چسبانیدن، چیزی را با چسب به چیز دیگر چسباندن، برای مثال بر آن صورت چو صنعت کرد لختی / بدوسانید بر ساق درختی (نظامی۲ - ۱۳۴)، خود را به کسی وابستن یا چسباندن
چسبانیدن، چیزی را با چسب به چیز دیگر چسباندن، برای مِثال بر آن صورت چو صنعت کرد لختی / بدوسانید بر ساق درختی (نظامی۲ - ۱۳۴)، خود را به کسی وابستن یا چسباندن
ترحم کنانیدن و شفقت کنانیدن و مرحمت کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، عفو نمودن گناه. (انجمن آرا) (آنندراج). عفو کردن. عفو. تجاوز. (یادداشت مؤلف). درگذشتن از گناه. صرف نظر کردن: خدایا ببخشاگناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر. فردوسی. ز بس بانگ و فریاد خرد و بزرگ ببخشودشان پهلوان سترگ. (گرشاسب نامه). سپهبد گناهی کجا بودشان ببخشید و از دل ببخشودشان. (گرشاسب نامه). بباید بخشودن بر کسی که تصنیف سازد و از قرآن و تفسیر آن بدین صفت اجنبی و بیگانه باشد. (نقض الفضائح ص 283) ، بخشیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نحل. وهب. هبه. (ترجمان القرآن جرجانی). دادن. هبه کردن. (یادداشت مؤلف). عطا کردن. عطیه دادن: بسر بر نهاد افسر تازیان برایشان ببخشود سود و زیان. فردوسی. ببخشودش آن قوم دیگر عطا که هرگز نکرد اصل گوهر خطا. سعدی. ، دریغ کردن. (یاداشت مؤلف). مضایقه کردن
ترحم کنانیدن و شفقت کنانیدن و مرحمت کنانیدن. (ناظم الاطباء) ، عفو نمودن گناه. (انجمن آرا) (آنندراج). عفو کردن. عفو. تجاوز. (یادداشت مؤلف). درگذشتن از گناه. صرف نظر کردن: خدایا ببخشاگناه ورا بیفزای در حشر جاه ورا. فردوسی. همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر. فردوسی. ز بس بانگ و فریاد خرد و بزرگ ببخشودشان پهلوان سترگ. (گرشاسب نامه). سپهبد گناهی کجا بودشان ببخشید و از دل ببخشودشان. (گرشاسب نامه). بباید بخشودن بر کسی که تصنیف سازد و از قرآن و تفسیر آن بدین صفت اجنبی و بیگانه باشد. (نقض الفضائح ص 283) ، بخشیدن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نحل. وهب. هبه. (ترجمان القرآن جرجانی). دادن. هبه کردن. (یادداشت مؤلف). عطا کردن. عطیه دادن: بسر بر نهاد افسر تازیان برایشان ببخشود سود و زیان. فردوسی. ببخشودش آن قوم دیگر عطا که هرگز نکرد اصل گوهر خطا. سعدی. ، دریغ کردن. (یاداشت مؤلف). مضایقه کردن
کسی را در خواب بخرخر انداختن. (ناظم الاطباء) ، عفو کردن. درگذشتن. درگذشتن از گناه: مگر شاه با مهر پیش آیدش ببخشد گناه و ببخشایدش. (گرشاسب نامه). چون در کان جود بگشاید گنج بخشد گناه بخشاید. نظامی. ، بخشیدن. انعام کردن. (ناظم الاطباء). بخشاییدن در محل ترحم و عفو مستعمل است لیکن بمعنی جود و کرم هم بندرت استعمال کرده اند. (از غیاث اللغات) : کسی کو ندیده بجز کام و ناز بر او برببخشای روز نیاز. فردوسی. خور و پوش و بخشا و راحت رسان نگه می چه داری برای کسان. سعدی (بوستان). ، دریغ کردن. (یادداشت مؤلف). مضایقه کردن: گر این آرزو شهریار جهان نبخشاید از ما کهان و مهان ز گیتی بر او بر کنند آفرین که بی اومبادا زمان و زمین. فردوسی. چنان چون گمان من است آب سرد نبخشایی از من ایا رادمرد. فردوسی (از یادداشت مؤلف). چرا شد رخش من با من گرفتار که رخشم نیست همچون من گنهکار اگر بخشایی از من بستر و کاه چرا گیری از او مشتی جو و کاه. (ویس و رامین). بکام دل زیم با تو همه سال نبخشایم ز تو جان و دل و مال. (ویس و رامین). کم آزار است و بر مردم فروتن مر او را لاجرم کس نیست دشمن چرا دشمن بود آنرا که جانش نمی بخشاید از خواهندگانش. (ویس و رامین). چه رنج آید ازین بتّر به رویم که تو گویی دریغ است از تو کویم چرا بخشایی از من رهگذاری که این ایوان موبد نیست باری سزد گر سنگدل خواندت دشمن که راه شایگان بخشایی از من گذار شهر و راه دشمن و دوست ز یار خود ببخشودن نه نیکوست. (ویس و رامین). زلیخا بنادیده بد مهرور بدیدار یوسف چراغ بشر فرستاده بد کس بنزد عزیز بدو گفت کز وی نبخشای چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به بخشاییدن شود
کسی را در خواب بخرخر انداختن. (ناظم الاطباء) ، عفو کردن. درگذشتن. درگذشتن از گناه: مگر شاه با مهر پیش آیدش ببخشد گناه و ببخشایدش. (گرشاسب نامه). چون در کان جود بگشاید گنج بخشد گناه بخشاید. نظامی. ، بخشیدن. انعام کردن. (ناظم الاطباء). بخشاییدن در محل ترحم و عفو مستعمل است لیکن بمعنی جود و کرم هم بندرت استعمال کرده اند. (از غیاث اللغات) : کسی کو ندیده بجز کام و ناز بر او برببخشای روز نیاز. فردوسی. خور و پوش و بخشا و راحت رسان نگه می چه داری برای کسان. سعدی (بوستان). ، دریغ کردن. (یادداشت مؤلف). مضایقه کردن: گر این آرزو شهریار جهان نبخشاید از ما کهان و مهان ز گیتی بر او بر کنند آفرین که بی اومبادا زمان و زمین. فردوسی. چنان چون گمان من است آب سرد نبخشایی از من ایا رادمرد. فردوسی (از یادداشت مؤلف). چرا شد رخش من با من گرفتار که رخشم نیست همچون من گنهکار اگر بخشایی از من بستر و کاه چرا گیری از او مشتی جو و کاه. (ویس و رامین). بکام دل زیم با تو همه سال نبخشایم ز تو جان و دل و مال. (ویس و رامین). کم آزار است و بر مردم فروتن مر او را لاجرم کس نیست دشمن چرا دشمن بود آنرا که جانش نمی بخشاید از خواهندگانش. (ویس و رامین). چه رنج آید ازین بتّر به رویم که تو گویی دریغ است از تو کویم چرا بخشایی از من رهگذاری که این ایوان موبد نیست باری سزد گر سنگدل خوانْدت دشمن که راه شایگان بخشایی از من گذار شهر و راه دشمن و دوست ز یار خود ببخشودن نه نیکوست. (ویس و رامین). زلیخا بنادیده بد مهرور بدیدار یوسف چراغ بشر فرستاده بد کس بنزد عزیز بدو گفت کز وی نبخشای چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به بخشاییدن شود
بخسانیدن. فراهم ترنجانیدن از غم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ آقای نخجوانی) : از اوبی اندهی بگزین و شادی و تن آسانی به تیمار جهان دل را چرا باید که پخسانی. رودکی. ای ترک بحرمت مسلمانی کم بیش بوعده ها نپخسانی. معروفی. کفر که کبریت دوزخ اوست و بس بین چه پخسانید او را این نفس. مولوی
بخسانیدن. فراهم ترنجانیدن از غم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ آقای نخجوانی) : از اوبی اندهی بگزین و شادی و تن آسانی به تیمار جهان دل را چرا باید که پخسانی. رودکی. ای ترک بحرمت مسلمانی کم بیش بوعده ها نپخسانی. معروفی. کفر که کبریت دوزخ اوست و بس بین چه پخسانید او را این نفس. مولوی
به دندان ریش کردن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (یادداشت بخط مؤلف) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید بی شک نهنگ دارد دل را همی خساید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. اغافه، خسانیدن شاخ غاف و جز آنرا. (منتهی الارب)
به دندان ریش کردن. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (یادداشت بخط مؤلف) : دریا دو چشم و بر دل آتش همی فزاید مردم میان دریا و آتش چگونه پاید بی شک نهنگ دارد دل را همی خساید ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید. رودکی. اَغافَه، خسانیدن شاخ غاف و جز آنرا. (منتهی الارب)