بن ماضی بستن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته مثلاً داربست، چوب بست، جایی که کسی از ترس به آنجا پناه ببرد که نتوانند او را دستگیر کنند مانند اماکن مقدس و خانه های بزرگان، برای مثال گریزگاه دل خسته زلف چون شست است / ستم رسیده علاجش نشستن بست است (میرنجات - لغتنامه - بست)بند، بش، سد، خاک یا گلی که جلو آب سیل یا رود را سد کند، عقده، گره، بستن
بن ماضی بستن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته مثلاً داربست، چوب بست، جایی که کسی از ترس به آنجا پناه ببرد که نتوانند او را دستگیر کنند مانند اماکن مقدس و خانه های بزرگان، برای مِثال گریزگاه دل خسته زلف چون شست است / ستم رسیده علاجش نشستن بست است (میرنجات - لغتنامه - بست)بند، بش، سد، خاک یا گلی که جلو آب سیل یا رود را سد کند، عقده، گره، بستن
تبدیلی از ’مجس’ یا مخفف ’مجسه’ و آن موضعی است از نبض بیمار که طبیب دست بر آن نهد و شاید مقصود ’مجسطی’ باشد و آن کتاب هیئت بطلمیوس است. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : به جواب گفت این خو که تو داری ای جفاگر نه سقیم ماند اینجا نه طبیب و نه مجستی. (کلیات شمس ایضاً)
تبدیلی از ’مجس’ یا مخفف ’مجسه’ و آن موضعی است از نبض بیمار که طبیب دست بر آن نهد و شاید مقصود ’مجسطی’ باشد و آن کتاب هیئت بطلمیوس است. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات) : به جواب گفت این خو که تو داری ای جفاگر نه سقیم ماند اینجا نه طبیب و نه مجستی. (کلیات شمس ایضاً)
عقد دوم از عقود اعداد یعنی دو دفعه ده، (ناظم الاطباء)، عددی پس از نوزده و قبل از بیست ویک، (یادداشت مؤلف)، دو ده، (انجمن آرا)، عشرون و عشرین، نمایندۀ آن در ارقام هندیه ’20’ و در حساب جمل ’ک’ باشد و مؤلف نیز در یادداشتی نویسند بگمان من این کلمه با اصل کلمه بیس لاتینی بمعنی دوبار و مکرر یکی است، تمام عشرات از سی تا نود از آحاد گرفته شده است جز بیست که به معنای مکرر ده و دوبار ده است و اگر این حدس ما صحیح باشد یعنی دو بار ده، (و این بی و بیس بگمان من در کلمه بینی هم آمده است یعنی دوبار (نی) نای یعنی دوقصبه و این را من بمرحوم هرتسفلد گفتم و او در اول تردیدی کرد و بعد سکوتی بعلامت رضا در او پیدا شد)
عقد دوم از عقود اعداد یعنی دو دفعه ده، (ناظم الاطباء)، عددی پس از نوزده و قبل از بیست ویک، (یادداشت مؤلف)، دو ده، (انجمن آرا)، عشرون و عشرین، نمایندۀ آن در ارقام هندیه ’20’ و در حساب جمل ’ک’ باشد و مؤلف نیز در یادداشتی نویسند بگمان من این کلمه با اصل کلمه بیس لاتینی بمعنی دوبار و مکرر یکی است، تمام عشرات از سی تا نود از آحاد گرفته شده است جز بیست که به معنای مکرر ده و دوبار ده است و اگر این حدس ما صحیح باشد یعنی دو بار ده، (و این بی و بیس بگمان من در کلمه بینی هم آمده است یعنی دوبار (نی) نای یعنی دوقصبه و این را من بمرحوم هرتسفلد گفتم و او در اول تردیدی کرد و بعد سکوتی بعلامت رضا در او پیدا شد)
امر) مخفف بایست، برپا شو، درنگ کن، توقف کن، (از برهان) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) : این بگفتندو قضا می گفت بیست پیش پایت دام ناپیدا بسیست، مولوی، عذر آوردند کای مادر تو بیست این گناه از ما ز تو تقصیر نیست، مولوی، بسته هر جوینده را که راه نیست بر خیالش پیش می آید که بیست، مولوی، رجوع به بیستادن شود
امر) مخفف بایست، برپا شو، درنگ کن، توقف کن، (از برهان) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) : این بگفتندو قضا می گفت بیست پیش پایت دام ناپیدا بسیست، مولوی، عذر آوردند کای مادر تو بیست این گناه از ما ز تو تقصیر نیست، مولوی، بسته هر جوینده را که راه نیست بر خیالش پیش می آید که بیست، مولوی، رجوع به بیستادن شود
بلست. (فرهنگ فارسی معین). وجب. شبر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). وجب که گشادگی پنج انگشت یک کف دست باشد. شبر. (انجمن آرا) (از آنندراج). از سر انگشت کوچک تا سر انگشت نر. بالشت. ’بهندی’. (از غیاث اللغات). به اندازۀ نوک ابهام تا نوک انگشت کهین چون پنجه تمام گشاده باشد. شبر. وجب. الب. (یادداشت مؤلف) : گمان برد کز بخت وارون برست نشد بخت وارون از آن یک بدست. ابوشکور. همی گشت بر گرد آن شارسان بدستی ندید اندر آن خارسان. فردوسی. بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن. منوچهری. و دوری میان ایشان مقدار بدستی چرب تر. (التفهیم). ز زخم تیر تا پای خداوند بدستی مانده بد یا نیز کمتر. ازرقی. رهی دراز بگشتم که اندران همه راه ز فر شاه ندیدم یکی بدست خراب. مسعودسعد. آفتاب ای عجب حواصل شد که به سرماش جست بازاری گر بیابم در این زمان بخرم من بدستی ازاو بدیناری. مسعودسعد (دیوان ص 499). درازی او سه بدست و چهار انگشت بود. (نوروزنامه). سه بدست و نیم درازای او و چهارانگشت پهنا. (نوروزنامه). هر خشتی یک گز و نیم بطول و همین قدر عرض و چند یک بدست سمک آن. (مجمل التواریخ و القصص). هر شخصی (از سد یأجوج و مأجوج) چند بدستی و نیم بیش نبودند. (مجمل التواریخ و القصص). محمود سومنات گشای صنم شکن از غرو سی گزی بسنان زره گذار این مرتبت نیافت که محمود تاج دین از یک بدست کلک بریده سر نزار. سوزنی. نبود از تصرف تو برون یک بدست از زمین نه ملک و نه ملک. سوزنی. این سرا بمیراث بمن رسیده و ده بار عمارت فرمودم و بدست پیمودم از این نشانی ندیدم. (راحه الصدور). گرز گور خودش خبر بودی یک بدست از سه گز نیفزودی. نظامی. ز خرما بدستی بود تا به خار که این گلشکر باشد آن ناگوار. نظامی. آب کز سر گذشت در جیحون چه بدستی چه نیزه ای چه هزار. سعدی (صاحبیه). بدستی را که در مشتی نگنجد چو انگشتی فروبرده بمانم. سعدی (از فرهنگ سروری). - یک بدست از بالای سر کسی کم کردن، سر او بریدن. (یادداشت مؤلف) : و اگر پیش از نماز شام این تمام نکرده باشی یک بدست از بالاء تو کم کنم. یقطین بگریست. (مجمل التواریخ و القصص) ، بدفرماندهی و بی تدبیری، بی قانونی و بی قاعدگی. (ناظم الاطباء)
بلست. (فرهنگ فارسی معین). وجب. شبر. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). وجب که گشادگی پنج انگشت یک کف دست باشد. شبر. (انجمن آرا) (از آنندراج). از سر انگشت کوچک تا سر انگشت نر. بالشت. ’بهندی’. (از غیاث اللغات). به اندازۀ نوک ابهام تا نوک انگشت کهین چون پنجه تمام گشاده باشد. شبر. وجب. اِلب. (یادداشت مؤلف) : گمان برد کز بخت وارون برست نشد بخت وارون از آن یک بدست. ابوشکور. همی گشت بر گرد آن شارسان بدستی ندید اندر آن خارسان. فردوسی. بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر جولان کند چون بابزن. منوچهری. و دوری میان ایشان مقدار بدستی چرب تر. (التفهیم). ز زخم تیر تا پای خداوند بدستی مانده بد یا نیز کمتر. ازرقی. رهی دراز بگشتم که اندران همه راه ز فر شاه ندیدم یکی بدست خراب. مسعودسعد. آفتاب ای عجب حواصل شد که به سرماش جست بازاری گر بیابم در این زمان بخرم من بدستی ازاو بدیناری. مسعودسعد (دیوان ص 499). درازی او سه بدست و چهار انگشت بود. (نوروزنامه). سه بدست و نیم درازای او و چهارانگشت پهنا. (نوروزنامه). هر خشتی یک گز و نیم بطول و همین قدر عرض و چند یک بدست سمک آن. (مجمل التواریخ و القصص). هر شخصی (از سد یأجوج و مأجوج) چند بدستی و نیم بیش نبودند. (مجمل التواریخ و القصص). محمود سومنات گشای صنم شکن از غرو سی گزی بسنان زره گذار این مرتبت نیافت که محمود تاج دین از یک بدست کلک بریده سر نزار. سوزنی. نبود از تصرف تو برون یک بدست از زمین نه مُلک و نه مِلک. سوزنی. این سرا بمیراث بمن رسیده و ده بار عمارت فرمودم و بدست پیمودم از این نشانی ندیدم. (راحه الصدور). گرز گور خودش خبر بودی یک بدست از سه گز نیفزودی. نظامی. ز خرما بدستی بُوَد تا به خار که این گلشکر باشد آن ناگوار. نظامی. آب کز سر گذشت در جیحون چه بدستی چه نیزه ای چه هزار. سعدی (صاحبیه). بدستی را که در مشتی نگنجد چو انگشتی فروبرده بمانم. سعدی (از فرهنگ سروری). - یک بدست از بالای سر کسی کم کردن، سر او بریدن. (یادداشت مؤلف) : و اگر پیش از نماز شام این تمام نکرده باشی یک بدست از بالاء تو کم کنم. یقطین بگریست. (مجمل التواریخ و القصص) ، بدفرماندهی و بی تدبیری، بی قانونی و بی قاعدگی. (ناظم الاطباء)
در اساطیر مصری نام خدائی است که سر مجسمۀ آن به شکل سر گربه ساخته میشده است و هرودوت از آن به ’بوباست’ نام برده است، این نام از شهر بوباستیس گرفته شده و معبد معتبر این الهه در این شهر بوده است
در اساطیر مصری نام خدائی است که سر مجسمۀ آن به شکل سر گربه ساخته میشده است و هرودوت از آن به ’بوباست’ نام برده است، این نام از شهر بوباستیس گرفته شده و معبد معتبر این الهه در این شهر بوده است
بسبب. به علت. (آنندراج). کلمه تعلیل است. از برای. بواسطۀ. از بابت. (ناظم الاطباء). رجوع به جهه شود. - بجهه آنکه،زیراکه. به سبب آنکه، بجیربن اوس وبجیربن زهیر و بجیربن عمران و بجیربن عبداﷲ و ابن ابی بجیر صحابی اند. (از منتهی الارب) ، بجیر الرهب، سرجس از عبدالقیس بود. (الامتاع ص 8 ج 1)
بسبب. به علت. (آنندراج). کلمه تعلیل است. از برای. بواسطۀ. از بابت. (ناظم الاطباء). رجوع به جهه شود. - بجهه آنکه،زیراکه. به سبب آنکه، بجیربن اوس وبجیربن زهیر و بجیربن عمران و بجیربن عبداﷲ و ابن ابی بجیر صحابی اند. (از منتهی الارب) ، بجیر الرهب، سرجس از عبدالقیس بود. (الامتاع ص 8 ج 1)