهنگ لغت هوشیار
((بَ. حِ))
خصوصیات کسی که حساب و کتاب درستی ندارد و بدهی خود را به موقع پرداخت نمی کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدن
تصویر بدن
تن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدو
تصویر بدو
آغاز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بدل
تصویر بدل
یوفه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قدح
تصویر قدح
سبو
فرهنگ واژه فارسی سره
بداحوال، بیمار، مریض، ناخوش
متضاد: سالم، سرحال، بدروزگار، ناراحت، ناشاد، غمگین، مغموم، غم زده
متضاد: خوشحال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدمعامله، کج پلاس، بدبده
متضاد: خوش حساب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پژمردگی، بدبختی، ناراحتی
دیکشنری اردو به فارسی
دست و پا چلفتی، اتّفاقات ناگوار
دیکشنری اردو به فارسی
دستپاچگی، بی هوشی
دیکشنری اردو به فارسی