جدول جو
جدول جو

معنی بخاردنی - جستجوی لغت در جدول جو

بخاردنی
خوراکی، خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از باردهی
تصویر باردهی
میوه دادن، حاصل دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساردن
تصویر بساردن
شخم زدن و شیار کردن زمین، هموار کردن زمین شخم زده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
مربوط به باران مثلاً روز بارانی، کنایه از دارای اشک مثلاً چشم بارانی، دارای باران، لباسی که آب در آن نفوذ نمی کند و هنگام باریدن برف و باران بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بخارایی
تصویر بخارایی
از مردم بخارا، تهیه شده در بخارا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
خوراکی، خوردنی، قابل خوردن، طعام، غذا
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
فرودآمدنی. نازل شدنی. ریختنی. رجوع به باریدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
قابل نهادن. نهادنی. وضعکردنی، قابل عبور دادن. عبوردادنی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه بگوارند. آنچه قابل هضم کردن است
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آنچه بگمارند. درخور گماشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
قابل گساردن. لایق آشامیدن. رجوع به گساردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل خاریدن. لائق خاریدن. موصوف این کلمه به وصفی درآمده است که میتوان عمل خاریدن برآن واقع کرد
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
قابل گزاردن. درخور گزاردن. رجوع به معانی گزاردن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
درخور ترحّم. (یادداشت مؤلف). رحمت آوردنی. سزاوار رحم و شفقت:
دگر آن که بخشودنی خوانده ای
ز مردی مرا دوربنشانده ای.
فردوسی.
دلش در مخزن آسایش آور
بر آن بخشودنی بخشایش آور.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
چیزی که قسمت کردن آن واجب است. واجب القسمه. (از یادداشت مؤلف). قسمت کردنی:
زن و خانه و چیز بخشیدنیست
تهی دست کس با توانگر یکیست.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2302).
مزدک گفت مال بخشیدنی است میان مردمان. (سیاست نامۀ خواجه نظام الملک).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بخارائی. رجوع به بخارائی و بخاری شود، واماندن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
از بخارا. بخاری. منسوب به بخارا. (ناظم الاطباء). بخاری. آنچه از بخارا خیزد چون پوست بخارائی، آلوی بخارائی، زبان بخارائی. توت بخارائی قسمی توت سفید کم شیرینی و لطیف و بی دانه است بخراسان. و رجوع به کتاب لهجۀ بخارائی تألیف رجائی شود. و هم چنین رجوع به بخاری شود، دفن کردن. (آنندراج). خاک کردن:
سپهر را ز لباس عزا برون آریم
سر بریدۀ خورشید را به خاک کنیم.
سلیم
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
قریه ای از نواحی نبنوی از توابع موصل و در جانب شرقی آن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بهارین، و بهارین دهی است به مرو و از اینجاست رقادبن ابراهیم بهارینی. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گزاردنی
تصویر گزاردنی
لایق گزاردن در خور گزاردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخارایی
تصویر بخارایی
منسوب به بخارا از اهل بخارا بخاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساردن
تصویر بساردن
شخم زدن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
لباسی که آب در آن نفوذ نکند و هنگام باریدن برف و باران آنرا بر تن می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
چیزی که قابل خوردن باشد خوراکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساردن
تصویر بساردن
((بَ یا بِ دَ))
شخم کردن، هموار کردن زمین شخم کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
مربوط به باران، تن پوشی که آب در آن نفوذ نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
Drizzly, Rainy
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خارزنی
تصویر خارزنی
Prickliness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
پاره شده، باز شده
فرهنگ گویش مازندرانی
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردنیبه مفهوم حلال گوشت
فرهنگ گویش مازندرانی
قابل خوردن خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
дождливый
دیکشنری فارسی به روسی