جدول جو
جدول جو

معنی بجدم - جستجوی لغت در جدول جو

بجدم
(بَ دُ)
دهی از دهستان کاسعیده چهاردانگه ساری در 22 هزارگزی کیاسر. سکنۀ آن 15 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، گریختن. فرار کردن. رهائی یافتن: برجست و خواست که او را بکشد، وزیر بجست. (مجمل التواریخ والقصص).
- بجستن اندام، اختلاج عضو. خلجان. زدن. ضربان. و رجوع به جستن شود.
- بجستن باد، هبوب. وزیدن. رها شدن. بیرون شدن: هرگاه باد بجستی شاخ درخت برطبل رسیدی. (کلیله و دمنه).
آن یکی نائی که نی خوش میزدست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.
مولوی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بجم
تصویر بجم
ثمر درخت گز، میوۀ گز، گزمازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بجکم
تصویر بجکم
ایوان، صفه، بارگاه، خانۀ تابستانی که از همه طرف در و پنجره داشته باشد، برای مثال از تو خالی نگارخانۀ جم / فرش دیبا فگنده بر بجکم (رودکی - ۵۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ کَ)
نام سرداری از مملوکان ترک که در 939 میلادی بغداد را فتح کرد و لقب امیرالامراء یافت و با ابن رائق در امور مملکت همکاری داشت و فتنه های بسیاری را برانداخت و در 941م. کشته شد. (از اعلام المنجد). نام مملوکی از امرای ترک که ابن رائق او را تربیت کرد و ضبطاهواز را به او سپرد و او خود بعداً بجای ابن رائق، امیرالامرای خلیفه الراضی باﷲ گردید و در جنگهای میان آل بویه و آل حمدان به فتوحاتی نائل آمد و در زمان خلافت المتقی باﷲ به سال 329 هجری قمری به دست کردان به قتل رسید. گویند بعد از قتل او 1200000 سکۀ طلا ازو یافته شد که به ضبط خلیفه درآمد. (از قاموس الاعلام ترکی). چندتن از امرای دیگر ترک نیز بدین نام معروفند از آن جمله بجکم اند ابوالحسین در عیون الاخبار ص 222تا 226 و بجکم ماکانی در تتمۀ صوان الحکمه ص 7 و الجماهر بیرونی ص 28. و رجوع به بجکم الرائقی در تجارب الامم ابن مسکویه ص 483، 570، 508، 533، 540، 541، 552، 558- 565، 568- 570، 575- 580، 583، 585 شود.
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جِ)
نام موضعی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نرمۀ بینی و آن پرۀ بینی است. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بِ جِدد)
مرکّب از: ب + جد، جداً. حقیقهً. مؤکداً. لزوماً. سریعاً. با ابرام و با کوشش و جد و جهد. (ناظم الاطباء) :
عاشقم بر قهر و لطف او بجد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَ)
کلمه ای است که بدان اسب را زجر کنند تا پیش رود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صوتی است که بدان اسب را برانند تا پیش رود. (اقرب الموارد). لغتی است در اجدم. (از معجم متن اللغه). گویند اول کسی که سوار بر اسب شد پسر آدم قاتل برادرش بود. وی اسب را به پیش راند و گفت هج الدم. بتدریج و بر اثر کثرت استعمال به صورت هجدم و اجدم تخفیف یافته است. (از منتهی الارب) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دَ)
عشیره ای از طایفۀ محیسن از طوایف کعب خوزستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 90)
لغت نامه دهخدا
(کَ دُ)
کژدم. (یادداشت مؤلف). رجوع به کژدم شود
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
کلمه ای است که اسب را بدان زجر کنند تا پیش رود. و اصل آن هجدم باشد
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مخفف بادام است. (آنندراج). بادام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بالای سینه، یا حلقوم و سر معده که مجرای طعام است به حلقوم پیوسته، یا آنچه جنبان باشد از حلقوم اسب. (منتهی الارب) (ازذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بجم. (ناظم الاطباء). تبجیم. خاموش ماندن از عجز بیان یا از ترس و بیم، سستی. نرمی. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شهری به مصر و معمولاً با نام اوسیه همراه ذکر میشود و گویند الاوسیه والبجوم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
خانه تابستانی. (فرهنگ اسدی). بادغرد.
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
تیرکمان. نام گز کمان است به ترکی. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (یادداشت مؤلف) ، مردم سرزمین بجناک. رجوع به بجناک و نخبهالدهر دمشقی و ترجمه مقدمۀ ابن خلدون شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
دهی از دهستان کیذقان ششتمد سبزوار در 37 هزارگزی جنوب ششتمد. سکنۀ آن 40 تن، آب از قنات، شغل اهالی زارعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، غله فروش. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
هروم. نام اول شهر بردع بوده است پیش از زمان اسکندر و اسکندر آنرا بردع نام نهاد. (برهان) (آنندراج). رجوع به بردعه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان شهاباد بیرجند در 12 هزارگزی شمال بیرجند، سکنۀ آن 222 تن، آب از قنات. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی. به اصطلاح محلی آنجا را کماته بجدی نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / بُ جُ دَ)
حقیقت کار. کنه آن. اندرون. (منتهی الارب) (آنندراج). نیت شخص. سرّ کار. (ناظم الاطباء). باطن چیزی. باطن کار. (از اقرب الموارد). هو عالم ببجده امرک. یعنی او بر باطن کار تو آگاه است. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جماعت از مردم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). جماعتی از ناس. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
ابن سلیم. مردی از عرب آنکه انگشت امام حسین (ع) را پس از کشته شدن برید تا انگشتری بیرون کند: دیگری از آن جمله (از قتلۀ حضرت حسین) بجدل بن سلیم است که طمع در خاتم امام حسین (ع) کرده بود و مختار فرمود که دست و پای او را بریدند و او در میان خاک و خون می غلطید تا به اسفل السافلین واصل گردید. (حبیب السیر ج 2 ص 143)
لغت نامه دهخدا
اسفرزه. بزر قطونا. برغوثی. اسپغول
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
این لحظه و این ساعت و الان. (ناظم الاطباء). دردم. درساعت. فوراً
لغت نامه دهخدا
تصویری از بجکم
تصویر بجکم
بچکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجم
تصویر بجم
گروه انبوه، گز مازک میوه درخت گز گز مازگ ثمره الطرفاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادم
تصویر بادم
بادام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجده
تصویر بجده
حقیقت کار، کنه آن، اندرون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجده
تصویر بجده
((بَ جْ دَ یا بُ جُ دَ))
باطن و حقیقت کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بجکم
تصویر بجکم
((بَ کِ))
ایوان، بارگاه، خانه تابستانی که از همه طرف در و پنجره داشته باشد، بچکم، پچکم، بشکم، بیکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدم
تصویر بیدم
آنور
فرهنگ واژه فارسی سره
عقرب، کژدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادام زمینی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی گیاه غیرخوراکی با برگ هایی مانند برگ هویج
فرهنگ گویش مازندرانی
تهمت، افترا
فرهنگ گویش مازندرانی