جدول جو
جدول جو

معنی بخسم - جستجوی لغت در جدول جو

بخسم
(بَ سُ)
شرابی که از آرد گندم و ارزن و امثال آن سازند. (برهان قاطع) (آنندراج). شرابی که از گندم سازند. (فرهنگ سروری) (انجمن آرا). شرابی که از آرد گندم و ارزن و مانند آنها سازند و بوزه نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
خری که آبخورش زیر ناودان عصیر
علف عصارۀ بکنی و بخسم و شوشو.
سوزنی.
بکنی و بخسم خورند و زان شوند مست و خراب
زاب تتماجی که باشد سرد و بی بتکوب و سیر.
سوزنی.
بخور بی رطل و بی کوزه مئی کو بشکند روزه
نه زانگور است و نز شیره نه از بکنی نه از بخسم.
مولوی (از فرهنگ سروری) ، (اصطلاح اداری و سیاسی) کسی که امور یک بخش را تحت نظر فرماندار اداره می کند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باسم
تصویر باسم
تبسم کننده، لبخند زننده،، آنکه لبخند می زند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برسم
تصویر برسم
شاخه های بریده شدۀ درخت انار، مورد، سرو و مانند آنکه موبدان زردشتی هنگام اجرای برخی مراسم مذهبی به دست می گیرند، برای مثال سر و تن بشوییم و برسم به دست / چنان چون بود مرد یزدان پرست (فردوسی - ۴/۳۱۱) . از جمله شرایط برسم به دست گرفتن پاکیزگی تن و لباس است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسم
تصویر بسم
به نام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخس
تصویر بخس
ناقص، کم، اندک، زمینی که بدون آبیاری حاصل می دهد، زراعت دیم
پژمردن، رنجیدن، گداختن، بخسیدن، پخسیدن، پخس
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
ثمری است شبیه به ’به ’ کوچکی صلب و بازغبی بسیار زیاده از به. انطاکی گوید که درخت آنرا پیوند از سیب و امرود و یا با نهال بلوط و یا بید و یا قسطل که شاه بلوط است مینمایند و کثیرالوجود و بسیار پیوند از تفاح و صفصاف که بید است مینمایند و هنگام رسیدن ثمر آن هنگام رسیدن ثمار دیگر است و تا اواسط زمستان می ماند. (مخزن الادویه ص 260). درختی است که به درخت بلوط ماند و میوۀ آن مانند میوۀ به خرد می باشد. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به تذکره داود ضریر انطاکی ص 91 شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
جراحت. ریش. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / بَ)
ولایتی است که مشک خوب از آن جا آورند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / بِ خَ)
منحنی. خمیده. خم دار. باخم: پشت بخم. زلف بخم. (یادداشت مولف) :
بینی آن زلفین او چون چنبری بالا بخم
کش بلخج اندر زنی ایدون شود چون آبنوس.
طیان.
دو نرگس دژم ّ و دو ابرو بخم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم.
فردوسی.
کی نشینیم نگارا من و تو هر دو بهم
کی نهم روی بدان روی و بدان زلف بخم.
فرخی.
پس از این نیز، هیچ خم ندهد
پشت جاه ترا سپهربخم.
مسعودسعد.
قد من شد چو دو زلف بخم دوست بخم
دل من شد چو دو چشم دژم دوست دژم
دل دژم گشتم و قدچفته و زینگونه شود
دیده چون چشم دژم بیند وزلفین بخم.
ادیب صابر (از انجمن آرا).
ماه تو در مشک بخم
لعل تو با جزع دژم
شهدی است در آغوش سم
نفعی است در کام ضرر.
اثیر اخسیکتی
لغت نامه دهخدا
شرابی را نامند که ازآرد گندم و امثال آن سازند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
کاستن حق کسی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کاستن. (از اقرب الموارد). نقصان کردن. (غیاث اللغات). بکاستن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پژمرده و فراهم آورده. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). پژمرده و افسرده و منقبض و درهم کشیده. (ناظم الاطباء). گداخته و پژمرده. (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کم و اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناقص. (از اقرب الموارد) (غیاث اللغات) : و شروه بثمن بخس. (قرآن 20/12) ، بفروختند او را ببهایی کاسته خست. (کشف الاسرار ج 5 ص 28).
- بثمن بخس فروختن، ببهای اندک فروختن.
- بخس پذیرفتن، کاهش یافتن: انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت. (سندبادنامه ص 122).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دندان سپید کردن و باسم نعت آن است. (منتهی الارب). نرم خندیدن و دندان سپید کردن. (آنندراج). تبسم کردن. (از ناظم الاطباء). اندک خندیدن بی آواز و گویند بجز خنده است. (از اقرب الموارد) ، چاپچی. طابع
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مخفف باسم یعنی بنام، مانند بسم اﷲ الرحمن الرحیم، بنام ایزد بخشایندۀ بخشایشگر. (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت که در نه هزارگزی جنوب رشت و سه هزارگزی لاهان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 248 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و چاه ومحصول آن برنج و چای و شغل مردم زراعت و مکاری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
دارویی است که زخمها را بدان ضماد کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ / بُخْخَ)
جانور کوچکی مانند ملخ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خندان بی آنکه صدایی از دهان خارج شود. از مصدر بسم. (اقرب الموارد). گشودن لبان بطوری که نموداری از خنده شود و آن کمترین صورت خنده و بهترین آن است. (از تاج العروس). و قال الزجاج: التبسم اکثر ضحک الانبیاء. (تاج العروس). خندان. (آنندراج). تبسم کننده. (ناظم الاطباء). دندان سپیدکننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
از کلمه برسمن اوستایی و مشتق از برز بمعنی بالش و نمو. (از یادداشت بخط مؤلف). شاخه های بریدۀ درخت است که هریک را در پهلوی تاک و در فارسی تای گویند و باید که از رستنی باشد نه از فلز و از درختی پاکیزه و متأخران گویند از انار باید باشد و مراد از رسم برسم گرفتن که در ایران قدیم بسیار است و دعا خواندن، اظهارسپاس کردن است نعمتهای خداوند را از نباتات که مایۀ تغذیه است. شاخه های باریک به درازای یک وجب که از درخت انار ببرند و رسم بریدنش چنین است که اول برسم چین را که کاردی است و دستۀ او هم آهن است پادپادی کنند، یعنی شست و شو دهند، پس زمزمه نمایند، و زمزمه دعایی را گویند که پارسیان بهی کیش یزدانی در وقت شستن تن و خوردن خوردنی و در جمیع عبادات بر زبان رانند، آنگاه برسم را ببرند همچنین پس از بریدن برسم دان را پادپادی کنند. و اندکی از برسم که چیده اند بلندتر باشد و برسم را درون آن نهند هرگاه که خواهند نسکی از نسکهای زند بخوانند یا عبادت کنند یا تن شویند یا چیزی خورند چند دانه از به رسم بجهت آن کار معین است که از برسمدان بدر آورند و بدست گیرند بجهت خواندن نسک وندیداد سی و پنج عدد در دست گیرند و چون یک بار آن نسک خواندند آن برسمها باطل شوند و برای خواندن نسک یشت بیست و چهار به رسم بدست گیرند و هنگام خوردنی و خوردن پنج برسم بدست گیرند و از شرائط به رسم بدست گرفتن، پاکیزگی تن و لباس است. (آنندراج) (انجمن آرا). چیزی است که مغان در وقت پرستش آتش و جز آن بدست گرفته پرستند. (شرفنامۀ منیری) :
بدو گفت شاه آنچه داری بیار
خورش نیز با برسم آید بکار.
فردوسی.
سر وتن بشوییم برسم بدست
چنان چون بود شاه یزدان پرست.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری).
ز دستور پاکیزه برسم بجست
دو رخ را بآب دو دیده بشست.
فردوسی.
یکی ژند و وست آر با برسمت
بگو پاسخ از هرچه وا پرسمت.
فردوسی.
و رجوع به الجماهر ص 67 و فرهنگ ایران باستان ص 271 و یشتها ج 1 ص 32، 160 و 556 و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی شود.
- باژ و برسم، باژ، دعاهای مختصر که زرتشتیان آهسته بر زبان رانند و برسم دسته های بریدۀ درخت که به هنگام غذا خوردن به دست گیرند و مجموع، علامت اظهار ستایش بود از نعمتهای خداوند. رجوع به باژ و باژ گرفتن شود.
- برسم بدست یا بمشت، کسی که برسم به دست دارد:
نهادند خوان پیش یزدان پرست
گرفتند پس باژ و برسم بدست
پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود
بزمزم همی گفت و موبد شنود.
فردوسی.
پرستندۀ آذر و زردهشت
همی رفت با باژ و برسم بمشت
چواز دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید.
فردوسی.
فرود آمد از اسب برسم بدست
بزمزم همی گفت و لب را ببست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آب ناداده، بخشایش. جوانمردی. عفو. (یادداشت مؤلف). گذشت. گذشتن از جرم و خطا:
سر مایۀ شاه بخشایش است
زمانه ز بخشش بر آسایش است.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
از خردان لخشش از بزرگان بخشش. (یادداشت مؤلف).
بخشش از بزرگتر است و گناه از کوچکتر. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 394).
، تقسیم. (یادداشت مؤلف). قسمت کردن. بخش کردن: سلم بتور پیام فرستاد درباره بخش کردن فریدون جهان را به سه پسر خود:
سزد گربمانیم هر دو دژم
کزینسان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا دست ترکان چین
که از ما سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
بمغز پدرت اندرون رای نیست.
فردوسی.
مفرق، جای بخشش موی از سر. (السامی فی الاسامی)،
{{اسم}} سرنوشت. تقدیر. نصیب. قسمت. قسمت ازلی. مقدر. (یادداشت مؤلف) :
به بیژن درآمد چو پیر دژم
نبود آگه از بخشش چرخ خم.
فردوسی.
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 820).
یکی آنکه از بخشش دادگر
به آز و به کوشش نجویی گذر.
فردوسی.
بجستیم خشنودی دادگر
ز بخشش به کوشش ندیدم گذر.
فردوسی.
باد خنک بر آتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
آتش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شد و تدبیر من دگر.
فرخی.
اگر بخشش چنین رانده ست دادار
ببینم آنچه او رانده ست ناچار.
(ویس و رامین).
جهان گر کنی زیر و بر چپ و راست
ز بخشش فزونی ندانی نه کاست.
(گرشاسب نامه).
این به بخشش است نه بکوشش، برنج در رنج توان افزود در روزی نتوان افزود. از اسرارالتوحید). یقول (زرادشت) ان ما فی العالم ینقسم قسمین بخشش و کنش، یرید به التقدیر و الفعل. (ملل و نحل شهرستانی). هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش آسمانی گذر نیست. (سندبادنامه ص 330).
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند.
نظامی.
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت.
حافظ.
، حوت و ماهی. (ناظم الاطباء). نام برج حوت است کذا فی تحفهالاحباب. (از شعوری) :
آفتاب آید ز بخشش زی بره
روی گیتی سبز گردد یکسره.
رودکی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پژمرده. (برهان قاطع) (آنندراج). پژمرده و منقبض. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُخْ خَ)
صدا و آواز دماغ در خواب، و آن را بعربی غطیط خوانند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از هفت قلزم) (انجمن آرا). غطیط صدا و آواز بینی در خواب. (ناظم الاطباء). فخه. فخیخ. (یادداشت مؤلف). خرخر.
- بخست کردن، خرخر کردن خفته و جز آن. غطیط. (مجمل اللغه از یادداشت مؤلف) ، جوانمردی و سخاوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صدا و آواز هر چیز. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (انجمن آرا). صدا و آواز و آواز برگشت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خسم
تصویر خسم
جراحت، ریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخس
تصویر بخس
کم واندک، ناقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخم
تصویر بخم
منحنی، خمیده، خم دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسم
تصویر بسم
لبخندیدن لبخند زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسم
تصویر بدسم
بدنعل
فرهنگ لغت هوشیار
در آیین زردشتی شاخه های بریده درختی که هر یک از آنها را در زبان پهلوی (تاک) و (تای) گویند. در اوستای موجود سخنی نیست که دال براین باشد شاخه های مزبور را از چه درختی باید تهیه کرد. فقط در یسنای 25 بند 3 اشاره شده که برسم باید از جنس یعنی رستنیها و گیاهان باشد ولی در کتب متاء خران آمده است که برسم باید از درخت انار چیده شود. رسم برسم گرفتن در ایران بسیار قدیم است و منظور از برسم بدست گرفتن و دعا خواندن همان سپاس بجای آوردن نسبت به تنعم از نباتات است که مایه تغذیه انسان و چهار پا و وسیله جمال طبیعت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسم
تصویر باسم
کسی که لبخند زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخس
تصویر بخس
((بَ))
زراعت دیم، ارزان، ناچیز
فرهنگ فارسی معین
((بَ سَ))
شاخه بریده ای (انار یا گز) که مؤبدان زرتشتی به هنگام نیایش در دست می گرفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برسم
تصویر برسم
فطیر
فرهنگ واژه فارسی سره
اندک، قلیل، کم، ناقص، کاهش، نقصان، بش، دیم، گداختن، گدازش، اندوه، رنج، غم، پژمرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد