جدول جو
جدول جو

معنی بجگی - جستجوی لغت در جدول جو

بجگی
(بَ)
دهی از دهستان دلفارد. ساردوئیۀ جیرفت. سکنۀ آن 17 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنگی
تصویر بنگی
معتاد به استعمال بنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بچگی
تصویر بچگی
بچه بودن، دوران کودکی، برای مثال از همان بچگی باهوش بود، بی تجربگی، (صفت نسبی، منسوب به بچه) مربوط به بچه
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ی ی)
منسوب به قبیلۀ بجله که بطنی است از سلیم بن منصور و به بنوبجله نیز شهرت دارند. (منتهی الارب) (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(بُ جُ)
در تداول محلی جدا کردن علفهای هرز از محصول و کندن آنها. وجین. بی خو.
- بجی کردن، کندن علف هرز (در اصطلاح گناباد). وجین کردن. بی خو کردن
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
مأخوذ از بیک یا بیگ ترکی. بیکی. لقب گونه ای است که در آخر اسم مردان درآید: دریابیگی. طوی بیگی. دیوان بیگی. ایل بیگی. قوربیگی. چوپان بیگی. قلعه بیگی. بیگلربیگی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بیگ و بیگلربیگی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آنکه بنگ خورد از عالم شرابی. (آنندراج). آنکه بنگ خورد. آنکه بنگ کشد. آنکه عادت به کشیدن بنگ دارد:
مست و بنگی را طلاق وبیع نیست
همچوطفل است او معاف و معتقی است.
مولوی.
سخت می خندید همچون بنگیان
غالب آمد خنده بر سود و زیان.
مولوی.
گفتۀ بسحاق پیش بنگیان
بر مثال ارده با خرما خوش است.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابراهیم بجوی، مورخ عثمانی بود و کتاب او از بهترین منابع تاریخ عثمانی در سالهای 1520م. تا 1639م. محسوب میشود. او بسال 1574م. بدنیا آمد و در 1650م. درگذشت. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بُ ی ی)
بلا. سختی. ج، بجاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داهیه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
حسن بجلی پیشوای طایفۀ بجیله بود. این طایفه در میان بربرهای مراکش زندگی می کنند. او در قرن 9 میلادی میزیست. (از اعلام المنجد). و رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 139 و یتیمه الدهر ج 3 ص 280 شود، فرج زنان. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرمگاه زنان
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ ی ی)
منسوب به قبیلۀ بجیله. (از انساب سمعانی). منسوب به بجیله از طوایف یمن. و جریر بن عبداﷲ بجلی صحابی از آنهاست. (یادداشت مؤلف). منسوب به بجیله که قبیله ای است در یمن از اولاد معدبن عدنان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ / بَچْ چَ / چِ)
حالت و چگونگی بچه. طفولیت. خردی. کودکی. صباوت. صبا. خردسالی. صغر.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بجا. درمحل. درمکان. به مکان:
ببالا و دیدار و فرهنگ و رای
زریر دلیر است گوئی بجای.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان شهاباد بیرجند در 12 هزارگزی شمال بیرجند، سکنۀ آن 222 تن، آب از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. به اصطلاح محلی آنجا را کماته بجدی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنگی
تصویر بنگی
آنکه عادت بع کشیدن بنگ دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بچگی
تصویر بچگی
طفولیت، کودکی، خردسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجای
تصویر بجای
((بِ یِ))
در حق کسی، برای کسی، از جهت، از حیث، در برابر، در مقابل (برای مقایسه)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنگی
تصویر بنگی
معتاد
فرهنگ واژه فارسی سره
خردسالی، صباوت، طفولیت، کودکی، نوباوگی
متضاد: پیری، کهولت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاک شده، جدا شده، کنده شده، گوشت چرخ کرده و بریان شده در روغن یا پی، بپر، انبوه، فراوان
فرهنگ گویش مازندرانی
دانه های سخت، شن
دیکشنری اردو به فارسی
برق
دیکشنری اردو به فارسی