جدول جو
جدول جو

معنی بدآویز - جستجوی لغت در جدول جو

بدآویز
(گِ یَ دَ / دِ)
ستیزنده. به بدی چنگ زننده:
ای همچو مهین مار بدآویز و خشوک
پر زهر چو ماری و چو ماهی همه سوک.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرآویز
تصویر سرآویز
(دخترانه)
آنچه به سر می آویزند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بالویز
تصویر بالویز
(پسرانه)
سفیر (نگارش کردی: باوز)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بدآموز
تصویر بدآموز
کسی که کارهای بد یا مطالب بد به دیگران یاد می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدبویی
تصویر بدبویی
گندیدگی، تعفن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدگویی
تصویر بدگویی
سخن زشت گفتن، دشنام دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدخویی
تصویر بدخویی
زشت خویی، تندخویی، بدخلقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدآموزی
تصویر بدآموزی
عمل بدآموز، یاد دادن رفتارهای بد و غیراخلاقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدآیین
تصویر بدآیین
بدکیش، گمراه، ملحد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ زَ / زِ)
بدآواز.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گمراه. بداخلاق. بدخوی کافر. زشت رفتار:
هم آنگه به بیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن بدآیین رهی.
فردوسی.
شوی کار دیو بدآیین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی.
(گرشاسب نامه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عفونت و گندگی. (ناظم الاطباء). دفر. گندگی. گندایی. بخار. نتن. عفونت. (یادداشت مؤلف) : خمن، بدبویی. (منتهی الارب). چون رنیاد را در دهان نگاه دارند بدبویی دهان و درد دندان را زایل گرداند. (ریاض الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدبختی. تیره بختی. بدروزگاری:
همان بند بلا بر هم شکستم
وز آن زندان بدروزی بجستم.
(ویس و رامین).
بدان زاری و بدروزی همی گشت
چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت.
(ویس و رامین).
به بدروزی و تنهایی بمیرد
پس آنگه دشمنش جایش بگیرد.
(ویس و رامین).
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنکه روزی او به دشواری رسد. بدرزق. (فرهنگ فارسی معین) ، بدگو. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری). و رجوع به سگال شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدحرفی. غیبت و تهمت و افترا. (ناظم الاطباء). ذم. وقیعه. نقیض ستایش. (یادداشت مؤلف) :
نه بدگفتم نه بدگوییست کارم
وگر گفتم یکی را صدهزارم.
نظامی.
- امثال:
عاقبت بدگویی دشمنی است.
- بدگویی کردن، عیب و نقص کسی را گفتن. درباره کسی بدگفتن: پس بدگویان در حق اسفندیار بدگویی کردند و نمودند که او طلب پادشاهی می کند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 51). و میان وی (سیاوش) و افراسیاب بدگویی کردند و افراسیاب او را بکشت. (تاریخ بخارا ص 28).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدخوئی. بدخلقی. بدخیمی. زشت خویی. تندخویی. مقابل خوش خویی، نیک خویی. (فرهنگ فارسی معین). رذالت و سؤخلق. (ناظم الاطباء). جحرمه. دغر. دغمره. شنغیره. شیاص. عراره. عرام. عربده. عسر. عکض. عیده. عیدهه. عیدهیّه. معق. وعقه. (منتهی الارب). فظاظت. زعارت. عربده. شراست. شرسفته. شکاست. (یادداشت مؤلف) :
به بی چیزی و بدخویی تازد او
ندارد خرد گردن افرازد او.
فردوسی.
همه جادویی دانی و بدخویی
به ایران گنه کارتر کس تویی.
فردوسی.
بگیتی بر این سان که اکنون تویی
نباید که دارد سرش بدخویی.
فردوسی.
برو گفت گر زآنکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره بر بدخویی.
فردوسی.
و غرض در این نه خدمت بود بلکه خواست بنام استاد بونصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت وی دانست نپذیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). و از بدخویی اوبود کی من از صحبت او ملاذ جستم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76). بهرام یکچندی ببود و بدخویی و بدسیرتی از آن پدر دید دلش از آن بگرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخویی بود... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82). اپرویز از آنجایی که ستیزگاری و بدخویی او را بود نبشت کی... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 105).
می کند از بدخویی آنچه نکردی کسی
گرچه بدی می کند چشم بدش دورباد.
خاقانی.
کز سر کین وری و بدخویی
در حق من دعای بد گویی.
نظامی.
عشاق به درگهت اسیرند بیا
بدخویی تو بر تو نگیرند بیا.
سعدی (رباعیات).
دختر بدخویی و ستیزه رویی آغاز نهاد. (گلستان).
- بدخویی کردن، بد اخلاقی کردن. تندخویی کردن: و سبب قتل اپرویز آن بود کی پیوسته بدخویی کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107).
اگر بینی که بدخویی کند یار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
سعدی (صاحبیه).
و رجوع به بدخوی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدسرشت. (برهان قاطع) (فرهنگ سروری) (شرفنامۀ منیری). بدذات. (برهان قاطع). بداصل. (انجمن آرا). بدگهر. بداغال. بداغر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بدآغار شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
واژونه آویختن، چنانکه قصاب بز را بر قناره آویزد. (آنندراج) :
مدعی گرم تلاش نمکین خواهی شد
گر بزآویز شوی بهتر از این خواهی شد.
میرنجات (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بادْ)
بادویزن. بمعنی بادبیزن است که بادکش باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ورق 165). رجوع به بادزن و بادبیزن شود، مواجهه. لقا: حاجبی از آن عبدالرزاق غلامی درازبالای بادیدار مردی ترکمان درآمد و او را نیزه بر گلو زد و بیفکند و دیگران درآمدند اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد ودیگران را دل بشکست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
شباویز. مرغی که به شب خود را به یک پای بیاویزد و حق حق گوید و او را حق گوی نیز گویند. (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ سروری) (از انجمن آرا) (ازآنندراج). نام مرغی که شبها خود را بپا از شاخ درخت آویزد و فریادی کند که از آن حق حق مفهوم شود و آن را در تکلم مرغ حق گویند. (از فرهنگ نظام). مرغ حق. (از ناظم الاطباء). نوعی جغد. (فرهنگ فارسی معین). نام مرغی است که خود را در تمام شب از یک پای آویزد و تا صباح فریادی کند که از آن حق حق مفهوم شود و بعضی گویند تا از گلوی او قطرۀ خونی نچکد خاموش نگردد. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). مرغ شب آهنگ:
جرس جنبانی مرغان شب خیز
جرسها بسته بر مرغ شب آویز.
نظامی.
چو بر دستان زدی دست شکرریز
بخواب اندر شدی مرغ شب آویز.
نظامی.
منم دراجۀ مرغان شب خیز
همه شب مونس مرغ شب آویز.
نظامی.
و رجوع به مرغ شب آهنگ و مرغ حق شود
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
آموزندۀ بدی و شرارت. (ناظم الاطباء). آنکه چیزهای بد به دیگران یاد دهد. کسی که پندهای نادرست دهد. مقابل نیک آموز. (فرهنگ فارسی معین). بدآموزنده:
گرزم بدآموز گفت از خرد
نباید جز آن چیز کاندر خورد.
دقیقی.
و دیگر که اند از پراکندگان
بدآموز و بدخواه و کاوندگان.
فردوسی.
رسیدند هر دو بمردی بجای
بدآموز شد هر دو را رهنمای.
فردوسی.
ز گفت بدآموز جوشان شدند
بنزدیک مادر خروشان شدند.
فردوسی.
بفردا ممان کار امروز را
برتخت منشان بدآموز را.
فردوسی.
نداند که خداوند را بدآموزی براه کژ نهاد. (تاریخ بیهقی ص 329). با من (احمد عبدالصمد) خالی داشت این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص 336). پس از این گوئیم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد. (تاریخ بیهقی ص 464). از خداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه ص 30).
مکن با بدآموز هرگز درنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ.
نظامی (از نفایس الفنون).
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بد نیاموزم.
نظامی.
معلمان بدآموز را سخن مشنو
که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه.
سعدی.
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز.
سعدی.
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری.
سعدی.
ندانستی که ضدان در کمین اند
نکو کردی علی رغم بدآموز.
سعدی (طیبات).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدسرشت. با بد درآمیخته. که سرشتش با بدی و زشتی درآمیخته باشد. بدخمیره:
بدو داد مرد بدآمیز را
چنان بدکنش مرد خونریز را.
فردوسی.
فرستاده آمد پیامش بداد
نبد در دلش جای پیغام و داد
سر بی خرد زآن سخن تیز گشت
بجوشید و مغزش بدآمیز گشت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناخوش آواز. آنکه صدای بد دارد: در آن میان مطربی دیدم بدآواز. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عمل بدآموز. مقابل نیک آموزی. (فرهنگ فارسی معین). بد آموختن کسی را. (یادداشت مؤلف) :
چو رخشنده شد راه کیهان خدیو
نهان شد بدآموزی و راه دیو.
فردوسی.
و رجوع به بدآموز شود، حریف. همتا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقران. (از اقرب الموارد). کفو. (یادداشت مؤلف). یقال: لقو بدادهم، یعنی در جنگ حریف و همتای خویش را گرفتند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یک یک بیرون آمدن در جنگ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مبارزه. براز: لو کان البداد لما اطاقونا، اگر یک یک بمیدان می آمدند با مابرنمی آمدند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شب آویز
تصویر شب آویز
نوعی جغد مرغ حق حقگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدآموز
تصویر بدآموز
کسی که کارهای زشت از دیگری بیاموزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدآیین
تصویر بدآیین
بد اخلاق، بدخوی وکافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدبویی
تصویر بدبویی
تعفن گندیدگی مقابل خوشبویی عطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدگویی
تصویر بدگویی
عیبگو، آنکه فحش میدهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همآویز
تصویر همآویز
((هَ))
هم آورد، هم نبرد، همتا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدآموزی
تصویر بدآموزی
آموزش کارهای ناپسند و غیراخلاقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شب آویز
تصویر شب آویز
((شَ))
شباویز، مرغ حق، پرنده ای که شب هنگام از شاخه درختان آویزان می شود و می خواند
فرهنگ فارسی معین
بددهانی، بددهنی، زشت گویی، بدزبانی، تشنی، ناسزاگویی
متضاد: ستایشگری، افترا، تهمت، غیبت، نمامی، سرزنش، قدح، مذمت، ملامت، نکوهش
متضاد: ستایش، مدح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخم، تندخویی، زعارت، کج خلقی، بداخلاقی، بدخلقی، ترشرویی، عصبانیت
متضاد: خوشخویی، خوشرویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی ادب
دیکشنری اردو به فارسی