پیشی گرفتن و شتافتن. (ترجمان القرآن جرجانی). تبادر. مبادرت. پیشدستی کردن. (یادداشت مؤلف) : و لاتأکلوها اسرافاً و بداراً ان یکبروا. (قرآن 6/4) ، و آنرامخورید بگزاف شتافتن و پیشی کردن بر بلوغ و بر بزرگ شدن ایشان. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 420). و از سبب غز و استیلاء مؤیدایبه که از غلمان دار سنجری بفروسیت و بدار از دیگر غلمان مستثنی و ممتاز بود. (جهانگشای جوینی). خواست تا به رأی سلطان صادرات زلات خود پوشیده کند و از تکلیف بدار او بحضرت او معاف دارند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مبادره و مبادرت شود
پیشی گرفتن و شتافتن. (ترجمان القرآن جرجانی). تبادر. مبادرت. پیشدستی کردن. (یادداشت مؤلف) : و لاتأکلوها اسرافاً و بِداراً ان یکبروا. (قرآن 6/4) ، و آنرامخورید بگزاف شتافتن و پیشی کردن بر بلوغ و بر بزرگ شدن ایشان. (کشف الاسرار میبدی ج 2 ص 420). و از سبب غز و استیلاء مؤیدایبه که از غلمان دار سنجری بفروسیت و بدار از دیگر غلمان مستثنی و ممتاز بود. (جهانگشای جوینی). خواست تا به رأی سلطان صادرات زلات خود پوشیده کند و از تکلیف بدار او بحضرت او معاف دارند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مبادره و مبادرت شود
پرآب مثلاً میوۀ آبدار، شاداب، باطراوت، دارای جلا و برندگی، جوهردار مثلاً شمشیر آبدار، کنایه از رکیک مثلاً فحش آبدار، در علم شیمی هیدراته، آمیخته با آب، کنایه از محکم مثلاً بوسۀ آبدار، متصدی آبدارخانه که شربت، چای، قهوه، قلیان و مانند آن تهیه می کند، آبدارباشی، ساقی
پرآب مثلاً میوۀ آبدار، شاداب، باطراوت، دارای جلا و برندگی، جوهردار مثلاً شمشیر آبدار، کنایه از رکیک مثلاً فحش آبدار، در علم شیمی هیدراته، آمیخته با آب، کنایه از محکم مثلاً بوسۀ آبدار، متصدی آبدارخانه که شربت، چای، قهوه، قلیان و مانندِ آن تهیه می کند، آبدارباشی، ساقی
شربت دار، ساقی، ایاغچی، و در این زمان خادمی که بکار تهیۀ چای و قهوه و غلیان است: بیوسف چنین گفت پس آبدار که ای مایۀ علم و گنج وقار، شمسی (یوسف و زلیخا)، ز یوسف پذیرفت پس آبدار که گر بازخواند مرا شهریار ... شمسی (یوسف و زلیخا)، بپرسید از او پیشتر آبدار که ای چون خرد پاک و پرهیزکار، شمسی (یوسف و زلیخا)، همی بود غمگین دل شهریار قضا را فراز آمد آن آبدار، شمسی (یوسف و زلیخا)، یکی بود خواندار شاه جهان ملک برخرسطوس روشن روان یکی داشتی کار بیت الشراب شراب او بر شاه بردی و آب قضای خداوند را آبدار شبی دید در خواب خوش آشکار ... شمسی (یوسف و زلیخا)، ، میوۀ پراز شیرۀ نباتی، طری، شاداب، پرآب، رطب، ریّان: همچو انگور آبدار بدی نون شدی چون سکج ز پیری خشک، لبیبی، بنگر که چو شنبلید گشته ست آن لالۀ آبدار و رنگین، ناصرخسرو، بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان ز سبزه ی آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها، ناصرخسرو، و مجازاً، شعر آبدار، فصیح و روان، و سخنی یا دشنامی آبدار، سخت و صعب و پرمعنی در نوع خویش و زننده و نیش دار، تیغ و خنجرو آهن برنده و جوهردار، حدید، حاد: چو با او ندید ایچ جای درنگ همان آبداری که بودش بچنگ بزد بر سر ترگ آن نامدار تو گفتی تنش سر نیاورده بار، فردوسی، بیک زخم دو دو بیفکند خوار بیک تن بدان آهن آبدار، فردوسی، بجست از در کاخش اسفندیار بدست اندرون خنجر آبدار، فردوسی، آتش مرگ جان دشمن تو زخم شمشیر آبدار تو باد، مسعودسعد، پادشاه کامران آن باشد که ... بضربت شمشیر آبدار خاک از زاد و بود دشمن برآرد، (کلیله و دمنه)، عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد، ظهیر فاریابی، شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو؟ حافظ، ، صاحب جاه وجلال: ثقه الملک طاهر آنکه چو آب ایزدش آبدار خواهد کرد، سنائی، - بوسۀ آبدار، بوسه ای از روی شوق و گرمی، - دندانی آبدار، سخت سپید و رخشان، - گوهر آبدار، متلألی و گوهردار: سخن بهتر از گوهر آبدار چو بر جایگه بر برندش بکار، فردوسی، در آرزوی بوس و کنارت مردم وز حسرت لعل آبدارت مردم، حافظ، ، گیاهی مانندلیف خرما، (برهان)
شربت دار، ساقی، ایاغچی، و در این زمان خادمی که بکار تهیۀ چای و قهوه و غلیان است: بیوسف چنین گفت پس آبدار که ای مایۀ علم و گنج وقار، شمسی (یوسف و زلیخا)، ز یوسف پذیرفت پس آبدار که گر بازخواند مرا شهریار ... شمسی (یوسف و زلیخا)، بپرسید از او پیشتر آبدار که ای چون خرد پاک و پرهیزکار، شمسی (یوسف و زلیخا)، همی بود غمگین دل شهریار قضا را فراز آمد آن آبدار، شمسی (یوسف و زلیخا)، یکی بود خواندار شاه جهان ملک برخرسطوس روشن روان یکی داشتی کار بیت الشراب شراب او برِ شاه بردی و آب قضای خداوند را آبدار شبی دید در خواب خوش آشکار ... شمسی (یوسف و زلیخا)، ، میوۀ پراز شیرۀ نباتی، طری، شاداب، پرآب، رطب، ریّان: همچو انگور آبدار بدی نون شدی چون سکج ز پیری خشک، لبیبی، بنگر که چو شنبلید گشته ست آن لالۀ آبدار و رنگین، ناصرخسرو، بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان ز سبزه ی ْ آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها، ناصرخسرو، و مجازاً، شعر آبدار، فصیح و روان، و سخنی یا دشنامی آبدار، سخت و صعب و پرمعنی در نوع خویش و زننده و نیش دار، تیغ و خنجرو آهن برنده و جوهردار، حدید، حاد: چو با او ندید ایچ جای درنگ همان آبداری که بودش بچنگ بزد بر سر ترگ آن نامدار تو گفتی تنش سر نیاورده بار، فردوسی، بیک زخم دو دو بیفکند خوار بیک تن بدان آهن آبدار، فردوسی، بجست از در کاخش اسفندیار بدست اندرون خنجر آبدار، فردوسی، آتش مرگ جان دشمن تو زخم شمشیر آبدار تو باد، مسعودسعد، پادشاه کامران آن باشد که ... بضربت شمشیر آبدار خاک از زاد و بود دشمن برآرد، (کلیله و دمنه)، عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد، ظهیر فاریابی، شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو؟ حافظ، ، صاحب جاه وجلال: ثقه الملک طاهر آنکه چو آب ایزدش آبدار خواهد کرد، سنائی، - بوسۀ آبدار، بوسه ای از روی شوق و گرمی، - دندانی آبدار، سخت سپید و رخشان، - گوهر آبدار، متلألی و گوهردار: سخن بهتر از گوهر آبدار چو بر جایگه بر برندش بکار، فردوسی، در آرزوی بوس و کنارت مردم وز حسرت لعل آبدارت مردم، حافظ، ، گیاهی مانندلیف خرما، (برهان)