جدول جو
جدول جو

معنی بخارایی - جستجوی لغت در جدول جو

بخارایی
از مردم بخارا، تهیه شده در بخارا
تصویری از بخارایی
تصویر بخارایی
فرهنگ فارسی عمید
بخارایی
(بُ)
بخارائی. رجوع به بخارائی و بخاری شود، واماندن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بخارایی
منسوب به بخارا از اهل بخارا بخاری
تصویری از بخارایی
تصویر بخارایی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یارایی
تصویر یارایی
توانایی، طاقت، قدرت، دلیری، یارگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارایی
تصویر خارایی
از جنس سنگ خارا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکرایی
تصویر بکرایی
میوه ای از خانوداۀ مرکبات شبیه پرتقال توسرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوارایی
تصویر گوارایی
گوارا بودن، خوشگواری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بساوایی
تصویر بساوایی
از حواس پنج گانۀ انسان که سردی، گرمی، زبری و نرمی اشیا را به وسیلۀ پوست درمی یابد، لامسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
مربوط به باران مثلاً روز بارانی، کنایه از دارای اشک مثلاً چشم بارانی، دارای باران، لباسی که آب در آن نفوذ نمی کند و هنگام باریدن برف و باران بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارایی
تصویر دارایی
آنچه از خواسته و کالا که مال انسان باشد، سرمایه، ثروت، تمول، وزارتخانه یا اداره ای که مالیات ها را وصول می کند و به امور درآمد و هزینۀ کشور رسیدگی می کند، مالیه، نوعی از پارچۀ ابریشمی موج دار
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
ناحیه ای از سرزمین سکائیۀ اروپایی بنقل هرودوت. (از ایران باستان ص 615). نام کشور اروپای شرقی و یکی از ایالات رومانی است که مابین دنیستر و پروث و دریای سیاه قرار دارد. دارای 44 هزار کیلومتر مربع مساحت و 2345000 جمعیت میباشد. تا چندی پیش جزو رومانی بوده است و امروز منسوب به اوکراین و ملداوی است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
از بخارا. بخاری. منسوب به بخارا. (ناظم الاطباء). بخاری. آنچه از بخارا خیزد چون پوست بخارائی، آلوی بخارائی، زبان بخارائی. توت بخارائی قسمی توت سفید کم شیرینی و لطیف و بی دانه است بخراسان. و رجوع به کتاب لهجۀ بخارائی تألیف رجائی شود. و هم چنین رجوع به بخاری شود، دفن کردن. (آنندراج). خاک کردن:
سپهر را ز لباس عزا برون آریم
سر بریدۀ خورشید را به خاک کنیم.
سلیم
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَیی)
لامسه. (واژه های نو فرهنگستان ایران)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
عمل بدادا. بدکرداری. بدسلوکی. بدرفتاری. (ناظم الاطباء). بدخویی. بدگوشتی. گوشت تلخی. (از یادداشت مؤلف) : رعایا که تغار بر ایشان می نوشتند از دست ایشان بجان می رسیدند و مع هذا زیادت تغاری به لشکر نمی رسید و بعضی بسبب بدادایی متصرفان و بعضی بجهت آنکه بوکاولان خدمتی می گرفتند و... (تاریخ غازانی ص 301)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
خوشگواری و خوش آیندی و سرعت هضم. (ناظم الاطباء). عذوبت
لغت نامه دهخدا
تصویری از بکرایی
تصویر بکرایی
توسرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارایی
تصویر یارایی
توانایی قدرت، جرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارایی
تصویر دارایی
مکنت، مال، ثروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوارایی
تصویر گوارایی
سرعت هضم، خوشگواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساوایی
تصویر بساوایی
یکی از حواس پنجگانه انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارایی
تصویر خارایی
از جنس خارا گرانیتی
فرهنگ لغت هوشیار
لباسی که آب در آن نفوذ نکند و هنگام باریدن برف و باران آنرا بر تن می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارانی
تصویر بارانی
مربوط به باران، تن پوشی که آب در آن نفوذ نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دارایی
تصویر دارایی
ثروت، مال، داشت، نگه داشت، نگهبانی، پارچه ای ابریشمین رنگارنگ موج دار، وزارتخانه ای که وظیفه اش محاسبه و وصول مالیات می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارایی
تصویر کارایی
سودمندی، اثربخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارایی
تصویر یارایی
توانایی، طاقت، جرأت، دلیری، مجال، فرصت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساوایی
تصویر بساوایی
((بِ))
لمس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سارایی
تصویر سارایی
خالصی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارایی
تصویر کارایی
تاثیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دارایی
تصویر دارایی
موجودی، آکتیف، ثروت، اموال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بساوایی
تصویر بساوایی
لامسه
فرهنگ واژه فارسی سره
لامسه، لمس
متضاد: چشایی، بویایی، بینایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی، خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی