آنچه بوی بد دهد. متعفن. گندیده. بویناک. مقابل خوشبوی و معطر. (فرهنگ فارسی معین). عفن. کریه الرایحه. گنده. (یادداشت مؤلف). منتن، منتین، بدبوی. (منتهی الارب). و رجوع به بدبو شود
آنچه بوی بد دهد. متعفن. گندیده. بویناک. مقابل خوشبوی و معطر. (فرهنگ فارسی معین). عفن. کریه الرایحه. گنده. (یادداشت مؤلف). مُنْتُن، مِنْتین، بدبوی. (منتهی الارب). و رجوع به بدبو شود
نام یک ایرانی معروف زمان خسرو پرویز. (اصل کلمه پاپوی یعنی پدر جان، مصغر پاپا، معرب آن بابویه و کلمه ابن بابویه ازین اصلست نظیر سیبویه که اصلش سیبویه یعنی سیب کوچک بوده). (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق ص 34)
نام یک ایرانی معروف زمان خسرو پرویز. (اصل کلمه پاپوی یعنی پدر جان، مصغر پاپا، معرب آن بابوَیَه و کلمه ابن بابویه ازین اصلست نظیر سیبُوَیْه که اصلش سیبوَیْه یعنی سیب کوچک بوده). (فرهنگ شاهنامۀ رضازادۀ شفق ص 34)
عفونت و گندگی. (ناظم الاطباء). دفر. گندگی. گندایی. بخار. نتن. عفونت. (یادداشت مؤلف) : خمن، بدبویی. (منتهی الارب). چون رنیاد را در دهان نگاه دارند بدبویی دهان و درد دندان را زایل گرداند. (ریاض الادویه)
عفونت و گندگی. (ناظم الاطباء). دفر. گندگی. گندایی. بخار. نتن. عفونت. (یادداشت مؤلف) : خَمَن، بدبویی. (منتهی الارب). چون رنیاد را در دهان نگاه دارند بدبویی دهان و درد دندان را زایل گرداند. (ریاض الادویه)
بدخویی. زشت خویی. تندخویی: به مستی ندیدم ز تو بدخوی همان زآرزو این سخن بشنوی. فردوسی. ترا عشق سودابه و بدخوی ز سر برگرفت افسر خسروی. فردوسی. بدو گفت خواهی که ایمن شوی نبینی ز من زشتی و بدخوی. فردوسی. - بدخوی کردن، بدخویی کردن: مربوالمعین امام همه شرق و غرب را گویی همی کند به همه خلق بدخوی. سوزنی. و رجوع به بدخویی شود
بدخویی. زشت خویی. تندخویی: به مستی ندیدم ز تو بدخوی همان زآرزو این سخن بشنوی. فردوسی. ترا عشق سودابه و بدخوی ز سر برگرفت افسر خسروی. فردوسی. بدو گفت خواهی که ایمن شوی نبینی ز من زشتی و بدخوی. فردوسی. - بدخوی کردن، بدخویی کردن: مربوالمعین امام همه شرق و غرب را گویی همی کند به همه خلق بدخوی. سوزنی. و رجوع به بدخویی شود
بدخلق. زشت خوی. تندخو. مقابل خوش خوی. نیکخوی. (فرهنگ فارسی معین). اعوج. خزنزر. خندب. شغّیر. شنّیر. شکس. شکص. صنّاره. عبقان. عبقانه. عدبّس. عض ّ. عظیر. عفرجع. عفنجش. عقام. عکص. قاذوره. لعو. معربد. وعق. هزنبز. (منتهی الارب در ذیل هر یک از کلمات مزبور). سیّی ءالخلق. (یادداشت مؤلف) : جهانجوی را نام شاهوی بود یکی شوخ و بدسازو بدخوی بود. فردوسی. - امثال: بدخوی در دست خوی بد خود گرفتار است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). بدخوی عقاب کوته عمر آمد کرکس درازعمر ز خوشخویی. ناصرخسرو. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). و رجوع به بدخو شود
بدخلق. زشت خوی. تندخو. مقابل خوش خوی. نیکخوی. (فرهنگ فارسی معین). اَعوَج. خَزَنزَر. خُنُدب. شِغّیر. شِنّیر. شَکِس. شَکِص. صَنّاره. عَبقان. عَبقانَه. عَدَبّس. عِض ّ. عِظیَر. عَفَرجَع. عَفَنجَش. عُقام. عَکَص. قاذوره. لَعو. مُعَربِد. وَعِق. هَزَنبَز. (منتهی الارب در ذیل هر یک از کلمات مزبور). سَیِّی ءالخلق. (یادداشت مؤلف) : جهانجوی را نام شاهوی بود یکی شوخ و بدسازو بدخوی بود. فردوسی. - امثال: بدخوی در دست خوی بد خود گرفتار است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). بدخوی عقاب کوته عمر آمد کرکس درازعمر ز خوشخویی. ناصرخسرو. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 401). و رجوع به بدخو شود
بدگو. عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). همزه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). لماز. هماز. نمام. (یادداشت مؤلف) : نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه. فردوسی. ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ هراسان بود سر نپیچد ز جنگ. فردوسی. یکی چاره سازم که بدگوی من نراند بزشت آب در جوی من. فردوسی. بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. دشمن و بدگوی او را آب سرد آتش سوزنده بادا در دهان. فرخی. پیوسته باد عزت و فر و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان). خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). مده نزد خودراه بدگوی را نه مرد سخن چین دوروی را. (گرشاسب نامه). مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان. ناصرخسرو. اگر بدگوی نزدیک تو آید بران او را که نزدیکت نشاید. ناصرخسرو. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103). مده بدگوی را نزدیک خود جای که هر روزت بگرداند به صد رای. عطار. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را. سعدی. گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی. سعدی (خواتیم). ازطعنۀ بدگویان ناچار گذر نبود عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند. ابن یمین. بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم. حافظ. و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود، چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء)
بدگو. عیب گو. مفتری. آنکه فحش و زشت می گوید. (از ناظم الاطباء). هُمَزه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). لماز. هماز. نمام. (یادداشت مؤلف) : نکرد اندرین داستانها نگاه ز بدگوی و بخت بد آمد گناه. فردوسی. ز گفتار بدگوی و از نام و ننگ هراسان بود سر نپیچد ز جنگ. فردوسی. یکی چاره سازم که بدگوی من نراند بزشت آب در جوی من. فردوسی. بدگوی او نژند و دل افکار و مستمند بدخواه او اسیر و نگونسار و خاکسار. فرخی. دشمن و بدگوی او را آب سرد آتش سوزنده بادا در دهان. فرخی. پیوسته باد عزت و فر و جلال او بدگوی را بریده زبان و گسسته دم. فرخی. پشت بدخواهان شکن بر فرق بدگویان گذر پیش بت رویان نشین نزدیک دلخواهان گراز. منوچهری. دوستی میان دو تن بصلاح باشد چند بدگوی در میانه نشود. (نقل از تاریخ سیستان). خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). مده نزد خودراه بدگوی را نه مرد سخن چین دوروی را. (گرشاسب نامه). مر بنده ات را دشمن و بدگوی بسی هست زآن بیش کجا هست بدرگاه تو مهمان. ناصرخسرو. اگر بدگوی نزدیک تو آید بران او را که نزدیکت نشاید. ناصرخسرو. پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). سوفرا را با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت. (مجمل التواریخ و القصص). تا هیچ بدگوی میان ما راه نیابد. (تاریخ بخارا ص 103). مده بدگوی را نزدیک خود جای که هر روزت بگرداند به صد رای. عطار. نکویی کن که دولت بینی از بخت مبر فرمان بدگوی بدآموز. سعدی. چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح شد بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را. سعدی. گرت اندیشه می باشد ز بدگویان بی معنی ز معنی معجری بربند و چون اندیشه بیرون آی. سعدی (خواتیم). ازطعنۀ بدگویان ناچار گذر نبود عیسی چه محل دارد جایی که خران باشند. ابن یمین. بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم. حافظ. و رجوع به بدگو و ترکیبات در حرف گ شود، چیزی که گوارا نباشد. (ناظم الاطباء)