دارای عیب و نقص، با کیفیت پایین، نامرغوب مثلاً هوای بد، اخلاق بد به طور نامناسب و زشت مثلاً همیشه بد لباس می پوشد به سختی، به دشواری شر، بدی صاحب، سرور، دارنده پسوند متصل به واژه به معنای خداوند مثلاً باربد، سپهبد، کهبد، موبد، هیربد
دارای عیب و نقص، با کیفیت پایین، نامرغوب مثلاً هوای بد، اخلاق بد به طور نامناسب و زشت مثلاً همیشه بد لباس می پوشد به سختی، به دشواری شر، بدی صاحب، سرور، دارنده پسوند متصل به واژه به معنای خداوند مثلاً باربد، سپهبد، کهبد، موبد، هیربد
چاره، گزیر، عوض جدایی بت خانه بت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، فغ، آیبک، ژون، ایبک، طاغوت، صنم، بغ، شمسه، جبت، وثن لابد: ناچار، ناگزیر
چاره، گزیر، عوض جدایی بت خانه بُت، مجسّمه ای از جنس سنگ، چوب، فلز یا چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که بعضی اقوام پرستش می کنند، فَغ، آیبَک، ژون، ایبَک، طاغوت، صَنَم، بَغ، شَمسِه، جِبت، وَثَن لابد: ناچار، ناگزیر
صاحب و خداوند. (برهان قاطع). و آن پسوندی است که به آخر اسم ملحق شود، در اوستا پئی تی یا پتی بمعنی مولی و صاحب، در پهلوی پت، در فارسی بد (اصلاً بفتح باء ولی امروز بضم تلفظ کنند). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : آتربد. آذربد. ارگبد. اسپهبد. اندرزبد. باربد. بربد. جوربد. چتربد، دبیربد. (کتاب التاج جاحظ ص 173). درستبد (رئیس ضرابخانه). دهوبد. دهیوبد. ری بد. سپهبد. فهلبد. کاروگ بد (گاروک بد) (رئیس کارگران سلطنتی و غیره) ، کنابد. کهبد. کوه بد. گاهبد. گهبد (جهبد). مان بد (رئیس خانواده). مغان اندرزبد. مؤبد. هربد. هزاربد. هوتخشبد (رئیس مهنه). هیربد. (از یادداشتهای مؤلف)
صاحب و خداوند. (برهان قاطع). و آن پسوندی است که به آخر اسم ملحق شود، در اوستا پئی تی یا پتی بمعنی مولی و صاحب، در پهلوی پت، در فارسی بد (اصلاً بفتح باء ولی امروز بضم تلفظ کنند). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : آتربد. آذربد. ارگبد. اسپهبد. اندرزبد. باربد. بربد. جوربد. چتربد، دبیربد. (کتاب التاج جاحظ ص 173). درستبد (رئیس ضرابخانه). دهوبد. دهیوبد. ری بد. سپهبد. فهلبد. کاروگ بد (گاروک بد) (رئیس کارگران سلطنتی و غیره) ، کنابد. کهبد. کوه بد. گاهبد. گهبد (جهبد). مان بد (رئیس خانواده). مغان اندرزبد. مؤبد. هربد. هزاربد. هوتخشبد (رئیس مهنه). هیربد. (از یادداشتهای مؤلف)
نقیض خوب و نیک. (برهان قاطع). ضد نیک. (فرهنگ سروری). ضد خوب. (آنندراج). نقیض خوب و نیک و خوش. (ناظم الاطباء). ناگوار. زشت. ردی. ردیه. نغام. ناخوش. دژ. سوء. (یادداشت مؤلف) : چرخ چنین است و برین ره رود لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند. رودکی. نباشد زین زمانۀ بد شگفتی اگر بر ما بیاید آذرخشا. رودکی. بیاموز تا بد نباشدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد از این دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور. اگر بازجویند ازو بیت بد همانا که باشد کم از پنج صد. فردوسی. برو جاودان خانه زندان تست همان گوهر بد نگهبان تست. فردوسی. جوانیش را خوی بد یار بود ابا بد همیشه به پیکار بود. فردوسی. بدو گفت خسرو ز کردار بد چه داری بیاور ز گفتار بد. فردوسی. که زشت از خوب و نیک از بدبدانی بدل کاری سگالی کش توانی. (ویس ورامین). مگوی شعر، پس ار چاره نیست از گفتن بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281). هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که وی کرده است. (تاریخ بیهقی ص 100). لوط بیامد جوان را دید بغایت خوبی و حسن صورت با خود اندیشه کرد که اگر این جماعت بداند که چنین پسران رسیده است و ایشان بنگرند که مبادا از فعل بد بایشان زحمتی برسد. (قصص الانبیاء ص 55). بد ندانی تاندانی نیک را ضدرا از ضد توان دید ای فتی. مولوی. زن بد در سرای مرد نکو هم درین عالم است دوزخ او. سعدی (گلستان). وز بدی آنچه او بجای خود است عاقبتش عدل خواند ار چه بد است. اوحدی. - بد حادثه،سوء حادثه. (یادداشت مؤلف) : ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم. حافظ. - بد خوردن باده، عربده و پیله کردن در مستی با حریفان. (یادداشت مؤلف) : بد ناخوریم باده که دوستانیم وز دست نیکوان می بستانیم دیوانگان بیهشمان خوانند دیوانگان نه ایم که مستانیم. رودکی. - بد و نیک، خوش و ناخوش. زشت و زیبا. نیک و بد: از او دان فزونی و زو دان شمار بدو نیک نزدیک او آشکار. فردوسی. کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین. فرخی. بد و نیک تو هر دو می شنوم نیک و بدناشنوده کی ماند. ادیب صابر. ز حادثات زمانم همین پسند آمد که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم. ابن یمین. - بد و نیک ندانستن، بی حیا بودن. (یادداشت مؤلف). - دل بد کردن، ترسیدن. - دل کسی را بد کردن، او را ترسانیدن. - امثال: از بد و نیک کس کسی را چه ؟ سنایی. نظیر: مرا بگور تو نمی گذارند. (از امثال و حکم دهخدا). یار بد از مار جانگزای بتر. قاآنی (از امثال و حکم مؤلف).
نقیض خوب و نیک. (برهان قاطع). ضد نیک. (فرهنگ سروری). ضد خوب. (آنندراج). نقیض خوب و نیک و خوش. (ناظم الاطباء). ناگوار. زشت. ردی. ردیه. نغام. ناخوش. دُژ. سوء. (یادداشت مؤلف) : چرخ چنین است و برین ره رود لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند. رودکی. نباشد زین زمانۀ بد شگفتی اگر بر ما بیاید آذرخشا. رودکی. بیاموز تا بد نباشدْت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد از این دل بگردان که بس بد نهاد. ابوشکور. اگر بازجویند ازو بیت بد همانا که باشد کم از پنج صد. فردوسی. برو جاودان خانه زندان تست همان گوهر بد نگهبان تست. فردوسی. جوانیش را خوی بد یار بود ابا بد همیشه به پیکار بود. فردوسی. بدو گفت خسرو ز کردار بد چه داری بیاور ز گفتار بد. فردوسی. که زشت از خوب و نیک از بدبدانی بدل کاری سگالی کش توانی. (ویس ورامین). مگوی شعر، پس ار چاره نیست از گفتن بگوی تخم نکو کار و رسم بد بردار. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281). هر خردمندی که این نکند بد اختیاری که وی کرده است. (تاریخ بیهقی ص 100). لوط بیامد جوان را دید بغایت خوبی و حسن صورت با خود اندیشه کرد که اگر این جماعت بداند که چنین پسران رسیده است و ایشان بنگرند که مبادا از فعل بد بایشان زحمتی برسد. (قصص الانبیاء ص 55). بد ندانی تاندانی نیک را ضدرا از ضد توان دید ای فتی. مولوی. زن بد در سرای مرد نکو هم درین عالم است دوزخ او. سعدی (گلستان). وز بدی آنچه او بجای خود است عاقبتش عدل خواند ار چه بد است. اوحدی. - بد حادثه،سوء حادثه. (یادداشت مؤلف) : ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه این جا به پناه آمده ایم. حافظ. - بد خوردن باده، عربده و پیله کردن در مستی با حریفان. (یادداشت مؤلف) : بد ناخوریم باده که دوستانیم وز دست نیکوان می بستانیم دیوانگان بیهشمان خوانند دیوانگان نه ایم که مستانیم. رودکی. - بد و نیک، خوش و ناخوش. زشت و زیبا. نیک و بد: از او دان فزونی و زو دان شمار بدو نیک نزدیک او آشکار. فردوسی. کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین. فرخی. بد و نیک تو هر دو می شنوم نیک و بدناشنوده کی ماند. ادیب صابر. ز حادثات زمانم همین پسند آمد که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم. ابن یمین. - بد و نیک ندانستن، بی حیا بودن. (یادداشت مؤلف). - دل بد کردن، ترسیدن. - دل کسی را بد کردن، او را ترسانیدن. - امثال: از بد و نیک کس کسی را چه ؟ سنایی. نظیر: مرا بگور تو نمی گذارند. (از امثال و حکم دهخدا). یار بد از مار جانگزای بتر. قاآنی (از امثال و حکم مؤلف).
آتشگیره و آن چوب پوسیده یا گیاهی است که با چخماق آتش بر آن زنند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا). گیاهی است که زیر چخماق نهندش تا آتش زود در آن گیرد و آن را پود و پوک و خف نیز گویند. (فرهنگ سروری). هر آتشگیره ای مانند قو و چوب پوسیده و جز آن. (ناظم الاطباء). بود. پود. حراق. پد. پیفه. (یادداشت مؤلف).
آتشگیره و آن چوب پوسیده یا گیاهی است که با چخماق آتش بر آن زنند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از انجمن آرا). گیاهی است که زیر چخماق نهندش تا آتش زود در آن گیرد و آن را پود و پوک و خف نیز گویند. (فرهنگ سروری). هر آتشگیره ای مانند قو و چوب پوسیده و جز آن. (ناظم الاطباء). بود. پود. حراق. پُد. پیفه. (یادداشت مؤلف).
چاره. گزیر: غفلت از تن بود چون تن روح شد بیند او اسرار را بی هیچ بد. مولوی (مثنوی). گفت روبه را جگر کو؟ دل چه شد؟ که نباشد جانور را زین دو بد. مولوی (مثنوی). خلق را می خواندی بر عکس شد از خلافت مرد و زن را نیست بد. مولوی (مثنوی). باز کرد استیزه و راضی نشد که بدین افزون بده، نی هیچ بد. مولوی (مثنوی)
چاره. گزیر: غفلت از تن بود چون تن روح شد بیند او اسرار را بی هیچ بد. مولوی (مثنوی). گفت روبه را جگر کو؟ دل چه شد؟ که نباشد جانور را زین دو بد. مولوی (مثنوی). خلق را می خواندی بر عکس شد از خلافت مرد و زن را نیست بد. مولوی (مثنوی). باز کرد استیزه و راضی نشد که بدین افزون بِده، نی هیچ بد. مولوی (مثنوی)