جدول جو
جدول جو

معنی بحبور - جستجوی لغت در جدول جو

بحبور
(بُ)
بچۀ مرغی که بالوا گویند و شبیه به شیرمرغ است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بحور
تصویر بحور
بحرها، دریاها، زمینهای وسیع پر آب قابل کشتیرانی، جمع واژۀ بحر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
خوش و شادمان. (آنندراج). شاد و شادمان و خرم و مسرور و کامران، جلدی که در آن نشان گزیدگی کیک و جز آن باقی باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَبْبو)
بچۀ حباری. بچۀ شوات. جوجۀ هوبره. چوزۀ چرز. جمع واژۀ حبابیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ / حَ)
جمع واژۀ حبر. دانایان، آثار نعمت، امثال. نظائر
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسپ تیزرفتار فراخ گام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بحر. دریاها. (ترجمه علامۀ جرجانی) :
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و دادۀ جبال و بحور.
مسعودسعد.
، محمد کامل بحیری مدیر روزنامۀ طرابلس شام از مؤلفان بود و سیاحتنامه ای دارد. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
شادی. (ادیب نطنزی) : ابتدا سه شبانروز ایام و لیالی متواتر و متوالی به حبور و سرور جشن و سور داشتند. (جهانگشای جوینی). بدین سیاقت و هیئت با فنون حبور و سرور هفته ای جشن و سور بود. (جهانگشای جوینی) ، فراخی عیش
حبر. حبر. حبره. شاد شدن. (غیاث). شادمانه شدن. (زوزنی). شادمانی کردن. (دهار) ، شاد کردن. (غیاث). شادمانه کردن. حبر. (ترجمان القرآن). و رجوع به حبر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
معرب بغپور. فغفور. رجوع به بغپور و فغفور شود، کنایه از ساغر تهی. (غیاث) (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سنگی که برای بت بر آن قربانی ذبح کنند. (ازمنتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنایه از ساغر خالی از شراب. (از برهان) (هفت قلزم) (غیاث) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام).
- بغداد کسی خراب بودن، کنایه از گرسنه بودن:
سرتاسر آفاق همه بوی کباب است
این با که توان گفت که بغداد خراب است.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ ضیا).
شود بغداد طبع من خراب از بوی داروها
چو پیر کازرونی شیر در ریچار میریزد.
بسحاق اطعمه.
- امثال:
اگر دانی که نان دادن ثواب است
تو خود میخور که بغدادت خراب است.
(از فرهنگ نظام) (از امثال و حکم دهخدا).
چو شط، چشم خلیفه گر پرآب است
عجب نبود که بغدادش خراب است
سلیم قحطیه (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان عربخانه، بخش شوسف شهرستان بیرجند. سکنۀ آن 158 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
معرب بلغور. (مهذب الاسماء). کبیدۀ گندم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جشیش گندم. ج، برابیر. البربور الجشیش من البر. (از قاموس) ، پژمرده و درهم شده. (شرفنامۀ منیری) ، تاب داده و درهم کشیدن. (آنندراج). مرغول. (یادداشت بخط مؤلف). درهم پیچیده و تافته و تاب خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به پیچیده شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اصل و میان چیزی و وسط آن، یقال هو فی بحبوح الکرم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). وسط کاری و امری. بحبوحه. (منتهی الارب). و رجوع به بحبوحه شود، شکافتن و فراخ گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بغبور
تصویر بغبور
سنگ کرپانی لغه پسربغ پسر خدا، لقب پادشاهان چین فغفور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبور
تصویر حبور
شاد شدن، شادمانه کردن شادی، فراخی، عیش شادی، فراخی، عیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یحبور
تصویر یحبور
هو بره نر از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بحر، دریاها جمع بحر دریاها. یا بحور عروض. مقیاسهای اوزان عروضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحور
تصویر بحور
((بُ))
جمع بحر، دریاها
فرهنگ فارسی معین