فربه، چاق، پرورش یافته، گوسفند نر سه یا چهارساله، برای مثال چو گرگ باش که چون درفتد میان رمه / چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک (سوزنی - ۵۹)، پوست کرده، هرچه پوست آن را کنده باشند مانند ماش، نخود، کنجد، بره و گوسفند بخته کردن: پوست کردن، پوست کندن
فربه، چاق، پرورش یافته، گوسفند نر سه یا چهارساله، برای مِثال چو گرگ باش که چون درفُتَد میان رمه / چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک (سوزنی - ۵۹)، پوست کرده، هرچه پوست آن را کنده باشند مانندِ ماش، نخود، کنجد، بره و گوسفند بخته کردن: پوست کردن، پوست کندن
کوک، آجیده، کوک هایی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی زده می شود بخیه زدن: بخیه کردن، کوک زدن پارچه، دوختن درز جامه یا چیز دیگر، در پزشکی دوختن پوست بدن یا عضوی که برای عمل جراحی شکافته شده
کوک، آجیده، کوک هایی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی زده می شود بخیه زدن: بخیه کردن، کوک زدن پارچه، دوختن درز جامه یا چیز دیگر، در پزشکی دوختن پوست بدن یا عضوی که برای عمل جراحی شکافته شده
نام یکی از عشایر کرد. بنا بروایت شرفنامه، کیش یزیدی در میان بسی از طوایف کرد، از آن جمله قسمتی از عشایر بختی و محمودی و دنبلی انتشار داد. (از کرد و پیوستگی نژادی او ص 131)
نام یکی از عشایر کرد. بنا بروایت شرفنامه، کیش یزیدی در میان بسی از طوایف کرد، از آن جمله قسمتی از عشایر بختی و محمودی و دنبلی انتشار داد. (از کرد و پیوستگی نژادی او ص 131)
شتر قوی درازگردن متولد از عربی و عجمی منسوب است به بخت نصر. (منتهی الارب). قسمی شتر. شتر خراسانی. (یادداشت مؤلف). شتر قوی بزرگ که از جانب خراسان آرند. نوعی شتر قوی بزرگ سرخ که از جانب خراسان آرند و این منسوب به بخت است که پادشاهی بوده است و آن را بخت نصر نیزمی خوانند. پادشاه مذکور ماده شتر عرب و نر شتر عجم را جفت ساخته بود، نتیجه ای که از آن حاصل شد آن را شتر بختی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشتر. (مهذب الاسماء). قرمل. نوعی از شتر قوی و بزرگ سرخ رنگ. (فرهنگ نظام).
شتر قوی درازگردن متولد از عربی و عجمی منسوب است به بخت نصر. (منتهی الارب). قسمی شتر. شتر خراسانی. (یادداشت مؤلف). شتر قوی بزرگ که از جانب خراسان آرند. نوعی شتر قوی بزرگ سرخ که از جانب خراسان آرند و این منسوب به بخت است که پادشاهی بوده است و آن را بخت نصر نیزمی خوانند. پادشاه مذکور ماده شتر عرب و نر شتر عجم را جفت ساخته بود، نتیجه ای که از آن حاصل شد آن را شتر بختی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشتر. (مهذب الاسماء). قرمل. نوعی از شتر قوی و بزرگ سرخ رنگ. (فرهنگ نظام).
آجیده و شکاف جامه ای که دوخته باشد. دوخت تنگ و مضبوط. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دوخت با آجیده های دراز وطولانی. شلال. (ناظم الاطباء). کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند. (فرهنگ فارسی معین). دوختنی تنگ تر از شلال. هر یک از فاصله های نخ دوخته کوچکتر ازکوک. (یادداشت مؤلف). نوعی از دوخت معروف و دندان، موج سوهان از تشبیهات اوست. (آنندراج) : تریز جامۀ عمرت بحیف سرمد باد بدرز آن عدد بخیه ها سنین و شهور. نظام قاری (دیوان ص 34). آفتابیست اطلس گلگون بخیه ها را بر او چو ذره شمار. نظام قاری (دیوان ص 32). چفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار. نظام قاری (دیوان ص 12). رشتۀ مدت عمر خضر و عهد مسیح صرف یک بخیه شود در جگر پارۀ ما. طالب آملی (از شعوری). رفو زیاده کند زخم دردمندان را بچاک سینۀ من بخیه موج سوهان است. ملا مفید بلخی (از آنندراج). دندان بخیه گشت بخندیدن آشکار چون نوبت رفو به گریبان ما رسید. نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج). - بخیه از روی کار افتادن، فاش شدن راز. (غیاث اللغات). - بخیه بر چهره رفتن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج) : شرمم برون نکرد ببزم تو از حجاب برچهره رفت بخیه ز رنگ پریده ام. محمد اسحاق شوکت بخاری (از آنندراج). - بخیه بر رخ کار افتادن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج) : بخیۀ شبنم و گل بر رخ کار افتاده ست ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست. صائب (از آنندراج). - بخیه بر روی (یا بروی) افکندن، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج) : از درون سالوسیان داریم، به کز یک دمی خرقۀ سالوسیان را بخیه بر روی افکنیم. سنایی. گر چو عیسی رخت در کوی افکند سوزنش هم بخیه بر روی افکند. عطار. سوزنی چون دید با عیسی بهم بخیه ای بر رو فکندش لاجرم. عطار. نفس سرکش بخیۀ بی جرأتی بر رو فکند خصم اگر بر روی آتش شد کفش خاشاک بود. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بخیه بر روی انداختن، آشکار گردیدن راز. (ناظم الاطباء). - بخیه بر روی کار، کنایه از آشکاری راز و رسوایی: برهمن شد از روی من شرمسار که شنعت بود بخیه بر روی کار. سعدی (کلیات چ مصفا ص 315). - بخیه بر روی کار افتادن،کنایه از فاش گردیدن سر و آشکار شدن راز باشد. (برهان قاطع). کنایه از فاش شدن سر و آشکار گشتن است. (انجمن آرا). سری و رازی آشکار شدن. رسوا شدن. سر نهانی آشکار گشتن. (یادداشت مؤلف) : ملاف با قلمی ای لباس آژیده بروی کار چو افتاد بخیه ات یکسر. نظام قاری (دیوان ص 15). مخور بر دل مراکز زخم دندان پشیمانی باندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد. صائب (از آنندراج). ز زخم تیغ توآگه شدند مدعیان فغان که بخیه ام آخر بروی کار افتاد. حکیم صوفی شیرازی (از آنندراج). طشت از بام و بر زبانها نام بخیه بر روی کار افتادم. علی اکبر دهخدا. - بخیه بر روی (یا بروی) کار افکندن (یا برافکندن) ، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج) : سوزن امید من بدست قضا بود بخیه از آنم بروی کار برافکند. خاقانی. همچو سوزن اگرچه سرتیزی بخیه بر روی کار می فکنی. اثیرالدین اومانی. - بخیه بر لب خوردن، زده شدن بخیه بر لب کسی. دوخته شدن دهان کسی. کنایه از خاموش شدن: خموشی می تند چون عنکبوتم بر در و دیوار خورم صدبخیه برلب باز اگر سازم دهانم را. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بخیه برون انداختن، آشکار کردن راز: بود پیوند زلف و دل پنهان خطش این بخیه رابرون انداخت. شیخ الله قلی اصفهانی (از آنندراج). - بخیه بروی نهادن، کنایه از فاش کردن راز و رسوا کردن. (از آنندراج) : سوزن عیسی مشو بخیه برویم منه پیرهن غم مدوز پردۀ شادی مدر. بدر چاچی (از آنندراج). - بخیه به آبدوغ زدن، کاری بیهوده کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). کاری بی ثمر کردن. (یادداشت مؤلف). - بخیه خوردن، بخیه زده شدن: جراحت او پنجاه بخیه خورد. (از یادداشت مؤلف). - بخیۀ دورو، قسمی دوختن. (یادداشت مؤلف). - بخیه دویدن، بخیه خوردن. کنایه از خاموش شدن: بر لب طعنه زنان بخیه دوید با رفو حال گریبان گفتم. نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج). و رجوع به بخیه خوردن شود. - بخیه کش، بخیه زن. بخیه کننده: گهی خرقه دوزی آن خضروش شدی سوزن عیسی اش بخیه کش. هاتفی (از شعوری). - بخیۀ کور، بخیۀ کوره. بخیۀ سخت نزدیک و تنگ. (یادداشت مؤلف). - بخیه گرفتن، دوخته شدن. پیوند گرفتن. بخیه پذیرفتن: چاکهای جگرم بخیه نگیرند چو گل باقر، این سعی رفوی تو عبث بود عبث. باقر کاشی (از آنندراج). - بخیه گسیختن، از هم گسستن و بازشدن بخیه: بخیه ای در هر نفس از جامۀ هستی گسیخت در بر ما زندگی حکم قبای تنگ داشت. مرتضی قلی بیک سروشی (از آنندراج). - بخیه گشودن، بازشدن بخیه: بخیه ای از چشم دل نگشود تا آگه شدم همنشین را آب شمشیر از سر زانو گذشت. طالب آملی (از آنندراج). و رجوع به بخیه افگن، بخیه دار، بخیه دوز، بخیه زدن، بخیه زن و بخیه کردن شود.
آجیده و شکاف جامه ای که دوخته باشد. دوخت تنگ و مضبوط. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). دوخت با آجیده های دراز وطولانی. شلال. (ناظم الاطباء). کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند. (فرهنگ فارسی معین). دوختنی تنگ تر از شلال. هر یک از فاصله های نخ دوخته کوچکتر ازکوک. (یادداشت مؤلف). نوعی از دوخت معروف و دندان، موج سوهان از تشبیهات اوست. (آنندراج) : تریز جامۀ عمرت بحیف سرمد باد بدرز آن عدد بخیه ها سنین و شهور. نظام قاری (دیوان ص 34). آفتابیست اطلس گلگون بخیه ها را بر او چو ذره شمار. نظام قاری (دیوان ص 32). چفت زلفین بدر آن انگله و گوی بود بخیه ها جمله در آن باب مثال مسمار. نظام قاری (دیوان ص 12). رشتۀ مدت عمر خضر و عهد مسیح صرف یک بخیه شود در جگر پارۀ ما. طالب آملی (از شعوری). رفو زیاده کند زخم دردمندان را بچاک سینۀ من بخیه موج سوهان است. ملا مفید بلخی (از آنندراج). دندان ِ بخیه گشت بخندیدن آشکار چون نوبت رفو به گریبان ما رسید. نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج). - بخیه از روی کار افتادن، فاش شدن راز. (غیاث اللغات). - بخیه بر چهره رفتن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج) : شرمم برون نکرد ببزم تو از حجاب برچهره رفت بخیه ز رنگ پریده ام. محمد اسحاق شوکت بخاری (از آنندراج). - بخیه بر رخ کار افتادن، کنایه از فاش و رسوا شدن راز. (از آنندراج) : بخیۀ شبنم و گل بر رخ کار افتاده ست ورنه حیران تو صاحب نظری نیست که نیست. صائب (از آنندراج). - بخیه بر روی (یا بروی) افکندن، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج) : از درون سالوسیان داریم، به کز یک دمی خرقۀ سالوسیان را بخیه بر روی افکنیم. سنایی. گر چو عیسی رخت در کوی افکند سوزنش هم بخیه بر روی افکند. عطار. سوزنی چون دید با عیسی بهم بخیه ای بر رو فکندش لاجرم. عطار. نفس سرکش بخیۀ بی جرأتی بر رو فکند خصم اگر بر روی آتش شد کفش خاشاک بود. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بخیه بر روی انداختن، آشکار گردیدن راز. (ناظم الاطباء). - بخیه بر روی کار، کنایه از آشکاری راز و رسوایی: برهمن شد از روی من شرمسار که شنعت بود بخیه بر روی کار. سعدی (کلیات چ مصفا ص 315). - بخیه بر روی کار افتادن،کنایه از فاش گردیدن سر و آشکار شدن راز باشد. (برهان قاطع). کنایه از فاش شدن سر و آشکار گشتن است. (انجمن آرا). سری و رازی آشکار شدن. رسوا شدن. سر نهانی آشکار گشتن. (یادداشت مؤلف) : ملاف با قلمی ای لباس آژیده بروی کار چو افتاد بخیه ات یکسر. نظام قاری (دیوان ص 15). مخور بر دل مراکز زخم دندان پشیمانی باندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد. صائب (از آنندراج). ز زخم تیغ توآگه شدند مدعیان فغان که بخیه ام آخر بروی کار افتاد. حکیم صوفی شیرازی (از آنندراج). طشت از بام و بر زبانها نام بخیه بر روی کار افتادم. علی اکبر دهخدا. - بخیه بر روی (یا بروی) کار افکندن (یا برافکندن) ، کنایه از فاش کردن راز. (از آنندراج) : سوزن امید من بدست قضا بود بخیه از آنم بروی کار برافکند. خاقانی. همچو سوزن اگرچه سرتیزی بخیه بر روی کار می فکنی. اثیرالدین اومانی. - بخیه بر لب خوردن، زده شدن بخیه بر لب کسی. دوخته شدن دهان کسی. کنایه از خاموش شدن: خموشی می تند چون عنکبوتم بر در و دیوار خورم صدبخیه برلب باز اگر سازم دهانم را. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بخیه برون انداختن، آشکار کردن راز: بود پیوند زلف و دل پنهان خطش این بخیه رابرون انداخت. شیخ الله قلی اصفهانی (از آنندراج). - بخیه بروی نهادن، کنایه از فاش کردن راز و رسوا کردن. (از آنندراج) : سوزن عیسی مشو بخیه برویم منه پیرهن غم مدوز پردۀ شادی مدر. بدر چاچی (از آنندراج). - بخیه به آبدوغ زدن، کاری بیهوده کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). کاری بی ثمر کردن. (یادداشت مؤلف). - بخیه خوردن، بخیه زده شدن: جراحت او پنجاه بخیه خورد. (از یادداشت مؤلف). - بخیۀ دورو، قسمی دوختن. (یادداشت مؤلف). - بخیه دویدن، بخیه خوردن. کنایه از خاموش شدن: بر لب طعنه زنان بخیه دوید با رفو حال گریبان گفتم. نورالدین انوری ظهوری (از آنندراج). و رجوع به بخیه خوردن شود. - بخیه کش، بخیه زن. بخیه کننده: گهی خرقه دوزی آن خضروش شدی سوزن عیسی اش بخیه کش. هاتفی (از شعوری). - بخیۀ کور، بخیۀ کوره. بخیۀ سخت نزدیک و تنگ. (یادداشت مؤلف). - بخیه گرفتن، دوخته شدن. پیوند گرفتن. بخیه پذیرفتن: چاکهای جگرم بخیه نگیرند چو گل باقر، این سعی رفوی تو عبث بود عبث. باقر کاشی (از آنندراج). - بخیه گسیختن، از هم گسستن و بازشدن بخیه: بخیه ای در هر نفس از جامۀ هستی گسیخت در بر ما زندگی حکم قبای تنگ داشت. مرتضی قلی بیک سروشی (از آنندراج). - بخیه گشودن، بازشدن بخیه: بخیه ای از چشم دل نگشود تا آگه شدم همنشین را آب شمشیر از سر زانو گذشت. طالب آملی (از آنندراج). و رجوع به بخیه افگن، بخیه دار، بخیه دوز، بخیه زدن، بخیه زن و بخیه کردن شود.
گوسپند میشینۀ نر که دارای دو سال عمر یابیشتر باشد. برّۀ دوسالۀ اخته (در تداول گناباد خراسان). گوسفند سه ساله یا چهارساله را گویند که نر باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع). گوسفند نر سه ساله. (فرهنگ نظام). گوسفندنر سه ساله یا چهارساله. (ناظم الاطباء) : شاه را پیش جز از بختۀ پخته ننهی مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی. ناصرخسرو. گفت ای شیخ، مرا گوسفند حلال است، بیست بخته بدهم از جهت صوفیان. (اسرارالتوحید ص 89). ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی هزار بخته مر اورا همیشه در مطبخ. سوزنی. چو گرگ گرسنه اندر فتد میان رمه چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک. سوزنی. باز ترا که شاه طیور است چون عقاب از گوسفند بختۀ افلاک مسته باد. اثیرالدین اخسیکتی. بره در شیر مستی خورد باید که چون بخته شود گرگش رباید. نظامی. نهادند نزلی ز غایت برون ز هر بخته ای پخته ای چندگون. نظامی. که شیری که بر تخت او بخته شد هم از هیبت تخت او تخته شد. نظامی. بدین شکرانه دادآن هرزه اندیش دو پانصد بختۀ فربه به درویش. نزاری قهستانی.
گوسپند میشینۀ نر که دارای دو سال عمر یابیشتر باشد. برّۀ دوسالۀ اخته (در تداول گناباد خراسان). گوسفند سه ساله یا چهارساله را گویند که نر باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع). گوسفند نر سه ساله. (فرهنگ نظام). گوسفندنر سه ساله یا چهارساله. (ناظم الاطباء) : شاه را پیش جز از بختۀ پخته ننهی مؤمنی را که ضعیف است یکی نان ندهی. ناصرخسرو. گفت ای شیخ، مرا گوسفند حلال است، بیست بخته بدهم از جهت صوفیان. (اسرارالتوحید ص 89). ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی هزار بخته مر اورا همیشه در مطبخ. سوزنی. چو گرگ گرسنه اندر فتد میان رمه چه میش چه بره دندانش را چه بخته چه شاک. سوزنی. باز ترا که شاه طیور است چون عقاب از گوسفند بختۀ افلاک مسته باد. اثیرالدین اخسیکتی. بره در شیر مستی خورد باید که چون بخته شود گرگش رباید. نظامی. نهادند نزلی ز غایت برون ز هر بخته ای پخته ای چندگون. نظامی. که شیری که بر تخت او بخته شد هم از هیبت تخت او تخته شد. نظامی. بدین شکرانه دادآن هرزه اندیش دو پانصد بختۀ فربه به درویش. نزاری قهستانی.
نام گیاهی است از تیره پروانه واران، جزو دستۀ لوبیاها، که بعضی از گونه هایش بشکل درخت و بعضی بشکل گیاهان بالارونده میباشند. اصلش از هندوستان است. از این گیاه، صمغی قرمزرنگ خارج میشود که در ناخوشیهای جهاز هاضمه و همچنین بعنوان قابض، مورد استعمال دارد. صمغ این گیاه در اثر گزش حشرات تراوش میکند. دانه اش نیز بعنوان ضدکرم های روده مورد استعمال دارد. بالاس. درخت لاک. دهاک. پالاس. پولاس. یالان سج آغاجی. پرک هندی. (فرهنگ فارسی معین)
نام گیاهی است از تیره پروانه واران، جزو دستۀ لوبیاها، که بعضی از گونه هایش بشکل درخت و بعضی بشکل گیاهان بالارونده میباشند. اصلش از هندوستان است. از این گیاه، صمغی قرمزرنگ خارج میشود که در ناخوشیهای جهاز هاضمه و همچنین بعنوان قابض، مورد استعمال دارد. صمغ این گیاه در اثر گزش حشرات تراوش میکند. دانه اش نیز بعنوان ضدکرم های روده مورد استعمال دارد. بالاس. درخت لاک. دهاک. پالاس. پولاس. یالان سج آغاجی. پرک هندی. (فرهنگ فارسی معین)
از شعرای تبریز که بیشتر عمر خود را در شیراز گذرانده است. (فرهنگ سخنوران). ازوست: امید جور از تو ندارم چه جای لطف نومیدیم ببین به چه غایت رسیده است. (ازقاموس الاعلام) لقب ابن عمر کوفی عیار. (منتهی الارب)
از شعرای تبریز که بیشتر عمر خود را در شیراز گذرانده است. (فرهنگ سخنوران). ازوست: امید جور از تو ندارم چه جای لطف نومیدیم ببین به چه غایت رسیده است. (ازقاموس الاعلام) لقب ابن عمر کوفی عیار. (منتهی الارب)
کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند، دوختن بخشی از بدن که در اثر عمل جراحی شکافته شده باشد اهل بخیه: اهل فن، صاحب سررشته، وارد به کار بخیه به آب دوغ زدن: کنایه از زحمت بیهوده کشیدن، کاری بی حاصل کردن
کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند، دوختن بخشی از بدن که در اثر عمل جراحی شکافته شده باشد اهل بخیه: اهل فن، صاحب سررشته، وارد به کار بخیه به آب دوغ زدن: کنایه از زحمت بیهوده کشیدن، کاری بی حاصل کردن