جدول جو
جدول جو

معنی بخاریدن - جستجوی لغت در جدول جو

بخاریدن
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
کشیدن سر ناخن یا وسیله ای زبر بر روی پوست بدن برای رفع خارش آن، خاراندن، برای مثال به غمخوارگی چون سرانگشت من / نخارد کس اندر جهان پشت من (سعدی۱ - ۷۹)، خارش پیدا کردن پوست بدن، خراش دادن، خراشیدن، برای مثال چو خاریدند خاک از سنگ خارا / پدید آمد یکی طاق آشکارا (نظامی۲ - ۳۳۰)، چرک چیزی را گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
فرود آمدن قطره های آب، دانه های برف یا تگرگ از آسمان، فروریختن چیزی مانند باران
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ گِ رِ تَ)
گداختن و ذوب کردن. (ناظم الاطباء). در آنندراج بزازیدن آمده است و ظاهراً صورت صحیح کلمه هم همین باشد زیرا مصدر دیگر آن بزاختن است. رجوع به بزاختن و بزازیدن شود، عاجز شدن. درمانده و مغلوب شدن
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ گُ تَ)
مرکّب از: ب + زاریدن، گریستن بآواز. زاریدن. (از یادداشتهای دهخدا) :
دعوت زاریست روزی پنج بار
بنده را که در نماز او بزار.
مولوی.
بزارید وقتی زنی پیش شوی
که دیگر مخر نان ز بقال کوی.
سعدی.
و رجوع به زاریدن شود، نام قیصر روم و نام خواجه سرای داریوش. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 54)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ وَ دَ)
سیم کوفت کردن. سیم کفت کردن. رجوع به بشار و شاریدن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
دیوانه شدن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِبُ دَ)
بکاشتن. کاشتن. کاریدن. رجوع به کاشتن و کاریدن شود، مزاحمت کردن و رنجاندن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نرمی کردن و رحم نمودن با کسی، از اضداد است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بازداشتن نخوت کسی را و پست گردانیدن او را و برانداختن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، شکستن گردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، حاجتمند شدن، سخت بدن گردیدن از دلاوری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، در مشقت انداختن زن را بجماع. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در مشقت انداختن. (آنندراج) ، فراهم و مزدحم ساختن خران و جز آنها را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
خلانیدن. خراشیدن. مجروح کردن. شخاریدن و شخار دادن در تداول مردم قزوین درست به معنی فشردن و فشار دادن است و خشاردن و خشار دادن نیز همین است:
آن را که دست و رویت چون دوستان ببوسد
چون گرگ روی و دستش بشخاری و بخایی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از شخاریدن
تصویر شخاریدن
مجروح کردن، خراشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ر (بارید بارد خواهد بارید ببار بارنده باران باریده بارش باراندن بارانیدن) فرود آمدن باران برف تگرگ و مانند آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
خارش کردن پوست بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکاریدن
تصویر بکاریدن
کاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
((دَ))
فرود آمدن باران، برف، تگرگ و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
((دَ))
خارش کردن، احساس خارش داشتن، خاراندن، دفع خارش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
Pelt, Rain
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
pleuvoir à verse, pleuvoir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
kumiminika, kunyesha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
ฝนตกหนัก , ฝนตก
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
yağmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
쏟아지다 , 비가 오다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
激しく降る , 雨が降る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
לרדת בחוזקה , גשם
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
बरसाना , बारिश होना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
menghujani, hujan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
prasseln, regnen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
neerplenzen, regenen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
llover intensamente, llover
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
piovere a dirotto, piovere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
chover intensamente, chover
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
倾泻 , 下雨
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
lać intensywnie, padać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
литися , дощити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
обрушиваться , дождить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از باریدن
تصویر باریدن
ঝরঝর করে পড়া , বৃষ্টি পড়া
دیکشنری فارسی به بنگالی